کتاب مستطاب شش فصل؛ نقد عوام‌گرایی و ضدیت با علم در پایان دولت قاجار

او علم را ثروت زا دانسته، و فقر ایران را ناشی از عدم توجه به مفاهیم علمی می داند. او در فصلی ویژه در باره ماهیت رؤیا و خواب دیدن و در فصلی دیگر به مساله بهداشت و اهمیت آن برای سلامت جامعه می پردازد. الله کرم این اثر را در سال 1336ق / 1296

کد خبر : 122050
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۶ آبان ۱۴۰۰ - ۱۲:۳۳
کتاب مستطاب شش فصل؛ نقد عوام‌گرایی و ضدیت با علم در پایان دولت قاجار


او علم را ثروت زا دانسته، و فقر ایران را ناشی از عدم توجه به مفاهیم علمی می داند. او در فصلی ویژه در باره ماهیت رؤیا و خواب دیدن و در فصلی دیگر به مساله بهداشت و اهمیت آن برای سلامت جامعه می پردازد. الله کرم این اثر را در سال 1336ق / 1296 خورشیدی و زمانی که تنها 28 سال داشته، نوشته است. او پس از تبعید اجباری توسط رضاشاه به شیراز، در سال 1320 (یا اواخر سال 1319) در این شهر از دنیا می رود.

در باره نویسنده و خاندان او

خوشبختانه نویسنده فصل اول این کتاب را به شرح زندگانی خود اختصاص داده، و هرچند چندان از مسائل شخصی­اش سخن نگفته، اما به طور کلی بستگی­اش را به طایفه­ای که زمان صفویه از لرستان به گناوه منتقل شده و در منطقه ای به نام حیات داودی استقرار یافته اند، بیان کرده است. این کتاب در سال 1336 ق اواخر دوره قاجاریه نوشته شده و در وقت نگارش آن، نویسنده ما تنها 28 سال داشته است. تولد وی را در 1270 و درگذشت او را سال 1319 خورشیدی و برخی اوائل سال 1320 نوشته­اند.

آنچه خود الله کرم در کتاب شش فصل، در باره خاندانش نوشته و منبعی برای منابع بعدی است، بدین شرح است: «و بعد چنان گوید بنده یزدان و نمک‌پروریده شاهنشاه ایران، الله کرم بن حیدر بن خانعلی بن مراد بن حسین بن امیر بن حیدر بن مراد بن ناصر بن اسماعیل بن ناصر بن امیر حسین بن حسینقلی که اصل ما از خرم آباد لرستان است، از طایفه حیات غیبی که تاکنون آن طایفه در خرّم‌آباد باشند و به این نام خوانده شوند. در اوایل سلطنت صفویه بنابر سببی چند از اقوام خود جدا گشته و از دیار خود هجرت نمودند و در این ناحیه که اکنون به بلوک حیات داود معروف است رحل اقامت افکندند، هرچند کلّیه این بلوک را به تصرّف درآوردند و به نام طایفه خود نامیدند و حیات داود نام نهادند که مشتق از کلمه حیات غیبی باشد که نام قبیله‌ایست در خرّم‌آباد، چنان چه از پیش گفتیم، ولی مکان و محلّ توطّنشان همان گناوه که در کنار بحر فارس و قریب به دوازده فرسخ طرف شمالی بوشهر واقع شده قرار دادند؛ و آبادی حالیه گناوه از آنان بود، چه که پس از افتتاح شهر گناوه به دست لشکر عرب و خراب شدن آن در حال ویرانی بود تا هنگامی که اجداد بنده نگارنده وارد به این شهر ویرانه شدند، و چون آنجا را مکانی شایسته دیدند، در آن جا اقامت نمودند. به این سبب، آبادی حالیه از آن‌هاست. و چون مدّت اقامتشان به درازا کشیده می‌توان آن‌ها را گناوه‌ای خطاب کرد، و کلّیه مزرعه‌ها و باغات و مراتع گناوه ملک آنان بود».

پدر وی حیدر خان، شیخ طایفه و حاکم منطقه بوده و به اقتضای این که شیخ الخوانین بوده، با انگلیسی ها و حکومت مرکزی در ارتباط بوده، و خود بخشی از تاریخ سیاسی این ناحیه است. در روزشمار تاریخ معاصر ایران (1/364 ـ 365) از قرارداد ارنولد ویلسون به نمایندگی از شرکت نفت ایران و انگلیس، با حیدرخان حیات داوودی و خوانین کشکولی یاد شده است.

هرمان نوردن،  مأمور سفارت بریتانیا (1920 ـ 1921 /1299 ـ 1300 «مرگ در 1955») در کتاب «زیر آسمان» (ترجمه سیمین سمیعی) در باره دیدار خود با الله کرم آن وقت که جوان بوده، سخن گفته است. این دیدار گرم بوده و با این جملات الله کرم خان گناوه آغاز می شود: «کشور من کشور شماست و شاهین های من به شما تعلق دارد». نوردن آنگاه همراه وی به شکار رفته و شرحی از شکار با شاهین را بیان کرده است. خوشوقت و شکرگزارم که دعوت الله کرم خان فرصتی به من داد تا نه تنها در معیت فئودالها به شکار بروم بلکه از نزدیک شاهد نحوه زندگی خوانین در ایران نیز باشم». وی می نویسد در مسیر رفتن «الله کرم خان، آسیاب بادی را که در دوردست قرار داشت به من نشان داد و گفت: این آسیاب از شیکاگو به ایران حمل شده است». او می گوید الله کرم، نقش مترجم را هم در این گشت و گذار برای وی ایفا کرده است. آنها به خانه حیدرخان پدر الله کرم رفته اند، کسی که حاکم آن منطقه بوده است. وی می نویسد: «اطاق من دری به اطاق دفتر الله کرم داشت. خان پیر با کتابخانه ای که کتب مختلف به زبان های مختلف در آن جای داده شده بود، کاری نداشت و به لوازم عکاسی و وسائل تلگرافی که مورد توجه پسرش بود و در این اطاق جا داشت توجهی نمی کرد، اما از سوالات وی معلوم بود که بر اوضاع جهان وقوف کامل دارد». وی روز بعد نیز با الله کرم به شکار رفته و شرحی از شاهین های مورد استفاده در این شکار را به وی داده است. علاقه فراوان الله کرم به شکار و داشتن شاهین های مختلف، از این گزارش کاملا روشن است. شرح شکار در چند صفحه آمده است، شکاری که در آن چهار هوبره بدست آمده است. (زیر آسمان ایران، ص 34 ـ 39).

گزارش تفصیلی در باره حیات داوودی ها، حیدر خان و فرزندش الله کرم ـ نویسنده این کتاب ـ در وبسایتی با نام کلیه آرزوها آمده و شرح حال الله کرم همراه فرزندش فتح الله و فرزند دیگرش امان الله خان را به تفصیل آورده است. در آنجا، درگیر شدن حیدرخان را میان سیاست آلمانها توسط واسموس آلمانی از یک طرف و انگلیسی ها از طرف دیگر مرور کرده (به نقل توفان در ایران، احمد احرار)، و می گوید « در زمان حیدر خان آبادی و عمران و توجه به امور زراعت و کشاورزی در بندرریگ گسترش یافت. حسینیه بزرگ حیدر خان که در ایام سوگواری و ماه محرم و صفر در آن به عزاداری می پرداخت هنوز هم مورد استفاده قرار می گیرد و هر ساله مراسم تعزیه روز عاشورا در (میدان طاق ) رو به رو خانه غلامحسین خان حیات داوودی برگزار می شود. در گذشت حیدرخان در سال 1313 ش در شیراز و هنگام تبعید وی به این شهر  به دستور رضاشاه روی داد و آرامگاه او در شهر مقدس قم است». وی سپس از الله کرم خان و آثار وی سخن گفته و در باره او می نویسد: « الله کرم خان تنها فرزند حیدر خان مردی فاضل و درس خوانده بود، بطوری که به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت که از شکار و تیراندازی ایشان تمجید زیاد شده است، اما ظاهراً برخلاف پدر، چندان رضایت و خوشدلی از بیگانگان نداشته است. الله کرم خان، خانزاده ای تحصیل کرده و متمدن بود و اوقات او بیشتر به مطالعه و تالیف و ترجمه گذشته است علاوه بر این که تیراندازی لایق و شکارچی ماهری بوده است». وی سپس به آثار او و این که دو اثر وی از جمله همین کتاب مستطاب شش فصل و بخشی از فارسنامه ابن بلخی که آن را از زبان انگلیسی ترجمه کرده، منتشر شده، سخن گفته است.

نویسنده همان وبلاگ می نویسد: «الله کرم خان دو بار توسط رضا شاه دستگیر و تحت نظر قرار گرفت که یکبار او در مقام سردار سپهی در سال 1301 به بوشهر بود، و بار دوم سفرش به بوشهر و گناوه و بندرریگ. رضا شاه دوبار به بندر بوشهر و توابع آن سفر کرد، یکی هنگام ورود احمد شاه از سفر فرنگ به ایران از طریق دریا به بوشهر  بود که رضا شاه در مقام سردار سپهی بود، و یکی نیز بعد از رسیدن به شاهی و تاجگذاری. در سفر اول خوانین منطقه برای استقبال از احمد شاه به بوشهر رفتند، و چون حیدرخان به سبب کهولت و پیری نتوانست برود، تنها فرزند خود الله کرم خان را بعنوان نماینده به بوشهر فرستاد. در روز ورود احمد شاه که همه استقبال کنندگان صف کشیده بودند و منتظر ورود شاه بودند، سردار سپه (رضاشاه) از مستقبلین سان دید و نظم و ترتیب را بررسی کرد. در این لحظات الله کرم خان بدون توجه ایستاده و در حالی که انگشتان خود را در حاشیه شالش فرو برده و با انگشتان به شال می زد سردار سپه رو به او کرد و گفت: الله کرم خان چرا رعایت نمی کنید، آیا به آنچه که پشت سرت است می نازی؟ الله کرم خان بدون توجه به موضوع به پشت خود نگاه می کند آرم کنسولگری انگلیس را به دیوار می بیند و آنگاه رو می کند به سردار سپه و می گوید: سردار سپه به این علامت سرجنبانان می نازند نه کسانی مثل من کشاورز روستایی و پاسدار مرزها. این پاسخ برای سردار سپه بسیار گران آمد، و از همان لحظه کینه خاندان حیات داوودی را به دل گرفت. بعد از استقبال، سردار سپه، الله کرم خان را به شام دعوت کرد، اما او نیز از همه جا بی خبر در برنامه صرف شام شرکت کرد، اما در همان شب او را دستگیر کرده و به تهران منتقل کردند، و وقتی خبر به حیدرخان رسید، برای استفاده از تلگراف به کنسولگری انگلیس که به سیم تلگراف مجهز بود متوسل شد و تلگرافی از احمد شاه برای رهایی پسر خود در خواست نمود و سرانجام الله کرم خان آزاد شد. دومین سفر رضا شاه هنگامی بود که بعد از تاجگذاری به بوشهر آمد، برای خلع سلاح عشایر، و دستگیری شیخ خزعل به خوزستان رفت. این سفر از طریق بوشهر، بندرریگ، گناوه، دیلم، هندیجان و زیدون انجام گرفت و رضاخان در بندرریگ مهمان حیدرخان بود و حیدرخان با خبر قبلی خود را آماده استقبال کرد و بهترین اتاق منزل خود را آماده کرد و دستور رنگ آمیزی او را داد که هنوز این اتاق معروف به اتاق رنگی موجود است. روز بعد هنگام حرکت رضا شاه به گناوه از حیدر خان خواست فرزندش الله کرم خان او را تا گناوه بدرقه کند. در گناوه کشتی برای رضا شاه و همراهانش آماده پهلو گرفته بودن، و وقتی که شب رضا شاه با الله کرم خان وارد کشتی شدند همراهان الله کرم خان بعد از مدتی انتظار و به امید اینکه صبح زود خان بر می گردد همگی متفرق شدند، و به خانه فامیل و آشنایان خود رفتند، ولی صبح دیدند که خبری از کشتی نیست. بدین ترتیب برای بار دوم الله کرم خان دستگیر و به تهران و شیراز منتقل کردند. در این حین، سواران برگشتند و به حیدر خان خبر دادند و او دوباره با استفاده از تلگراف به احمدشاه خواهان آزادی پسرش شد که احمد شاه به او گفت برای تحویل گرفتن پسرش به شیراز بیاید که حیدرخان به همراه 400 سواره فریب خورد و عازم شیراز شد، و در محل دشت ارژن توقف نمود تا به شیراز برود. در این هنگام چند نفر افسر از شیراز به اردوی خان آمدند، و گفتند اگر با این همه سواره و تفنگچی به شهر بیائید شهر به هم می ریزد، و بهتر خود شما با چند نفر بیائید و ظرف 24 ساعت به اتفاق فرزندت که در باشگاه افسران شیراز است برگردید. حیدرخان قبول کرد و همراه افسران مزبور و چند نفر سوار به شیراز رفت. در آنجا نگه داشتند و بعد از چند روز حیدرخان را وادار کردند که به سواران پیغام بازگشت بدهند، و شایع کردند که خان سکته کرده و از آن پس اجازه خروج حیدرخان از شیراز داده نشد،  و آنقدر در شیراز نگه داشته شد که در سال 1313 در همان محل فوت کرد.

و اما در باره درگذشت الله کرم خان نیز نوشته است: همانگونه که در بالا ذکر شد، بعد از اینکه الله کرم خان به شیراز برده شد در همان جا تحت نظر گرفته شد و اجازه خروج از شیراز را پیدا نکرد و در سال 1320  که سال در گذشت او است در شیراز بود. در این مدت افراد خاندان حیات داوودی از بندرریگ و گناوه به شیراز رفتند و در آنجا ساکن شدند و پس از در گذشت الله کرم خان در اوایل سال 1320 ش و وقایع شهریور 20 مجدداً به منطقه بازگشتند، و دوباره قدرت را به دست گرفتند و تا سال 1325 ش که نهضت فارس و جنوب شروع شد در منطقه فعال بودند، و این فعالیت تا سال 1337 ش در منطقه ادامه یافت». شرح حال مفصلی که گذشت، برگرفته از وبلاک کلبه آرزوها در باره خاندان حیات داودی است. دنباله آن شرح حال فتح الله خان آمده است. الله کرم سه فرزند داشت، یکی فتح الله، دیگری امان الله و سوم غلامحسین. شرح حال آنها و از جمله فتح الله خان که فردی قدرتمند و درگیر تحولات آن نواحی بوده در  ادامه در همان وبلاگ آمده است. فتح الله خان در جریان مسائل سیاسی سالهای 1340 تا 1343 درگیر بوده و در کنار چندتن دیگر از سران عشایر، در 13 مهرماه 1343 اعدام شد. سرتیپ منوچهر هاشمی در کتاب داوری در باره کارنامه ساواک (ص 222)، در باره نقش وی در جنبشی که علیه دولت در منطقه فارس بود، به تفصیل سخن گفته است. امان الله فرزند دیگر الله کرم، در دانشگاه شیراز درس خواند، سالها در شرکت نفت کار کرد، و در آغاز انقلاب اسلامی، نخستین استاندار بوشهر شد. زمانی که مطالب این وبلاگ نوشته شده (دوشنبه 13 دی 1389)، او هنوز در قید حیات و مدیر عامل کنسرسیوم صید صنعتی ایران بوده است. شرح حال کوتاهی از ایشان زیر عنوان شرکت مدیره مزبور هم آمده است. اجمالی از زندگینامه این خاندان ذیل مدخل حیات داوودی در ویکی پدیا هم آمده و از کتاب شش فصل هم یاد شده است.

در وبسایت http://javaherihosein.com مطلبی با عنوان بندر ریگ در گذر تاریخ سیاسی معاصر آمده است که به تفصیل در باره حیدرخان، الله کرم خان و باقی خاندان و تاریخ سیاسی آنها مطالبی ارائه شده است. نکته تازه آن در باره الله کرم این است: «احداث باغ و بوستان و ایجاد باغ وحش آن زمان در بندرریگ و دایر کردن آسیاب یا تلمبه بادی در باغ موسوم به «باغ خان» نمادی از سلیقه تجدّد طلبی اوست. فردی بسیار حسّاس و اندک رنج اما به شدت بخشنده و کریم خانواده (بستن شال ابریشمی به کمر نشانه ای از سالاری و بزرگ منشی اوست.) ایشان در سال ۱۳۱۷ از شیراز به گناوه می آید و زمین های موروثی خود در منطقه را به ثمن بخس به اهالی گناوه واگذار می کند. تعیین حدود (مسّاحی) زمین ها به عهده یار قدیم و ندیم و جان بر کف نهش (مرحوم حاج شیخ علی مصدق از معاریف بندرریگ و شبانکاره) بوده و قباله های مبایعه را مرحوم جواهری تدوین و به مهر طغرایی طلایی ایشان ممهور می کرده که این خود نشانه اعتماد و وثوق مرحوم الله کرم خان نسبت به جواهری بوده است. در مقابل؛ ایشان نیز یک قطعه زمین نزدیک چاه معروف به «علو» بندرریگ به کاتب قباله ها هبه می کند».

در باره تألیفات الله کرم، از شش اثر یاد شده که دو مورد آن منتشر شده است.(1) تاریخ جنگ اروپ، حفظ الصحه ابتدایی، شش فصل (چاپ مطبعه علوی بوشهر، 1336)، عادات ملل، فارسنامه ابن بلخی (بخش آخر «جغرافیا»، ترجمه از انگلیسی، بوشهر مطبعه مبارکه علوی، 1337.(2) بنگرید: جستارهایی از تاریخ منطقه حیات داود، امیر حسین حیات داودی، چاپ شده در نامه گناوه، دفتر سوم، 1392، 438 ـ 439).

تحلیلی از محتوای کتاب «شش فصل»

همه چیز را باید در ذهن جستجو کرد. آنچه شخص  انجام می دهد، تصمیمی است که او در ذهن می گیرد.  این تصمیم بر اساس  محاسبه ای است که او از آن اقدام، انگیزه و آثار آن دارد. این محاسبه ذهنی بر اساس مفاهیمی است که از طرق مختلف در ذهن او نقش بسته است. آنچه در حس و تجربه از اطراف گرفته، توصیه های پدر و مادر و اطرافیان و معلم، کتابهایی که خوانده، مفاهیم رایج در جامعه، بهره ای که از منبر و رسانه­های مختلف گرفته، و البته ترکیب اینها. دایره لغاتی که او استفاده می کند، آموزشی که او طی سالیان دیده، منطقی که فراگرفته، و اصولی که به عنوان مسلّمات برای او جا انداخته شده، همه از مسائلی است که تصمیم ذهن را در قبال یک مساله روشن می کند. او می تواند تغییر کند، اما همین تغییر هم اصولی دارد. زمانه عوض می شود، روی ذهن او تأثیر می گذارد و این در عمل و رفتار او خود را نشان می دهد. برای بنده، اولین صحنه ای که نوعی تصمیم گیری عمومی در یک انتخاب برایم جالب بود، در مکتب بود، معلم به ما درس می داد، و دهها زن، هر روز صبح تا ظهر، در صفی به او مراجعه می کردند تا کلماتی که بعدها فهمیدم حرز یا چیزی مشابه آن است، روی کاغذهای دراز بنویسد، بپیچد و به آنها بدهد. این می شد قوت قلب آنها، با اطمینان خاطر، و هدیه ای هم در ازای تقدیم می کردند. این صحنه به خاطرم ماند. مردمی که مشکلات خود را با این روش حل می کنند. هزاران سال، این رویه به شکل های مختلف ادامه داشت، و در یک مقطع، در یک محیط، بساط آن جمع شد و دیگر کسی یا کسانی دست به این کار نزدند یا بسیار اندک چنین کردند. اخیرا شنیدم که دختر همان معلم، در خانه اش باز هم بساط را راه انداخته است.

به هر روی برای شناخت سیستم تصمیم گیری ذهن، باید ظرفیت های فکری شخص و منابع آنها را شناخت. هر شخص، یک ذهن منحصر به فرد دارد، اما این طور نیست که از دایره قوانین موجود در استنباط و استخراج و استدلال خارج باشد. با این حال، نوعی وحدت در حال کثرت و کثرت در حال وحدت بر ذهن او حاکم است. دایما، جمع و منها می کند، گاهی ضربدر و تقسیم، و در نهایـت ضمن آن که با بسیاری از مردمان نزدیکش که همسان او اطلاعات را بدست آورده اند، اشتراک نظر دارد، اما ممکن است در جهاتی متفاوت فکر کند.

ذهن یک ایرانی عهد قاجار چگونه فکر می کند؟ نیمه اول قاجار یا نیمه دوم، عصر اصلاحات و مشروطه چطور؟ در دوره انتقال از قاجار به پهلوی چطور؟ در دهه بیست، سی، چهل، پنجاه و در آستانه انقلاب، و بعد از آن… به طور مرتب روزنامه می خواند، رادیو گوش می دهد، تلویزیون می بیند، سخنرانی و منبر را می شنود، به علاوه انواع کتابهایی که در هر دوره و زمانه مرسوم و مقبول است را مطالعه می کند. تفاوت یک فرد ساکن تهران با فردی در شهرستانی یا روستایی دور افتاده از نظر قدت فهم چگونه است؟ آیا می شود شاخص هایی معین کرد؟ آیا می شود افکار این افراد را نسبت به یکدیگر و نسبت به موضوعات مهم و درگیر سنجید؟

ما در همه حال، با «ذهن» افراد مواجه هستیم، و برای شناخت او، باید به نوع «درک» او نسبت به مسائل و موضوعات توجه کنیم. برای این کار، باید تک تک واژه های او، ترکیب های موجود در جملات او،  و گفتمان حاکم بر او را که می کوشد بر اساس آن نظمی به افکار و زندگیش بدهد را درک کنیم.

و اما این که ما وقتی در صدد شناخت این ذهن بر می آییم، بسته به این که در کدام دایره از افکار بشری از فلسفی، دینی، علمی و مانند آن قرار گرفته، و به دنبال دریافت نگاهها و زاویه های دید شخص یا جامعه خاص در باره آن هستیم، لازم است کانال های ورودی ذهن او را بدست آوریم. سخن گفتن، نوشتن، و موضعگیری های رفتاری او در قبال افکار و اندیشه ها می تواند مورد بررسی قرار گیرد و در اظهار نظر در باره ذهن او کارساز باشد. اگر مطالبی که یک پیرزن روستایی طی ده سال در باره مسائل مختلف ابراز کرده گردآوری شود، با نگاه به کلید واژه ها و بسامد کلمات، با نوع قضاوت های فلسفی و دینی و علمی همسان او در باره تحولات مختلف، و حتی مسائلی در موضوع زیبایی شناسی یا هر چیز دیگری که او اظهار نظر کرده باشد، می توان به ذهن او دست یافت. اگر ما از یک نفر، فقط یک کتاب داشته باشیم که در آن در باره مسائل مختلف اظهار نظر کرده است چطور می توانیم ذهن اور ا بشناسیم؟ ما بر اساس دقت در همان کتاب و شرایطی که آن کتاب در آن پدید آمده و تأمل در زبان و لغات و ارزیابی های آن کتاب، ذهن و ذهنیات او را دریابیم و آن را بازسازی کنیم. طبیعی است که حق داریم این متن را با نوشته های معاصر او، اظهار نظرهای گفتاری دیگران در آن دوره، و نیز بر اساس شناختی که از جامعه او در آن مقطع تاریخی داریم، مقایسه کرده و با شناخت تفاوت ها، جایگاه ذهن او و چگونگی آن را دریابیم.

در اینجا مقصود از کتاب، اثری است که حاوی دیدگاه های رسمی او باشد. ممکن است کتابی در لغت یا صرف و نحو نوشته باشد، و صد البته که این چندان کمکی به ما برای شناخت ذهن او نمی کند. و اما یک سخنرانی و خطابه، یک متن تبلیغاتی، یک نقد، و در نهایت کتابی که حاوی مهم ترین اظهار نظرهای او در موضوعات اجتماعی و فکری جامعه باشد، و شخص با تأمل ورزی در موضوعات به بحث و نظر پرداخته باشد، می تواند کار ما را برای شناخت ذهن او آسان سازد.

این که چه گروه های فکری در یک جامعه در کنار هم زیست می کنند، از مقایسه افکار و آثار آنها بدست می آید. این که کدام گروه، پیشرو بوده و توانسته است همگام با زمان حرکت کند، از نسبت میان این نثر و آنچه در این جوامع طی چند دهه بعد از آن پدید می آید، روشن می شود. و اما مهم تر از همه، درک خود آن شخص و اثر اوست که واژه واژه آن در حد تصور، و ارزیابی های او به عنوان تصدیق و قضاوت، می تواند ما را در ذهن او وارد کند و جای او را در یک دوره زمانی، نسبت به آنچه از مسائل مهم می گذرد، روشن کند.

اینجا بحث ما در باره کتاب مستطاب شش فصل از الله کرم داوودی است که می خواهیم از آن به مثابه یک آیینه برای نشان دادن مسیر رشد و نضج تفکر علمی در ایران در آستانه عصر تحول فکری استفاده کنیم. هدف شناخت ذهن نویسنده نسبت به علم، ترقی، خرافه، پیشرفت، و داشتن یک نگاه علمی به اطراف است. ما در عصری هستیم که در حل عبور از کتاب های رمل و جفر هستیم، انواع جهانشناسی های مبتنی بر تنجیم که می کوشید تمام تحولات زمینی را با دگرگونی های آسمانی حل کند. از سوی دیگر تلاش می شد، خواب آدمیان را آینه تمام نمای زندگی واقعی مردم قرار دهد. مطلقا به دانش پزشکی جدید باور نداشت، و اساسا علم را علمی می دانست که رنگ و بوی گذشته در آن باشد. حالا با فردی روبرو هستیم که در حال عبور از این مرز است، و تلاش کند ذهن مخاطب را به سمت دانش، تغییر دهد، اما هنوز در آغاز راه است. با این همه، این که چطور یک خان زاده جوان، در بیست و هشت سالگی می تواند این طور در تغییر ذهن دیگران تلاش کند، موضوع جذاب این رساله است. فصلی در باره علم دارد، فصلی در باره تفکر عوام، فصلی در باره خواب و فصلی هم در باره حفظ الصحه و بهداشت.

بعید می نماید که این کتاب در طول صد سالی که از تألیفش گذشته، توجه کسی را جلب کرده باشد، زیرا نسخ بسیار محدودی از آن در دسترس است و تا جایی که بنده جستجو کرده ام، در منابع بعدی، اشاره ای به آن نشده است. این نوع سرنوشت، برای خیلی از آثار، امری عادی است، اما هر کدام دلایل خاصی دارد. گاهی موضوعات آنها جدی نیست، گاهی بررسی آنها نادقیق است، و گاه تناسب فکر و زمانه در آن ها قدری شگفت آور و یا غیر قابل باور برای عامه است. البته که برخی از کتابها، به دلایل فرعی هم می تواند کاملا از دور خارج شده باشد.

و اما اگر بر اساس این رسم عمل کنیم که هر نوشته ای را باید در شرایط تاریخی خودش مطالعه کنیم، باید آثاری را که نزدیک به یک قرن پیش از زمان تألیف اثر مورد بحث ما نوشته شده، بررسی کرد، این که این آثار، به دانش، پیشرفت، عقب افتادگی، آداب و رسوم، و … مسائلی از این دست، چگونه نگاه می کرده اند.

نخبگان ایرانی، از حوالی سالهای 1260 ق / 1844 به این سو، به تدریجی با مفاهیم علمی جدید فرنگی آشنا شدند. تا حوالی این زمان، و تا دهه ها بعد از آن، دانش بومی پاسخ گوی پرسشها و راه حل دشواری های علمی بود. در این فضا، به تدریج، دانش مدرن وارد ایران شد و از راههایی که می دانیم، راهی به اذهان شمار بسیار اندکی از نخبگان یافت. این دانش، با آنچه دانش بومی خوانده می شد، تفاوت زیادی داشت، اما همه این تفاوت در جزئیات نبود، بلکه ماده تفکر را تغییر می داد و این البته ممکن بود از دریچه های کوچکی باشد که همان علوم کوچک هستند. طب جدید یکی از دسترس­ترین این دانش ها بود که مبانی آن متفاوت با معلومات بومی بود. نجوم و آگاهی های مربوط به آن، مسائل فیزیک و شیمی و بسیاری از درسها و دانشهایی که ممکن بود در کارهای نظامی و لشکرکشی یا حتی دریانوردی مورد استفاده قرار گیرد. بخشی هم که در حاشیه بود، مسائل تربیتی و اجتماعی و با یک عنوان کلی، علوم اجتماعی و انسانی بود. به هر حال، آن دانش­ها هم بخش مهمی از مسائل جاری بود. در جای دیگر نشان دادم که وقتی بحث حجاب و حقوق زنان مطرح شد، چه اندازه دیدگاه های جدید، ذهن جامعه را تغییر می داد و نگاه آنها را به مسائل مختلف عوض می کرد. ما در مشروطه شاهد بخشی از این تحول در علوم سیاسی بودیم. دو سه دهه بعد از آن، این تغییر بینش در بسیاری دانش ها جاری شد و در مدیریت جامعه تأثیر گذاشت. دانشگاه تهران درست شد تا نزدیک به یک صد سال پس از تأسیس دارالفنون، بسیار منظم تر و عمومی تر وظیفه این تغییر بینش و مدیریت آن را بر عهده بگیرد.

مدارسی که از دوره ناصری به سبک و سیاق بین جدید و قدیم درست شد، و اوج آن پس از سال 1300 ق بود، یکی از مراکز اصلی این تغییرات بود. اخبار مربوط به آن مدارس و برنامه های درسی آنها را  از اول تا دوره رضا شاه، می­شود در مطبوعات وقت و سالنامه های آن مدارس ملاحظه کرد؛ اما جدای از آن، خود مطبوعات نقش مهمی در ترویج این دانشها و تغییر بینشها داشتند. این کار با بیان اخبار اروپا در زمینه اختراعات و دیدگاههای نو انجام می شد.

نکته مهم این بود که مردمی که کما بیش از غرب اطلاع داشتند، تفاوت ها را درک و سعی می کردند، بخشی از این تفاوت را ناشی از بینش و دانش دو طرف در تحلیل مسائل بدانند. البته عشق به اسلام و سنت های ایرانی قوی بود، اما اغلب تحت پوشش آن، حرف های متفاوتی به اسم سنت گفته می شد که دیگر ماندنی نبود و باید تغییر می کرد. گاهی با این عنوان که غربی ها هم این حرفها را از ما گرفته اند و ما بهترش را داریم، به گونه ای وانمود می شد که گویی کسانی که از دانش جدید سخن می گویند، ضد ملی و حتی دین هستند. بسیاری از نوگراها، صرفا به خاطر تغییر بینش در اموری که ارتباطی هم با دین نداشت، بی دین معرفی شده، آنها را سنت شکن و خارج از حدود تعریف می­کردند. به هر روی تغییر در حال رخ دادن بود، و البته تعریف مرزها هم دقیق نبود. به اسم علم، به دین حمله می شد، چنان که به اسم دین، به علم. برای نمونه، آثار هدایت و جمالزاده را که می خوانید، بوی این تغییر را که البته بخشی از آن تندروی آشکار است حس می کنید؛ و اما در متون علمی دارالفنون و بعد از آن این تغییر جدی­تر و معقول­تر رخ داد. روشن است که صریح ترین این آثار، متون درسی از دارالفنون به این سوی بوده و بویژه در رشته­هایی مثل طب یا فیزیک و علوم طبیعی، به کلی مسیر درسی زیر سایه دانش جدید پیش رفت. در حاشیه بسیار دور، گاهی بحث از طب بومی هم می شد، اما تا این اواخر این مسأله چندان مورد توجه نبود.

در توجه دادن به دانش، از بعد از مشروطه، اراده جدی­تری بکار افتاد. مخالفت ها کم و بیش و در سایه و در بخش سخت سنتی جامعه بود، هرچند بسیاری از متدینان معتقد بودند ترویج دانش جدید طبیعی، آسیبی به دین نمی زند. حمله به دین به اسم علم، برای اولین بار توسط کمونیستها مطرح شد. در واقع، اولین زنگ خطر صریح از سوی آنها بود که به اسم علم، دین را مورد حمله قرار دادند. دانشمندان کمونیست به فرمان ایدئولوژی، اما به اسم علم، به دین حمله می کردند. جدای از آنها تلاش برخی فیزیکدانان ملحد هم در این زمینه موثر بود. علوم انسانی و اجتماعی جدید هم، با علم­زدگی از نوع پوزیتیویستی با دین درافتادند و همه اینها شک و تردید جدی مؤمنان را برانگیخت. آنها  راههایی برای حفظ و حراست دین از این حمله، در تفسیر علم جدید و تطبیق آن با دین برداشتند. از سوی دیگر در سمت و سوی تفکر سنتی بویژه تفکر فلسفی ما که شامل طبیعیات قدیم بود، علم جدید به عنوان دانش تجربی به سادگی پذیرفتنی نبود. اگر این وضع را در کنار تسلط دین سنتی ـ  شامل تمام تفسیر های قدیمی برآمده به اسم دین که حتی شامل یونانیات قدیم هم می شد ـ بگذاریم که در دنیای پیشامدرن برای همه چیز، توجیهی داشت طبعا  نزاع با علم جدید نتیجه ناچار آن بود. این داستانی است که هنوز هم ادامه دارد و جوامعی مثل جامعه ما را در باره علم گرفتار چالش و سردرگمی کرده است.

البته و به تأکید باید دانست که این نوع نزاع، ویژه ایران و حتی دنیای اسلام نبود. از چین تا افریقا و بسیاری از نقاط دیگر دنیا، کما بیش این این چالش درکار بود. هنوز هم نیمی از مردم امریکا به واکسن جدید کرونا هم تن در نمی دهند و همان تصورات بومی و سنتی را کما بیش دارند. وقتی بحث از تغییر بینش علمی در متن های نوشته شده می کنیم، این ملاحظات را هم باید در نظر بگیریم.

کتاب مورد بحث ما، اثری است که در یکی از نقاط دوردست از مرکز، یعنی بوشهر، که البته ارتباطهای بیرونی آن به دلیل دریا خوب بوده، توسط یک خان محلی از طایفه حیات داودی، آن هم در سن 28 سالگی نوشته شده است. تاریخ نگارش کتاب مهرماه سال 1296 ش / اول محرم 1336ق است. کتاب در شش فصل و 235 صفحه است. یک فصل آن در شرح حال نویسنده، و فصلی دیگر در باره شجاعت، و اما چهار فصل دیگر کتاب برای بحث ما جالب است. هرچند در همان دو فصل هم، نوع نگاه وی به مسائل اطراف، بر اساس بستری که در صدد شناخت آن هستیم، و آن تغییر نگاه به پدیده­های اطراف است، دیده می شود. نویسنده در فصل اول، زندگینامه خود را بیان می کند. فصل دوم با عنوان «دانش چیست» در باره ماهیت علم بحث می کند. فصل سوم «تقلید در اعتقاد عوام» به نوعی جنبه ضد دانش در جامعه خود را مورد توجه قرار می دهد فصل چهارم به اقتضای جایگاه خانی خود و زندگی ایلیاتی و طایفه ای و منازعات، در باره شجاعت است. فصل پنجم در باره ماهیت خواب دیدن است که تلاش می کند برداشت های سنتی از خواب دیدن را بازبینی و مورد نقد قرار دهد. فصل ششم در باره حفظ الصّحه و مسائل بهداشت بدن است که بر اساس داده های جدید و بعضا مفاهیم سنتی توضیح می دهد.

به رغم آن که کتاب در شش فصل متفاوت است، و اما به نظر می رسد نویسنده می کوشد تا رساله­ای در باره علم و دانش جدید و برخی از مصادیق آن از نظر تفکر عمومی در جامعه و آثار و پیامدهای آن در زندگی اجتماعی و اقتصادی بنویسد. برای این کار، باید مروری بر محتوای این فصول داشت، کاری که در ادامه خواهیم کرد. این مرور نشان خواهد داد دریافت نویسنده ما از دانش جدید، در مقابل برداشت سنتی از علم است و او می کوشد تفاوت های این دو برداشت، و خطاها و آثار آنها را نشان دهد. نکته قابل توجه این است که ما با یک خان اهل عمل و درگیر در زندگی روبرو هستیم که علم را برای نقشش در بهبود وضع زندگی می خواهد و اهمیت آن را مورد توجه قرار می دهد. او آدم ذهنی نیست و به افکار و اندیشه ها که می نگرد، به پیامدهای خارجی آن در زندگی روزانه هم توجه دارد.

نخستین فصل این کتاب شش فصلی، زندگینامه این جوان جنوبی است. او خود را از طایفه حیات داودی معرفی می کند که زمان  صفوی، از خرم آباد لرستان به گناوه آمده و این شهر و مناطق آن را آباد کرده اند. او می گوید بنای تاریخ نگاری ایل خود را ندارد، بلکه صرفا، برای روشن شدن وضع خودش، اجمالی از وضع خود از کودکی تاکنون را بیان می کند. مطابق همان نگرشی که دارد، بیش از همه روی تعلیم وتربیت خود و نظام جاری در ایران آن وقت تأکید می کند. در آغاز آن می­گوید: «تولّد این بنده نگارنده در حدود سنه هزار و سیصد و نه به وقوع پیوسته، و حال که هزار و سیصد و سی و شش سال از هجرت نبوی گذشته، سنین عمرم از بیست و هشت افزون نباشد». تعلیم و تربیت اولیه او در مکتب های قدیم بوده است، اما « چه مکتب و چه تربیت و چه معلّم، مسلمان نشنود، کافر نبیند». او به بیان بخشی از روش تعلیم و تعلم در مکتب خانه اشاره کرده و آن را به تمام معنا بی فایده و بی ثمر می داند. «از صبح که مشغول خواندن می‌شدیم، باید همین طور داد بزدیم و فریاد بکردیم تا غروب آفتاب». در حالی که هیچ اثری از یادگیری در آن نبود. وی جزئیاتی در باره سبک کار مکتب بدست می دهد. برای نمونه از خواندن متن ها و از انداختن اوراق از میانه کتاب یاد کرده و این که معلم، اصلا متوجه نمی شد یا اگر می شد محل نمی داد. «ما متعلّمین، لوح درست ناکرده بر سر هم می‌شکستیم. نمی‌دانم که حال و آن مکان را به چه نسبت دهم، بگویم خربازار بود یا بازارِ خر». او می گوید بعد از سالها که ختم قرآن کرد، «درست قرآن را نمی‌توانستم بخوانم و تا هنوز هم همان طور است، چه که عمارتی که شالوده‌اش کج نهاده شد، تا آخر آن کج باشد». این در حالی است که او عشق به «علم» داشته و عمیقا در پی دانستن و فهمیدن بوده است. یک اشکال را هم جواب می دهد، این که چرا از این مکتب ها دانشمندانی مثل شیخ بهایی درآمدند. پاسخ این است که این افراد، نتیجه مشقات خود را دیده اند، نه این که روش آموزش در این مکتب­ها درست بوده است. اگر کسی از مکتب خانه های قدیم به جایی می رسید، مثل کسی است که از راه سنگلاخ و سخت، با زحمت به جایی رسیده، اما «در مدارس جدید تحصیل نمودن مثل این است که به واسطه راهی متعارف رهسپار منزل مقصود گردی».

الله کرم می گوید هشت سال در مکتب خانه بوده، اما هیچ وقت آن را جدی نگرفته و همزمان دنبال شکار و گردش و بازی هم بوده است. با این همه، عشقش به علم و نظم و دانایی سبب شده است حتی در وقت بازی و شکار، به درستی کار بیندیشد: «مثلاً ساعی بودم که بازی و شکار را در تحت یک قانون درستی قرار بدهم که نه کسی از آن میانه برنجد و نه اسباب اوقات تلخی احدی فراهم آید، زیرا در هنگام لعب بسی اسباب رنجش پدید آید…  فیمابین مشتی بی‌تربیت، نمی‌توانستم لذّت بازی کردن را ببرم». حساسیت این نویسنده روی داشتن یک زندگی و سبک عالمانه، حتی در بازی و تفریح، همان تغییری است که مبنای مقالات او در این کتاب است. اگر برای شکار هم می روند، همه چیز باید دقیق برنامه ریزی شود، تا بهترین نتیجه گرفته شود. او می گوید روی این امر یعنی نوعی رابطه میان دانستن و عمل کردن حساس بوده است.

او تعلیم و تربیت را غیر مستقیم ادامه داده و از راه مطالعه، کمبودهای خود را جبران کرده است. «میل وافری به خواندن حکایات داشتم و کتاب‌های قصّه و تواریخ به دست می‌آوردم، و از برکت مطالعه آن کتب، در خواندن هرگونه خط ماهر شدم، زبان فارسی صحیح را از مطالعه کتب تحصیل می‌نمودم، چون دانستم که علم آموختن بهتر از مال اندوختن است، همّت بر تحصیل علوم مطلوبه مروّجه گماشتم». از علاقه خود به دانستن هر امر تازه ای و سر درآوردن از آن سخن می گوید. وقتی به تلگراف خانه می رفته، سعی کرده «علم تلگراف» را بیاموزد و کارش را به مسوول آنجا وانگذارد، بلکه خود انجام دهد. «در تلگراف‌خانه‌ها که به دیدن رؤسای تلگراف می‌رفتم، بسیار مایل بودم که دارای علم تلگراف شوم، زیرا علم شیرینی است». او از ارزش و اهمیت تلگراف در دنیای جدید می گوید و این که «به واسطه همین تلگراف است که کلّیه ممالک حکم واحد پیدا کرده‌اند، و در نفع و ضرر سهیم و شریک شده‌اند، لهذا چیزی به این حد فایده‌مند را مایل بودم تحصیل بنمایم که بتوانم خود مخابره کنم، و علاوه بر این هیچ لذّتی مانند دانستن نیست، و هیچ نقمتی همسنگ ندانستن نباشد». دقت در این تعابیر نشان می  دهد که این نویسنده جوان، تا چه حدّ شیفته علم شده و آن را در پیوند با تحولات روزانه، موفقیت ها، و پیشرفت ها می داند. او می گوید، ابتدا تلگراف ایرانی را یاد گرفته، و سپس تلگراف انگلیسی را. در همین راه، زبان انگلیسی را هم فراگرفته است: «پس از مدّت کمی تلگراف انگلیسی را تکمیل کردم، و دیگر تملّق تلگراف‌چی‌ها را نگفتم… بسی فایده که از دانستن این علم حاصل نمودم، و به سعی و دقّت خود زبان انگلیسی را آموختم که بر ترجمه خطوطات توانا شدم. کتاب‌های انگلیسی را به خوبی می‌توانم ترجمه نمایم، و اکنون در این زمان زبان انگلسی را رواجی بی‌اندازه است، و در ایران فعال ما یشاء است».

وی از کنجکاوی خود در باره برخی از «مفاهیم» می گوید. این که کسی به او گفته، عمرت را به «بطالت» گذرانده­ای. مقصود وی را به روشنی در نمی­یابد، لذا دنبال فهمیدن مفهوم بطالت می گردد، و هر کسی برای او معنایی می کند و عاقبت آن را درمیابد. «آخرالامر از شخص باسوادی پرسیدم. اوّل خیلی خندید، بعد جویا شد که چه کار به معنی بطالت داری؟ جواب گفتم: چیزی نیست می‌خواستم بدانم، او هم با کمال مهربانی گفت: جانم بطالت، یعنی باطل، مثل این که یک چیزی را مهمل بگذاری، و او را باطل کنی». این حساسیتی را در او ایجاد می کند تا «بطالت» را از خود دور کند. او در میابد که «کلّیه ایرانی‌ها عموماً، و در این صفحات که وطن این نگارنده است خصوصاً عمرشان را به بطالت می‌گذرانند».

وی آنگاه به روش های نادرست تربیت در خانواده های ایرانی می پردازد، نمونه هایی را بیان می کند و نشان می دهد که چطور آنها فرزندانشان را بین زمین و آسمان نگاه می دارند، و درست تربیت شان نمی کنند. یک بار به او می گویند: «چرا پسر، این قدر احمقی! علم نمی‌آموزی، علم چیزی شریفی است آدم بشو، انسان همان به سر و صورت نیست، همین که طفل بیچاره آمد که خورده خورده نصیحت بشنود، و بازیگوشی را کنار بگذارد، و گوش به پند و موعظه این گونه پدران بدهد که ناگهان برای اندک مصلحتی که آن هم نه از روی تدبیر درست و رأی ثابتی بوده، کلّیه فرمایشات خود را منکر می‌شود. مثلاً می‌گوید: بگذار این حرف‌ها، دو پول نمی‌ارزد، علم یعنی چه، فضل و هنر چه به کار می‌خورد، دستت بیکار است؛ مشهدی رضای بقّال و کربلایی رجب علی عطّار صاحب مال و اموال و مبالغ کلّی‌اند با وجودی که (ا) را از (ب) تمیز نمی‌دهند». نویسنده در این جا، روی این دوگانگی رفتار پدران در کار تربیت و مبنای آن تأکید دارد، ضمن آن که البته می خواهد علم را ستایش کند. مردم دچار این دوگانگی هستند، یک بار از فرزندشان می خواهند پاکیزه باشد، با سر و روی آراسته، اما بار دیگر «اگر دیدند شخصی خود را پاکیزه نگاه می‌دارد، او را بی‌مزّه می‌دانند و جبان و خودنما می‌خوانند و… می‌گویند: بابا! این حرف‌ها همه دروغ است، اگر حفظ بدن ثمری داشت یا فلان دارو اثری، پس چرا پادشاهان که طبیبان نزد آنان حاضر هستند، بیش از دیگران زندگانی نمی‌کنند». با این قضاوت، چه تأثیری روی اطفال می گذارند «اگر ابلهانه رفتار کنند، دیوانه و خودسر محسوب می شوند، و اگر مثل انسان رفتار نمایند بیمزه و خنک هستند». این وسط «علم» ضایع می­شود..

او این مطلب را در فصل بعدی که در مفهوم علم است، بیشتر توضیح می دهد، اما همین جا هم تأکید می کند که حتی « دسته دزدها و راهزن ها و برزگران و آخر الامر کلیه اصناف احتیاج به علم دارند». الله کرم، باز از تلاش خود برای «تحصیل علوم» می گوید و در این میان «کتاب» را بهترین گوهری می­داند که می تواند ما را از «پله ترقی و تمدن بالا» ببرد. او می گوید، یک سال مداوم برای نگارش این کتاب «شش فصل» زحمت کشیده، و حتی اطرافیانش از نگارش آن در طول این یک سال بی­خبر بوده­اند. حالا هم می­خواهد، اگر خطایی در آن کرده، «به عین اغماض غمض عین نمایند». کتاب در اوّل محرم سال 1336 ق در مطبعه علوی بوشهر طبع شده است.

و اما آنچه ما در فکر این نویسنده جوان جنوبی در بیش از صد سال قبل دنبالش هستیم، این است که سهم «دانش» را در زندگی انسانی چه اندازه می داند و مهم تر این که دانش را چه می داند.

فصل دوم کتاب،«دانش چیست» فصل کوتاهی است. دانش سنتی یا دانش نوین. چه تفاوتی میان اینها هست، و چه تغییری در زندگی ایجاد می کند. این مطلبی است که در فصل دوم با عنوان دانش چیست، بیان می کند. بحث او در این زمینه کوتاه است، اما مبنای بحث های بعدی اوست. در واقع در بحث های طرح شده، نظم و نسق خاصی نیست، اما درک مورد نظر هست. او از اهمیت علم در شقوق مختلف آن، سخن می گوید، اما دیگر و یا صرفا، بحث از علم سنتی نیست، علم، گاهی علمی است که متکلمان دارند، و اما «زمانی با جغرافیین دریانورد و بادیه پیماست، و وقتی با تلگراف بی‌سیم و طیّارات مستقیماً در هوا. گاهی با نحو و صرف اوقات دارد تا ادب را از علل به شرف صحّت آرد، و گاهی با طب همّت می‌گمارد». در اینجا با آوردن این جمله که «علم است که ملّت ژاپن، دولت روس را با آن همه جبروت و نخوت زبون می‌سازد، و از شعشعه ترقّیات در اقصا شرق بر همگنان می‌نازد، پس چرا این آفتاب تابان که بر خار و گل یکسان می‌تابد، از اهل ما چهره در نقاب بی‌آرزمی کشیده؟»

ت. اصل نگرانی خود را در مقایسه میان آنچه در ایران و برخی بلاد پیشرفته هست، بیان کند. «ملّت مغرب زمین به آبیاری آن ابر رحمت، چمن صنایع را سیراب و نوباوگان روضه ملّت را شاداب می‌دارند». در باره غرب، اصل این است که « مبنای جمیع حرکات و سکناتشان بر علم [است] تا رونق کارشان روزافزون و قوّه دماغی جمیع مال عالم در مقابل اقدامات محیّرالعقولانه‌شان زبون گردیده است». دیگر آن که «تعلیم و تعلّم در جمیع دول فرنگ به طور اجباریست تا درجه تعلّمی که مقرّر گردیده، پسر پادشاه و اولاد گدا در مکاتیب و مدارس، بالمساوات تحصیل علم و تعلیم ادب می‌شوند تا در اکثر مال مغرب در صد، نود نفر از نعمت قرائت و کتابت مستفیداند».

وی تأکید دارد که تفاوت میان ملل، به فطرت نیست به تعلیم و تربیت است. این که افریقایی ها قومی وحشی هستند و قومی دیگر، متمدن، این به تعلیم و تربیت است. «نوع بشر عموماً استعداد وصول به اعلی المقامات دارند». « اهالی مملکتی نظیر آفریقا، جمیع مانند وحوش ضاریه و حیوانات بریه بی‌عقل و دانش‌اند، و کلّ متوحّش یک نفس دانا و متمدّن در مابین ایشان موجود نه، و بعکس آن ملاحظه می‌نمایید که ممالک متمدّنه جمیع اهالی در نهایت آداب و حسن اطوار و تعاون و تعاضد و حدّت ادراک و عقل سلیم هستند الّا معدودی قلیل». همه این به آموزش و آموختن است. خوب البته قبول دارد که «اطفالی هم سنّ و هم وطن و هم جنس بلکه از یک خانواده در تحت تربیت یک شخص پرورش یابند، با وجود این عقول و ادراکاتشان متفاوت، یکی ترقّی سریع نماید و یکی پرتو تعلیم به طی گیرد»، اما این بخش کمی از ماجراست.«اگر مربّی نباشد، جمیع نفوس وحوش مانند، و اگر معلّم نباشد، اطفال کل مانند حشرات گردند». به گفته وی، دانش آن قدر در تربیت بچه ها مهم است که «البتّه اگر طفل را بکشند بهتر از این است که جاهل بگذارند».

بحث از علم، در فصل سوم با عنوان «تقلید در اعتقاد عوام» ادامه می یابد. اولین ویژگی عوام، ـ اصطلاحی که بیش از همه در دوره قاجار رواج یافت و تاکنون هم ترکیب عوام ـ خواص میراث همان است ـ این است که برای «علم» ارزشی قائل نیستند «یکی از جمله اعتقادات اهالی این دیار این است که منکر علم هستند، و می‌گویند که در علم و تربیت اثری نیست». در این باره مثالها می زند. می گویند، بسیاری از دانایان، هیچ وقت به ثروتی دست نیافتند. در این باره اشعاری می آورند که نویسنده ما برآشفته و می گوید در این موارد نباید به شعر شعرا استدلال کرد «چون که شاعرها خیالاتی علی حده دارند، وگاهی داد یاوه‌سرایی را می‌دهند». همین عوام ضد دانش، می گویند «چرا فلان سواد داشت و به خواندن و نوشتن توانا بود یا معنی شعر عربی را به خوبی می‌فهمید، محتاج است؛ و فلان شخص دیگر که هیچ علمی را ندارد چندین خروار گندم در انبار دارد». اینها میان مردم، استدلالهای مهمی است که در دور کردن آنها از دانش تأثیر دارد. نویسنده اینجا هم پاسخ می دهد که مقصود از این که دانش، ثروت بیاورد، هر نوع علمی نیست. برای توضیح به تقسیم علوم، از این زاویه، یعنی ثروت آوری آن می پردازد: «علوم چندین قسم است که هر یک را اثری و نتیجه‌ای جداگانه است، و هر علمی مختصّ اهل است، و پایه و فایده آن محدود است. یک قسم از علوم که علم یدی یا آن کسب می‌نمایند، مثل نجّاری، آهنگری، زرگری، بنّایی و غیره که اگر بخواهیم تمام آن‌ها را بگوییم، برای شماره آن‌ها باید کتابی علی حده بنویسیم، و این علوم فایده‌اش بر همه کس واضح و هویداست». آنچه که او در اینجا می­گوید، دانش ـ تکنیک است که در مشاغل عمومی خود را نشان می دهد. وی به عنوان یک بوشهری، نگران آن است که جامعه ایرانی، حداکثر یک «عمله» است، و هیچ نوع کارگر فنی در آن نیست، و این آثار خطرناکی روی اقتصاد آنها دارد «ما می‌بینیم که سالی چندین صد نفر گرسنه و عریان هیچ مدان، از دیار خود آواره صحرای غربت شده، و در بنادر فارس می‌ریزند، و لقمه لقمه می‌اندوزند و پاره پاره می‌دوزند که شاید بتوانند خودشان را از گرسنگی و برهنگی نجات بدهند. این است حال صدها نفر بی‌علم و بی‌کسب هیچ مدان».

این در حالی است که اگر آنها علم نجاری یا آهنگری یا هر چیزی می داشتند، می توانستند زندگی بهتری داشته باشند و هر جا وارد می شوند «در صدر مجلس» باشند. به نظر او، حتی کاسب بودن، نیاز به دانش دارد.

و اما دسته دیگر از علوم که عبارت از « علم هندسه، علم حساب، علم جنگ، علم تلگراف، علم محرّری، علم لغت که عبارت از زبان دانی باشد» آثارش از اینها هم بهتر است. ببینید فلان شخص پسر یک بقال بوده، اما «اکنون مدیر گمرک است» و این به خاطر زبان دانی او ست. یکی طیبب شده و اکنون فردی محترم است، اما مردمی که همچنان به کار عملگی و فعلگی مشغولند، چه مقدار «به درد فقر و فلاکت گرفتارند». این همان است که سعدی اشاره می کند که «روستازادگان دانشمند، به وزیری پادشاه رفتند، پسران وزیر ناقص عقل، به گدایی به روستا رفتند». او در این زمینه اعتراضاتی را به خود وارد می­کند که مثلا فلان بقال یا کاسب، توانسته آلاف و الوف بدست درآورد در حالی که «علمی» ندارد. او این سبک «مال اندوختن» را قبول ندارد، نه در باره کاسب ها و نه زارعین که اگر یک سال باران نیاید، همه هستی خود را از دست می دهند. در واقع، او از مشاغلی ستایش می کند که بر اساس علم شکل گرفته باشد. البته اگر کسی مقصودش این است که فلان عالم علم عربی به جایی و مقامی و پولی نرسیده، دلیلش این است که این نوع علم، ثروت زا نیست: «این که بعضی از علما در فقر و مسکنت می‌مانند، از این سبب است که علم آن‌ها معدن شناسی نیست که از آن علم، طلا از کان بیرون بیاورند یا یاقوت احمر از معدن تحصیل کنند، یا معدن نفت آشکار نمایند که از دود سیاه آن دیدگان را فروغی بخشند، و روزی چندین صد تومان‌ها دخل کنند. بلکه علم آن علما دانستن قدری عربی است، …حالِ این گونه اشخاص معلوم است چون که کسی به دانستن چند کلمه عربی آن‌ها احتیاجی ندارد. این‌ها یک قسم از گداها هستند که همیشه چشمشان بر در است».

این مثالها نشان می دهد که او رابطه ویژه ای میان علم و ثروت در ذهنش دارد و می کوشد تا راه تحقق آن را در اجتماع نشان دهد.او علم صرف  نحو عربی را، علمی نمی داند که در آن شرایط ثروت­زا باشد و می گوید در شرایط سخت «اگر این‌ها می توانستند پینه‌دوزی کنند، یا غربال بند هم بودند، حالشان بهتر بود، چون که مردم احتیاج به این گونه کسبه‌ها دارند نه به دانستن معنی شعر عربی». او که حس می کند در باب مشاغل جاری، نمی تواند مثال دقیقی بزند، طبعا به سراغ اروپا می رود، و این که آنجا چه خبر است: «هر روزه می‌بینند و می‌شنوند که از اروپا چه اختراعات محیّر العقولانه ظهور می‌کند. اوقاتی نیست که از آبگینه‌های بلورین شفّاف ساخته اتریش آب نخورند، و آنی نیست که از ساعت‌های اعلای ساخت انگلیس و سوازیلند تعیین اوقات و ایّام و ساعت خود را ننمایند، و همین طور کمتر کسی دیده می‌شود که تفنگ‌های کار جرمنی در دست نداشته باشد، ولی با وجود داشتن این‌ها و چیزهای عجیب و غریب دیگر که شماره آن‌ها باعث طول کلام است، هیچ خیال نکرده‌اند که آیا این‌ها از آسمان آمده است یا در اروپا این چیزهای مفیده از ابر می‌بارد. و چرا این قدر ملّت و دولت محتاج آن‌هاست، از چه است و چرا و کجا این‌ها آورده شده، پس از اندکی تأمّل و ملاحظه می‌کنیم که تمام از علم است و بس».

دلیلش چیست؟ دلیل آن است که «علم، تموّل می‌آورد، علم صاحبش را به درجه اعلا و اعتلا می‌دهد»، اما شرطش این است که «از علوم متداوله» باشد «که هیئت اجتماعیه به آن احتیاج داشته باشند».

وقتی این روال بحث را می بینیم، بی اختیار متوجه می شویم که ادبیات «علم و ثروت» که امروزه از ارکان نظام علمی دانشگاهی در غرب در غالب موارد است، و در فرهنگ های سنتی کمتر جایگاهی داشته، بنیاد فکر او را تشکیل می دهد. او شاهد فلاکت و بدبختی مردمانی است که حداکثر یک فعله هستند، و باید آواره این کشور و آن کشور برای فعلگی باشند. راه حل را این می داند که مردم علم آموزی کنند. دانشی بیاموزند که برای آنها ثروت بیاورد.

البته یک اشکال برای نظریه وی هم «زمین دارها و ملاکین و خوانین» هستند که «بی علم های متمول» هستند که او این موارد را سعی می کند پاسخ دهد که همین ها «اگر یک سال خشکسالی بشود یا اتّفاقی از اتّفاقات زمان و گردش کون و مکان ظاهر گردد یا به اندک نامناسبی تمام دارایی و اندوخته از نقد و جنس و شاید خانه‌ای که از دست خود ساخته‌اند باید بگذارند و بگذرند». نهایت شما می توانید از پادشاهان یاد کنید، اما او می گوید، این پادشاهان در مقایسه با «مخترعین صنایع» بزرگ، اصلا به حساب نمی آیند، و به این طریق باز تأکید بر نقش علم در صنعت و پیشرفت دارد «چقدر از پادشاهان بودند؟ حال چه شدند؟  نباید به ده روزه دنیا مغرور شد، زیرا که می‌بینیم که فلان عالم یا فلان حکیم یا یکی از مخترعین صنایع مهمّه مثل آن کسی که تلگراف و دستگاه چاپ کردن و آن کسی که دیگ بخار و قوّه الکتریک ظاهر و از کتم عدم به وجود آورد، و خدمتی به عالم انسانیت کردند، مجسّمه آن‌ها باقی و مورد پرستش حقیقت‌بینان و معارف پروران گردیده، و تا همیشه نام نامی این طبقه بلند و این‌ها در حقیقت زنده‌گانند نه مردگان». اینجا، «احترام» علاوه بر «ثروت» است و می کوشد از این راه علم را برتر نشان دهد.

دیدگاه­های عوامانه دیگری هم هست که می گویند، نام نیک چیست؟ به چه کار می آید؟ باید دنبال دنیا بود. اینها را هم پاسخ می دهد، قدری هم تند جواب می دهد :«این است عقیده آن عوام‌های بی‌شرف که برای دو روز زندگانی به انواع بی‌شرفی‌ها مرتکب می‌شوند که بلکه لباس نو بپوشند، یا طعام نفیسی بخورند هیچ چیز را در دنیا ملتفت نیستند، به جز حلق و دلق و جلق که در این سه چیز حیوان‌ها با آن‌ها هم شریک هستند، و این لذّت‌هایی که آن‌ها می‌برند حیوانات پست مثل سگ و سایر حیوانات هم متلذّذ می‌شوند». در این موارد، روی عزت نفس و این امور تأکید دارد. یادی از بزرگان می کند که قبورشان زیارتگاه است و در مقابل، انسان های نااهل که هنوز نمرده، فراموش می شوند «اگر متّقیان، حکما، باشرف‌ها، اهل الله، انبیا و اوصیا از فریب خوردگان‌اند، پس قبور ایشان چرا زیارتگاه خاص و عام است؟ چه سلطنتی بهتر از این که پس از صدها سال بلکه هزاران سال بعد از فوت قبورشان زیارتگاه و نام نیکشان یا صنعتی که از آن‌ها به عرصه وجود آمده و در زبان و انظار عالمیان است و همیشه زنده جاویدند».

 در یک کلام می گوید، باید عوام و مطالب عوامانه را کنار گذاشت، و سراغ همان اصل رفت که «سرآمد هر چیز علم است». نه فقط پادشاه بی علم بکار نمی آید، زاهد بی علم هم بی فایده است. به گفته وی، هر کاری، حتی دزدی، چه رسد به تجارت و نوکری و فلاحت، علم می خواهد. «دو کس دشمن مُلک و دین‌اند: پادشاه بی‌علم و زاهد بی‌علم». بسیاری از پیشه ها در جامعه هست که افراد بدون علم سراغ آنها می روند، در حالی که می تواند عالم به آن علم باشد و در نتیجه، از فواید آن بهره بیشتری ببرد.

علم، لزوما به معنای مدرسه رفتن نیست، بلکه هر کسی، در هر شغلی، باید دانش آن را به بهترین وجه داشته باشد «هر کس پیشه‌ای را دست گرفت و در یک کاری مداومت کرد، عالم آن کار می‌شود، و تمام جزییات و کلّیات آن را ملتفت خواهد شد، پس آن شخص در همان کار عالم است، و از استمرار آن تجربه حاصل نموده و داشتن علم و فراگرفتن آن نه منحصر به خواندن و در مدرسه رفتن است، غالب علوم از تجربه حاصل می‌شود».البته، می توان این تجربه را با آموزش به کودکان کم سن و سال، در زمان سریع تری منتقل کرد. این که یک کشاورز یا باغبان، بعد از دهها سال تجربه اندوزی کند، می توان او را در سنین کم، همان مطالب را به وی آموخت. «اگر تحصیل کند و در نزد استاد بیاموزد، در سنّ پانزده سالگی تمام رموزات زراعت باغبانی، راه انداختن ماشین‌های بخار که برای خویش کردن درو به کار انداخته می‌شود و غیره را فرا می‌گیرد و همان وقت می‌تواند از فایده آن مستفیض بشود و از آن علم به ملّت خود خدمتی کرده باشد».

این نمونه ها نشان می دهد که او درصدد است تا نقش دانش را در مقابله با افکار عوامانه نشان دهد، به ایراداتی که در جامعه وجود دارد و مانع از علم آموزی می شود، پاسخ دهد و روشن کند که اهمیت علم در بهبود زندگی مادی چه اندازه است.

وی از مسیر دیگری هم می آید، و همان طور که گاه مثال از اروپا و ژاپن می زند، به این نکته توجه می دهد که بر اثر جهالت این مردم است که این همه مستشار از خارج به داخل کشور می آورند. «اگر منکر آن مطلب هستید، پس چرا باید تمام کارهای ایران مستشار داشته باشد که از خارجه آدم کرایه کنند. اگر از علم نیست و هر کاری علم مخصوصی ندارد، پس چرا می‌فرستید عقب خارجی‌های باعلم که فلان اداره را دایر کند یا فلان ماشین را راه بیندازد؟ اگر علم داشتند می‌توانستند اقلّاً خدمتی برای قوم و دولت خود بکنند، آن وقت همین مواجب که اجنبی می‌برد، خودشان برده و صاحب تموّل بشدند».

می­توان وضع ما را با اروپا مقایسه کرد و دید که چرا آنها به این جایگاه رسیده اند، و ما نرسیده ایم. «حال، حالِ خودمان را قیاس می‌کنیم با اروپایی‌ها و می‌خواهیم بفهمیم که چرا باید ایران نصفش گدا و نیم گدا، و نصف دیگرش مفت‌خور باشند، و هر وقت هم اداره‌ای می‌خواهند دایر کنند، اگر جزء و چندان مهم هم نباشد، باید بفرستند خارجه برای معلّم. اروپایی‌ها چرا احتیاج ندارند، چرا این قدر صاحب تموّل هستند، با وجودی که ماها آن‌ها را مغضوب درگاه کبریایی می‌پنداریم؟». در اینجا اشاره ای به تولیدات بسته بندی شده، و شیک کشورهای خارجی می کند که چگونه دیگران را شیفته خود می کند.

زمانی که نویسنده ما از رابطه علم و ثروت سخن می گوید، و تلاش می کند تا افکاری را که عوامانه می داند، در این زمینه پاسخ دهد، به یک تصور عمومی که پایه دینی هم دارد می رسد و آن این که مگر خداوند روزی رسان نیست؟ چرا باید علم بیاموزم تا بتوانم به رزق یا ثروت بیشتری دست یابم؟ در اوّل تأکید دارد که «هر قوم بی‌علم، ذلیل و محتاج خواهند شد، و اگر خدای نخواسته راه ممالک متمدّنه روی آن‌ها بسته شود، در کمال احتیاج و پریشانی خواهند ماند». و اما پاسخ آن مطلب این که به رغم درستی این که «رزق را روزی رسان می دهد» اما این آیت «و أن لیس للانسان الا ما سعی» هم هست. طبیعت قوانینی دارد و «آتش به جای آب بکار نرود، و یخ کار آتش نکند، و..». «نظام عالم به قدر دانه خردلی از وظیفه خود تجاوز نتواند کردن. رزق هم شامل این‌هاست».

در اینجا به بیان نمونه فعالیت هایی از پرندگان و غیره در طبیعت که در جهت رزق خود تلاش می کنند، می­پردازد. در این زمینه، قدری تفصیل می دهد و نمونه های متعدد می آورد. «مثلاً گربه از چنگال و دندان خود شمشیر متحرّک و از دندان خویش مقراض برّنده دارد، روباه و سگ همواره اسلحه‌جات دفاعیه خود را که عبارت از همان چنگال و دندان باشد با خود حمل کرده، و در هر وقت که ضرورت یا رغبت اقتضا نماید، به آسانی می‌توانند از ادای وظیفه مدافع و یا مهاجم برآیند. تمام وحوش و طیور وقتی که پا به عرصه وجود نهادند به اقتضای مکان و هوای آن ناحیه، لباسی مناسب همان دیار خالق کلّ شیء به آنان کرامت فرموده، و هم چنان اسلحه‌جاتی مناسب حال با آن‌هاست که به واسطه آن بتوانند دشمنان خود را دفع دهند…» و به همین ترتیب  مواردی را بیان می­کند تا نشان دهد طبیعت نظام خاص خویش را دارد. این در حالی است که انسان موقعیتی متفاوت دارد. «لباس طبیعی همراه ندارد، اسلحه طبیعی همراه ندارد، عریان به دنیا فرستاده شده، باید از قوّه عقلی که به او مرحمت شده اوّل در تدارک لباس برای پوشانیدن تن عریان خویش برآید».باید ابزاری بسازد تا «به توسّط آن ادوات کار خود را از پیش برد این لوازمات را نمی‌تواند فراهم کرد الّا به داشتن علم». باید معدن شناس باشد، تا اسلحه و تیشه و کارد از آن بسازد. باید علوم مختلف را فرا گرفت تا در هر موردی از آن بهره برد. اشکال این است که «هنوز بعضی‌ها باعث ثروت و ترقّی را علم نمی‌دانند، غافل از این هستند که هر چه در دست دارند و هر چه مادام الحیاه لازم دارند، حتی قدری نان خشک و قدری سبزی که روزانه می‌خورند و لباس‌هایی که آن‌ها در تن دارند، از پرتو علم به وجود آمده‌اند».

این نکته فوق العاده مهمی است که این نوشته کوچک از این جوان بوشهری را ارزشمند می کند. او می افزاید: «اگر از پرتو علم نمی‌بود، پشم را از پشت گوسفند کسی نمی‌برید، و عبا و ماهوت‌های اعلا و ترمه‌های خوش‌رنگ ساخته نمی‌شد، و سبب کرورها و میلیون‌ها منفعت نمی‌گردید. اگر علم نمی‌بود، کجا پنبه را از درخت مجزّا می‌نمودند و هزارها قسم از پارچه‌های اعلا می‌ساختند. خلاصه فعّال ما یشاء علم است. چه هست که از علم نیست؟ و کدام حرکت است که از قاعده علمی خارج است؟».

در اینجا یک نکته دیگر را هم بیان می کند که شاید بدیع باشد. او بر این باور است، رزقی که خدا می­دهد در حد «قوت لایموت» است. اگر کسی بیشتر می خواهد باید تلاش کند، و از راه علم، کسب درآمد نماید: «رزقی که خداوند عالم معیّن و مقرّر فرموده، فقط برای قوت لایموت است و کلّیه حیوانات را آکل و مأکول خلق فرموده …ولی صاحب قصر و بارگاه شدن و کالسکه و درشکه به هم زدن و فراهم آوردن تجمّلات، و به دست آوردن کرورها و پوشیدن لباس‌های فاخر و آشامیدن شراب‌های گوارا و خوردن مأکولات لذیذ و سوار شدن بر اسبان ممتاز و داشتن زین‌های جواهردوز و مسلّح شدن به اسلحه‌های خوش ساخت، و پیدا شدن توپ‌های قلعه کوب که به یک چشم بر هم زدنی قلاع متین را با آن‌ها می‌توان با خاک یکسان کرد، و در عرض ده دقیقه از مشرق تا به مغرب مخابره کردن، و یک ساعته راه یک روزه رفتن و ده روزه راه سه ماهه را قطع کردن و در هوا پرواز نمودن بدون داشتن علم صورت نگیرد».

نویسنده ما مثل بسیاری از روشنفکران زمان خود، در فکر اصلاح «مکتب های وطن» است. این که اگر اینها اصلاح شود «ابنای وطن چنان چه شاید و باید به تحصیل علوم و فنون متداوله» می پردازند؛ در آن صورت وضعیت معیشت آنها بهتر خواهد شد و لازم نیست دنبال «کیمیای موهوم»ی باشند «که مشرقیان بدان معتقد هستند»، و آن را «جزیی از علم» می دانند.

اینجا باز، به یاد ژاپنی ها می افتد که آن وقت ها، نامشان بر سر زبانها بود. هم به خاطر شکست دادن روسیه و هم پیشرفت های علمی و فنی که داشتند. این قضاوت او در باره آنهاست که آن را به بحث خود رابطه ثروت و علم پیوند می زند: «به دست آمدن ثروت از داشتن علم است، وگرنه چه طور ملّت ژاپن که چند سال قبل مثل جانوران بودند، اکنون یکّه‌تازِ میدان تجارت شده‌اند که حتّی خلال دندان را هم از ملک خود به خارجه می‌فرستند، و هرساله کرورها و میلیون‌ها منفعت از علم خود می‌برند. واضح است که هیچ چیزی بی‌سبب به دست نشود».

قاعده کار این است که شما قوانین طبیعت را محترم بشمارید و بدانید که «از امور طبیعی یک ذرّه تخلّف نتوان کرد». زندگی حیوانات و پرندگان در طول هزاران سال یک نواخت است، اما انسان وضع متفاوتی دارد. هر روز روشهایش عوض می شود و این ناشی از خلاقیت های اوست. «انسان قابل ترقّی است و هر روزه به درجه اعلا خود را اعتلا می‌دهد، و این ترقّی باعث حصول ثروت و آبادی دنیاست» این تفاوت اصلی او با سایر حیوانات و پرندگان است. او برای پیشرفت خود نیازمند علم و مربی است. باید بر معرفت و انسانیت خود بیفزاید. وی پس از ا ین، به تفصیل از متموّلان بی معرفت و بدون دانش نکوهش کرده و سعی می­کند با ارائه مثالهایی آنان را خارج از چارچوب انسانیت معرفی کند. او دانش را برای بزرگ زادگان، بیش از دیگران لازم می داند، این که باید از انواع دانشها آگاه باشند و با دانشمندان مختلف که برخورد می کنند، زبان آنها را بدانند. تصور این که امیری بدون دانش باشد، بسیار دشوار است. این سخن عوام هم که اینان چه نیازی به دانستن علوم دارند، بلکه «ممکن دارند که اشخاص با علم را به مستخدمی بگمارند تا کارهای سیاسی آن‌ها را انجام دهد و برای آنان محاسب و یا دفتردار و منشی باشد». او این سخن را عوامانه دانسته و بر آن است که بسیاری از این افراد می توانند کلاه سر او بگذارند، در حالی که اگر خودش عالم باشد، گرفتار ناز و تکبّر آنان، و نیز حیله­های ایشان نخواهده شد. در این باره حکایتی هم از یکی از تجار محترم بوشهر نقل می کند که چطور خائنی به همین شکل در دستگاه او وارد شد و با استفاده از ناآگاهی او، هستی اش را به تاراج داد.

نویسنده ما، به جنبه دیگری از تغییر در زندگی نوین هم توجه کرده است و آن این که زندگی قدیم بشر، شاید نیاز به این همه علم و دانش نداشت، اما روزگار عوض شده است. آن وقت ها «اوّل آن که هر سالی یک دفعه برای آن‌ها اتفاق خواندن و نوشتن نمی‌افتاد. ثانیاً معارف در تنزّل بود، این حرفه‌ها و اصطلاحاتی که حال در میان است آن وقت نبود»، اما اکنون اوضاع متفاوت شده است «در این زمان اطفال در کوچه‌ها صحبت در سیاست مملکتی و جریان امور می‌دارند، چیزهایی که اکنون در میان مردم حتّی اطفال متداول است، آن وقت اشخاص مسنّ باتجربه هم نمی‌دانستند؛ همین طور که آلات و ادوات جنگی ترقّی کرده و اختراعات محیّرالعقول روی کار آمده، و از اشیای قدیم برای خانه به زحمت یافت می‌شود به همین قسم معارف در ترقّی است. بسی صحبت‌ها و قانون‌ها و لغات و صنایع در میان مردم متداول شده که قبل از این اسمی از آن‌ها نبوده». دنیای جدید، دنیای علم و دانش شده، «اشعه تابناک علم سراسر جهان را گرفته، حتّی وحشیان آفریقایی از پرتو علم پا در دایره تمدّن نهاده و سری میان سرها آورده‌اند و دارای مدارس و شهره‌های اعظم و اشیای نفیس شده‌اند» بنابر این لازم است تا ما نیز در این زمینه گام هایی برداریم. او اشاره می کند که این فرنگی ها، تحصیلات خود را «در دار [الـ] فنون که عادّی جمیع علوم است حاصل کردند» بعد از تحصیل، مستخدمین دولتی شده، «به اسم ایلچی‌گری» وارد ایران می شوند، آن وقت این طرف، رؤسای قبایل ما که سالها عمرشان را به بطالت گذارنده­اند با این­ها روبرو شده و نمی دانند چه باید بکنند: «از بی‌زبانی و نادانی نمی‌توانند حقّ خود را ثابت کنند».

می بینیم که او از هر راهی سعی می کند جایگاه و اهمیت علم را در دوره جدید معرفی کند «این‌هایی که منکر علم هستند، داخل در بنی‌آدم نیستند، چنانچه باری تعالی می‌فرماید: «العوام کالانعام بل هم اضل» [که البته خدا چنین چیزی با این عبارت نفرموده]، یعنی عوام بی‌علم هیچ مدان از حیوانات که از قبیل گاو و خر باشد پست‌تر هستند…لازمه نوع بشر و چیزی که همیشه و در هر جا به آن احتیاج دارند کسب است و فنون، و این دو چیز خارج از علم نیستند، و این علمای صرف و نحودان که علم را منحصر به دانستن عربی می‌دانند به خطا رفته‌اند. هر چیزی را که انسان دانست همان را علم می‌گویند، حتّی جولایی و کارهای بسیار آسان هم شامل علم است».

وی مکرر این قبیل عبارات را در باره ارزش علم و دانایی، هر نوع علمی که باشد، حتی علم جولایی، مورد تأکید قرار می دهد. بشر اساسا علم دوست است، از طفل تا مردان بزرگ، همه دوست دارند دانا باشند. «بنی‌آدم مدنی الطّبع خلق شده، و همیشه مایل است که هر مشکلی را به واسطه عقل خود درک حل نماید». با این همه عده ای در دانش اندوزی سستی می کنند. برخی هم از دانایان هستند، اما باز در بهره­گیری عملی از دانش خود تنبلی می کنند. «گفته شد که غالب علوم صاحب خود را به دولت می‌رساند، و هیچ شکّی در این بابت نباشد، ولی بعضی از دانایان که دارای علوم هستند تنبلی را پیشه خود قرار داده و در هیچ کاری داخل نمی‌شوند و همیشه به فقر و مسکنت زندگانی می‌نمایند، و به سبب تنبلی همین گروه است که زبان عوام دراز شده و می‌گویند، اگر علم، صاحب خود را دارا می‌نمود، چرا فلان عالم تهیدست است».توجه ندارند که این به تنبلی خود او بر می گردد.

نویسنده ما در این بخش تلاش کرد حرفهای عوام را در بی اعتباری علم نقد کند، و ارزش و جایگاه آن را بیان کند. آخرین نکته ای که از عوام نقل می کند این است که گویند «آن‌هایی که عالم می‌شوند، از جانب پروردگار است، و این‌هایی که علم ندارند و خود اقدام به این امر ننموده‌اند، نصیب نداشته‌اند که علم آموزند». پاسخ او این است که در این صورت، کفار و بی دینان و بی نمازان، گناهی ندارند. به نظر وی «اگر بخواهید این را نیز بی‌شرمانه به مشیّت خداوندی، اسناد بدهید پناه می‌برم به خدا از این اعتقاد باطل شما». توصیه اخیر او به مردمان این است که «مغز و دل نوباوگان که اوّل وهله پا در عرصه وسیع هستی نهاده‌اند، از هر آلایشی مبرّا و برای تربیت مستعد اگر پدران آن‌ها همّت خود را در تربیت اطفال خویش مصروف داشتند، و اطفال معصوم را از آلایش جهل پاک نمودند، در حقیقت وظیفه پدری را ادا کرده‌اند، و اگر اطفال خویش را مهمل گذارند و آواره صحرای جهالت گردانند، و آن بیچاره‌ها را بدبخت نمایند، در این حالت ستمی است که با فرزندان خود روا داشته‌اند، و بی‌شک این گونه پدران، ظالم و مغضوب حضرت آفریدگار خواهند بود».

پیش از آن که مولف به سراغ فصل پنجم و ششم برود، فصل چهارم را به «شجاعت» اختصاص داده است، موضوعی که با روال بحث ما چندان مناسبتی ندارد، اما چون بخشی از دغدغه او در زندگیش، ایل داری از یک طرف، و شکار از طرف دیگر است، به جنگاوری و شجاعت هم توجه کرده، و این فصل کوتاه را در این میانه آورده است. در عین حال، وبه دلیل آن که دغدغه وی نسبت به علم جدی است، آثار آن دغدغه، اینجا هم خود را نشان می دهد. در ابتدا تعریف شجاعت و تهوّر بی­جا، خوف و ترس و مفاهیم کلیدی در این مورد آمده است. جبانت و ترس در مقابل شجاعت نیز مورد نکوهش قرار گرفته و وصفی از آن ارائه شده است، امری که سبب ذلّت و خواری و تلخی زندگانی می شود. برای او مهم است که آدمی از چه چیزی بهراسد، یا نهراسد. به همین دلیل خوف را با توجه به متعلَّق آن تقسیم بر انواعی می کند. در همین جا، ترسیدن آدمیان را از جنّ و میّت و … بی معنا می داند. «سوم این که خوف از چیزهایی باشد که طبع از آن بی‌سبب و جهت وحشت می‌کند؛ مثل جن و میّت و جاهای تاریک خصوصاً در شب در حال تنهایی».

تفسیر او از این امر، به گونه­ای با مفهوم علم مورد نظرش در بخش های دیگر، سازگار است: «منشاء این خوف، غلبه و قوّه واهمه و قصور عقل و مدرک است و دلالت بر نهایت ضعف نفس می‌کند؛ و بر عاقل لازم که اندکی با خود تأمّل کند که امثال این امور به چه سبب باعث تشویش و خوف می‌شوند. کسی که در زندگانی او با قوّت و قدرت از او نمی‌ترسیدی، بلکه از حرب و مجادله او احتراز نمی‌کردی، چگونه از بدن میّت بی‌حس و حرکت او خوف می‌کنی».

به گفته وی، ترس، ناشی از باورهای عامیانه و امری بچگانه است: «مثل خوف اطفال از چیزهایی که وجود ندارند یا وجود آن‌ها احتمالی است از قبیل جن و غول و غیره که بی‌سبب از آن‌ها می‌ترسند. این نیست به جز از نادانی». علمی که سبب شود دانش آدم به حقایق عالم بیشتر گردد، ترس را از آدمی می­زداید «هر چه انسان علمش به حقایق اشیاء بیشتر باشد و جزییات و کلّیات آن را بداند، خوفش از آن شیء کمتر می‌شود». کسی که علم به مرگ دارد و می داند که همه این عالم را ترک خواهند کرد، خوف بیهوده نخواهد داشت. «وقتی دانستی که کلّیه خوف‌ها از برای مردن است، آن وقت تمام چیزهایی که مظنّه خطر در آن‌ها باشد نزدت یکسان می‌شود، و ترسی که از اشیای مختلفه داری زایل می‌گردد، و اگر مرگ برای انسان و حیوان نمی‌بود، از هیچ نمی‌ترسید».

علاج خوف هم داشتن عقل کامل است: «کسی را که عقل کامل باشد می‌داند که مرگ، آدمی را از ظلمت‌سرای طبیعت برهاند و به عالم بهجت و نور و نعمت و سرور می‌رساند». او باز پس از توضیحاتی روی همین نکته تأکید دارد: «واضح شد که هر که عقلش کمتر، قوّه واهمه و جزع و فزع در او بیشتر است». یک عقیده عوامانه می گوید که اشخاص عاقل باید ترسو باشند، اما نویسنده ما این را بر نمی تابد، زیرا اگر این طور باشد «باید هر که مُنتهای درجه عقل داشته باشد، مُنتهای درجه خوف هم داشته باشد، و هر که منتهای درجه حماقت را داشته باشد، منتهای درجه شجاعت را هم دارا باشد». وی از شجاعت بزرگانی مانند امام علی و امام حسین یاد کرده و این که همین شجاعت است که نام آنان را جاودانه کرده است.

ادامه این بحث، گفتگوهای دیگری در باره شجاعت، و نیز ویژگی هایی است که یک امیر یا سپهسالار بویژه در باب شجاعت باید داشته باشد. یکی از آنها دانستن «علم جنگ» است که مصادیق آن را بیان می کند. وی در این کتاب که سال 1336 در پایان جنگ جهانی اول نوشته شده، شاهد مثالی هم از گفته های یکی از حکمای اروپایی در این باره می آورد. ایراد او به کشور ایران این است که از «علم جنگ» بی بهره است و اگر این علم در میان ایرانیان بود، جایگاه بهتری می­داشتند: «این که بعضی از کوته‌نظران تنازع بقا را وحشی‌گری می‌دانند، و اسم دانا بر خود بسته و هرگاه ذکری از حرب و خصوصیات آن بشود، یک دفعه زبان را به نصیحت‌گویی باز کرده بنا می‌کنند به حکمت یافتن، غافل از این هستند که اگر اهالی ایران از علم جنگ مخبر بودند، و اسلحه و استعداد کافی از خود داشتند، اکنون با دول بیگانه مساوی بودند، و چندین سال قبل در اواخر سلطنت صفویه، ده هزار افغانی نمی‌توانستند دویست هزار اهالی اصفهان را مغلوب نمایند، و آن گونه ذلّت و اسر و نهب را وارد بیاورند».

نمونه های وی باز از اروپا  است که چه اندازه به مشق نظامی گری اهمیت می دهند: «این عقیده باطل است که شجاعت و تیراندازی را خارج از هنر تصوّر کنی، زیرا که انسان به هر چیز توانا شد، همان را علم و هنر و کمالات می‌گویند. شاگردان مدارس ممالک متمدّنه را هر روزه مشق نظامی می‌دهند، و تیراندازی و سواری را به ایشان می‌آموزند».

یک سوال، بالاخره قلم مهم تر است یا شمشیر؟ نویسنده ما، عشقش همان قلم است. «شمشیر الزم است یا قلم، و کدام یک سمت رجحان دارند و فضیلت کدام بیشتر». عقیده برخی را توضیح می دهد، اما خود می گوید: «هر چه ملاحظه کنی در هر چیز قلم است و باز قلم؛ ولی شمشیر مداخله در هیچ کار ندارد به جز در جنگ و در دفع جانوران درّنده… این نگارنده با کمال ادب و فروتنی جواب می‌دهم که هر چیزی که توجّه ناس به او بیشتر و ملزوم هر فردی از افراد بشر است، و احتیاجی به او بیش‌تر، فضیلت و شرافت آن هم بیش است هرچه که می‌خواهد باشد؛ و اگر اندکی تأمّل نمایید، به زودی شرافت قلم بر شما آشکار گردد. قلم، روزی نیست بلکه ساعتی نباشد که صفحات کاغذ را نپیماید، لیکن شمشیر سال‌ها می‌شود که از نیام کشیده نمی‌شود». احترام به اهل قلم، نه فقط در اروپا که اهل دانش هستند، بلکه در مملکت خودمان هم بیش از احترامی است که به اهل شمشیر گذاشته می شود: «ما کار نداریم به دول‌های بزرگ و ممالک متمدّنه که احترامات اهل قلم را بی‌اندازه منظور می‌دارند. دیده به نزدیک می‌آریم، می‌بینیم در میان قبایل و صفحات خودمان هم احترام اهل نام بیشتر است، مثلاً این‌هایی که آخوند مسلک یا روضه‌خوان هستند، خودشان را به سبب همین اسم از بعض کارها معاف داشته‌اند و در مجالس رعایت حال آنان بیشتر می‌شود تا اصناف دیگر. اگر کسی خیلی شجاع باشد و بتواند شیر را با مشت از پای درآورد، احترام او به قدر نصف احترامی که به یک منشی گذاشته شود نیست».

فصل پنجم کتاب مستطاب شش فصل، در باره خواب دیدن، سبب آن، و تفسیرهایی است که برای آن شده است. هیچ کسی نمی تواند منکر اهمیت خواب دیدن در زندگی بشر بشود.، امری که  از قدیمی ترین ادوار تاریخ تا به امروز نقش تعیین کننده در زندگی بشر داشته است. در این باره، آن قدر مطالب مکتوب و شفاهی وجود دارد که دانشی با عنوان تعبیر خواب با طول و تفصیل پدید آورده است. بگذریم که آنچه مانده، یک درصد آنچه در این باره مطرح بوده و روزگاری دراز حاکم بر اذهان جوامع مختلف، نمی شود.

و اما اهمیت خواب، برای نویسنده ما در این کتابچه چیست؟ تغییر فکر او در دوره جدید، چه تأثیری بر ذهنیت او نسبت به خواب دیدن داشته و به چه دلیل به آن پرداخته است؟ در آغاز در باره ماهیت خواب بحث کرده، و نظریات مختلفی را که در این باره می شناخته آورده است. نکته اوّل این است که خواب امری مشترک بین انسان و حیوان، از هر نوع و دسته­ای است. در این نظریات، خواب، به نوعی یا جدا شدن روح از بدن ربط داده می شود. وقتی آدمی خواب است، روح جدا شده و این طرف و آن طرف می رود. نویسنده به روح باور دارد، اما حلول آن را در بدن، مثل بوی خوش برای گل یا شیرینی در آب شربت تفسیر می کند. او قبول ندارد که سبب خواب، توجه روح به باطن آدمی باشد، و دلیلش را هم این می داند که خواب رفتن یا نرفتن، به مسائلی از قبیل سیری و گرسنگی، خواندن لالایی برای آدمی که در حال خواب رفتن است، و نیز آثار مسکرات و غذاهای مهیج روی خواب است و بدین ترتیب ربطی به روح و توجه آن به باطن ندارد. بدین ترتیب، نوعی نگاه تجربی را بر نظریاتی که در باب ارتباط روح و بدن یا بخار و بدن در باره خواب هست ترجیح می دهند. او از تفاوت خواب جوانان و پیران برای نشان دادن ماهیت خواب استفاده می کند. همه این نمونه ها، برای رد کردن دیدگاه های سنتی در باره خواب است، و البته همه اینها مقدمه برای بحث «خواب دیدن» است. مشکل اصلی، نقشی است که عوام و افکار عوامانه در این باره دارد و این که او به این مسأله پرداخته از همین دریچه است: «در بیان خواب دیدن و جهت آن و عقایدی که عوام‌های عالم‌نما و غالبی از مردمان در خصوص خواب دیدن دارند». هدف وی شرح تأثیری است که خواب دیدن در زندگی روزانه و افکار عادی میان مردم دارد. شاید می­کوشد یک نمونه از پدیده­های جاری میان مردم را تحلیل کند و جنبه های مختلف آن را نشان دهد.

خواب آشفته بازار عجیبی است. ترکیبی از بسیاری از اموری است که در جاها و صحنه­های مختلف دیده­ایم و از آنها تصویری در ذهن داریم. گاه صحنه­هایی هست که ندیده ایم، چنان که گاه خود را وسط  شهری می بیند که هرگز ندیده  است. ترکیب اینها با یکدیگر و بسیاری از امور دیگر، از  مسائلی است که در خواب بر آدمی ظاهر می شود. اینها چیست؟ «گاهی که هیچ در خیال بغداد نبوده، لیکن توصیف آن  را قبل از این شنیده که کنار دجله، عمارات عالی بنا شده و شب‌های آرام که دجله را سکونتی حاصل و سطح آب از آینده و رونده خالی است، روشنی چراغ‌ها از در و پنجره عمارات … همین هیئت را در نظر خود آورده، و در حافظه خود جا داده، پس از مدّتی که در این خیال نبوده، در خواب می‌بیند که در بغداد رفته است». وقتی از خواب بیدا می شود، آن را برای دیگران نقل می کند. «آن‌هایی که بغداد را دیده‌اند منکر می‌شوند و تصدیق او نمی‌کنند، زیرا که نشانه او درست نیست و هر چه در خیال خود گنجانیده بوده است، در خواب دیده، نه بغداد حقیقی را». کسانی از راه رسیده و خواب او را تعبیر می کنند: «یکی بگوید که ان شاءالله به کربلا می‌روی، و دیگری بگوید که دولتمند شوی». به گفته وی «این تعبیرها به کلّی از اعتبار ساقط و محلّ اعتنا نیستند، زیرا که از پیش گفته شد که رؤیا از قوّه متخیّله است».

این که کسی در مقابل پدیده خواب که در ذهن غالب مردم، حتما تعبیری دارد، بایستد و بگوید اینها از قوه متخیله است، معنایش این است که حساسیت او روی اصلاح این افکار و تغییر دادن آن از وضع گذشته به وضع جدید است. در اینجا می کوشد نشان دهد مغز آدمی چه سیستمی دارد، و چطور خیال بافی می کند: «مغز انسان که لطیفه‌ای است از لطایف الهیه، پیوسته معرکه تاختن و جولان‌گاه افکار است».

بخشی از این خواب ها، «همان خیالات و تصوّرات را و صحبت‌هایی که در وقت بیداری می‌داشته، بدون نقصان در خواب بیند، و گاهی شود که همان مجادله‌هایی که در روز با بعضی می‌نموده، تمام آن حرف‌ها را در خواب تکرار کند». اینها به نوعی تأثیر مسائل روزانه را در اشخاص منعکس می کند و البته شدت و ضعف دارد.

بخش دیگری از خوابها ناشی از «آشامیدن شربت‌های حارّه و تناول غذاهایی که خون و صفرا را تحریک نماید و مهیّج قوّه شهویّه باشد یا تشنه و گرسنه به خواب رفتن، سبب رؤیای آشفته شود». برای اینها هم نمونه های فراوان می آورد.

بخش دیگری از خوابها، ناشی از تب در وجود آدمی است، آن وقت برای مثال «در خواب، اقوام متوفّای خود را بیند که در آن سرای هستند، و مهمان آنان شود و بعض سؤالات از آن‌ها نماید و آن‌ها هم جواب‌ها گویند. از قبیل سوزندگی وادی برهوت و قصور و بساطین بهشت و لطافت حورالعین و غیره، و آن‌ها را متلبّس به لباس‌های دنیایی بیند و مسلّح به اسلحه‌های دنیایی، از قبیل تفنگ و شمشیر و غیره، بعد از بیدار شدن از هر کس جویای معنی آن رؤیا شود، هر کس به قدر فهم خود عنوانی کند، و معنی‌ها برای آن موهومات بتراشند با وجودی که هیچ یک از آن‌ها صحیح نیست».

ادبیات او در این بخش برای نشان دادن آن است که این قبیل خوابها، همه بی پایه و دارای معانی موهوم است. در اینجا یک قضاوت کلی دارد «کلیه­ی رؤیا را معنی نباشد، و شخص عاقل باعلم نباید از خواب دیدن پول، انتظار به دست آمدن آن را کشد، و از چیزهایی که باعث ترس و اندیشه هستند متألم شود؛ و نباید از رؤیایی که سبب خوشوقتی می‌شوند خوش وقت شود، و به امّید موهوم باشد». بنابر این، او جدای از آن که خواب دیدن ها را «بی معنا» می داند، از نظر تأثیر گذاری در زندگی و این که مثلا کسی به خاطر این خواب دیدنها، فکر فراچنگ آوردن ثروت مفت و مجانی داشته باشد را مورد تمسخر قرار می دهد. در اینجا حدیثی از پیامبر (ص) را هم شاهد مثال می آورد که فرمودند، خواب خود را برای کسی بیان نکنید، زیرا اگر تعبیر بد کنند، بد شود. به گفته الله کرم، معنای این جمله این است که خواب دیدن، معنای محصلی ندارد و در واقع و «به تحقیق که هیچ کدام را معنا نباشد».

نویسنده، جدی گرفتن خواب را، پدیده ای مربوط به بشر دوره بربریت می داند «هنگامی که بنی بشر پا در عرصه تمدّن ننهاده بودند و در حال بربریت بودند، حقیقت هیچ چیز را ملتفت نبودند، خصوصاً خواب دیدن را و خواب رفتن را یک نوع از مردن می‌پنداشتند، و گمان می‌کردند که وقتی کسی خواب می‌رود، در حقیقت می‌میرد و روح از بدن او مفارقت می‌کند، و هر چه در خواب می‌بیند راست است». بعدها در عصر حجر، بشر اندکی در قدرت درک پیشرفت کرد، و عده ای شیاد، شروع به تراشیدن تعبیر خواب کردند، و عده ای هم اینها را باور کردند: «اگر کسی در خواب بدید که فلان مکان یک دفینه‌ای مشتمل بر چندین هزار اشرفی نهفته است، به مجرد بیدار شدن از خواب پیش از هر کار خود را به تعجیل به آن مکان رسانیده و شروع می‌کرد به کاویدن زمین که آن گنج شایگان را بیابد، ولی طول نمی‌کشید که امیدش به یأس مبدّل و اعتقادش در خواب دیدن اندک می‌شد» و نمونه های دیگر، و این که اساسا سفر کردن روح و جدا شدن آن از بدن و خسته شدن حین رفتن و مانند اینها درست نیست. «روح را کسی نمی‌تواند ببیند «قل الروح من امر ربّی»، دست و پا ندارد، ریش و سبیل ندارد. این که تو در خواب دیدی همان نقش خیال او است که در مغزت مرتسم است».

نویسنده با اظهار این که «پناه می‌برم به ذات اقدس خداوندی از این موهومات و اعتقادات باطل»، بسیاری از خوابها را نتیجه شرایط خاص حاکم بر شخص در ایجاد هیکل های خیالی در ذهن او می داند. کسی که تشنه است، خواب جویبارها و چشمه سارها را می بیند. و  «شخص گرسنه ظرف‌های پلو و کدوهای پخته در خواب می‌بیند که از کلّیه­ی آن‌ها می‌خورد و سدّ جوع او نمی‌شود، و آدم برهنه کرباس پهنادار را در خواب می‌بیند». وی می گوید گاهی گوشه لحاف از روی آدم این طرف و آن طرف شده، سرما یا گرما آزار می دهد و شخص همان وقت خوابهایی متناسب با اینها می بیند. «سبب این گونه رؤیا همان جزء بی‌محفظه از بدن است که از تأثیر گرما یا سرما سبب این گونه رؤیا می‌شود». وی موارد زیادی را مثال می زند و می گوید، ارائه نمونه های بیشتر ملال آور است.

یکی از مواردی که روشنگر این است که خواب دیدن از توهمات است، «شرح خواب دیدن کوران» است که بهترین برهان بر ادعای مورد نظر وی است. آدم کور مادرزاد، در خواب هم کسی را نمی بیند، اما کوری که مثلا تا ده سالگی بینا بوده، تصاویری در ذهن دارد وخواب را با آنها می بیند. همین کورهای مادر زاد هم گاهی بر اساس آنچه شنیده اند، توهماتی از تصویر در ذهنشان ایجاد می شود «مثلاً شتر را ندیده‌اند، لیکن شنیده‌اند که حیوان بلند قامتی است با گردن کشیده و البتّه آن شخص اعما به یک شکلی، شتر را در حافظه خود متشکّل می‌نماید، بنابراین هروقت آن را در خواب ببیند با چشم نمی‌بیند، ولی خواب می‌بیند که یک هیکل بزرگی را لمس می‌نماید». به گفته وی «اگر خواب دیدن نه از قوّه متخیّله و کارهای مغزی بود، پس چرا باید خواب دیدن کوران با خواب دیدن بینایان تفاوت داشته باشد». او در صدد اثبات این است که «خواب دیدن از کارهای مغزی و قوّه متخیّله است» و هیچ اصل و اساسی ندارد. نامتقارن بودن زمان خواب و خواب دیدن، به نظر وی باز هم نشان توهمی و تخیلی بودن خواب است « اگر خواب دیدن صحّت داشت و هر چه را که انسان در خواب بدید، از مشاهدات روحانی شمرده می­شد و اعتباری داشت، باید همیشه، وقت حاضر را در خواب بدید، مثلاً خواب شب را شب بدید و خواب روز را روز، نه این که در شب خواب بدید که روز است و در روز خواب بدید که شب است».

اساسا بحث سر درستی یا نادرستی استدلال های نویسنده نیست، تمرکز او روی نقد خواب به مثابه یک امر واقعی، و اصرار در اثبات آن به عنوان یک امر تخیلی است. این نگاه، در مقابل نگاهی است که خواب را ناشی از سیر و سفر روح بعد از مفارقت از بدن دانسته و امری واقعی می شمارد. او باز به عنصر زمان و نامتقارن بودن زمان خواب و زمانی که در خواب می بیند، مثل این که شب خواب می بیند روز است، استناد می کند که نشان می دهد این خواب ها تخیلی است. «این نیست مگر همان تصوّرات خیالیه که در وقت خواب به جلوه درآید، و چیزهای گذشته را مجسّم نماید. این صبحی که تو آن را در هنگام شب در خواب می‌بینی، صبح‌های گذشته است که در مغزت مذکور است نه وقت حاضر». و نیز «این که می‌توانی در حالی که در خانه خود نشسته‌ای، مکان‌های بعیده را به نظر آری، و اگر آنجاها را یک وقتی دیده‌ای می‌توانی بدون نقصان به خاطر آری و اگر هیچ ندیده‌ای در تصوّر خود یک شکلی برای آن مکان‌ها بتراشی، تماماً از کارهای مغزی و تصوّرات است و خواب دیدن هم از این گونه است».

نکته دیگر این که اگر واقعا معنای خواب دیدن این بود که روح جایی رفته و کسی را دیده، پس آن شخص هم باید او را دیده باشد. اگر خواب را واقعی می دانیم، باید چنین باشد « حال آن که این طور نیست… پس در این صورت نباید هر وقت ما خواب ببینیم که با کسی صحبت می‌داریم یا جنگ می‌کنیم  … باور کنیم که یقین روح ما بدان جا سفر کرده بوده است».

وی خواب دیدن حوادثی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده است را،  مثل فیلم می داند که ترکیبی از مثلا صد عکس است. این آگاهی او را از فیلم در آن دوره می رساند. ما در طول زندگی عکس­هایی از جاهای مختلف گرفته­ایم، و وقتی خواب می بینیم، اینها کنار هم قرار می گیرد. «این خواب‌هایی که مفصّلاً می‌بینی و حال آن که هیچ وقت واقع نشده بوده است، جزو جزو از آن‌ها را یا از قبل حکایات شنیده‌ای و در مغزت نقش بسته، یا به تصوّر درآورده‌ای، یا آن که در بیداری واقع شده و در مغز جای گرفته؛ بنابراین این مفردات یک وقتی مجموعات می‌شوند» و «مانند همان پرده‌های عکس متحرّک که مفردات را مجموعاً به جلوه درآورد».

از همه لطیف تر این تحلیل او از مواردی است که مثلا کسی را در خواب با قیافه­ای متفاوت با آنچه دارد می بینیم. او می­گوید، این عکس­ها که از اشخاص در ذهن داریم، گاهی مثل شیشه های عکاسی خراب می شود و نتیجه آن همین است که ما در خواب، آن را متفاوت می بینیم «این که بعضی از مردمان را در خواب می‌بینی که تغییری در شمایل اصل آنان راه یافته، از این سبب است که در مغز به درستی و تکمیل شکل آن‌ها نقش نبسته است، و یا مدّت مفارقت آن‌ها سنوات عدیده می‌بوده که نقش هیکل آن‌ها را در مغز فرسوده و مانند شیشه‌های عکّاسی که گاهی شود که عکس‌ها را به طور دلخواه نمی‌گیرند، و شکل طرف مقابل را تغییر می‌دهند که صورت او مانند غلامان سیاه شود، و دست‌های او به رنگ اصلی برقرار ماند. آن‌هایی که در خواب به صورت اصلی دیده نمی‌شوند و در چهره آن‌ها تغییری راه یافته، از این قرار است که در فوق ذکر شد». البته ممکن است علت آن « بخارهای ردیه»­ای باشد «که از سبب مأکولات و مشروبات غیر مناسب به طرف دماغ متوجّه شود» و در نتیجه آشفته ببیند. به گفته وی «کارهای مغزی بی‌اندازه و اسرارش بی‌شمار است» و انسان نمی تواند از آنها سر درآورد. به علاوه که « غالبی از مأکولات و مشروبات در مغز تأثیرات غریبه دارند» که نمونه اش استعمال بنگ و حشیش است. خواب دیدن، یکی از این «اسرارهای دماغی است». او معتقد است این همه دلایلی که برای عدم صحت خواب آورده، با این که کافی است اما باید بیشتر تلاش کند تا «بر بصیرت خوانندگان افزوده شود». او نگران است که نتوانسته باشد این حرف خود را ثابت کند و بسا « نگارنده ترک اولایی» کرده باشد. او با توجه به این که خوابها انواع و اقسامی دارند و نمی­شود وضع تعبیری یک نواختی برای آنها داشت، تلاش برای معنادار کردن خوابها را بیهوده می داند. این تعبیر خوابها در هر دیار و قریه و شهری، به گونه ای است و سامانی که بشود بر اساس آن تمایلی به معنادار بودن خواب داشت، ندارد. «در همه ممالک و در هر طایفه و هر شهر حتّی در هر قریه و ده خواب‌ها را به یک نهج و قرار تعبیر نمی‌نمایند؛ شهر به شهر بلکه قریه به قریه که میان آن‌ها چندان فاصله هم که نباشد، از برای خود هر خواب دیدنی را به مذاق و مشرب خود تعبیر می‌کنند». خواب هایی که در یک منطقه بد تلقی می شود در جای دیگر خوب و به عکس است. تأکید او این است که اساسا تعبیر خواب یک اساس علمی ندارد که بشود به صورت یکنواخت آن را در همه جا بکار برد.

در اینجا نویسنده به نوعی تأثیرگذاری خواب در زندگی اشاره و تأیید می­کند. این تأثیرگذاری بر اساس یک قوه نهانی «معروف به میس مریزم» است که معنایی از راه داشتن دل به دل و تأثیرات روحانی میان افراد است. به گفته وی، این نوعی درمان هم هست که به آن معالجه روحانی می گویند. خواب دیدن هم می تواند گونه­ای از آن باشد. نوعی هم شگرد است. مثل این که می خواهند دزدی را بیابند، بین آنها که متهم هستند، روشی را برای یافتن او دارند که نی قلیانی را لای انگشتان آنها می­گذارند و تلاوت یاسین می کنند و در حال خاصی، به یکی گمان بیشتری می برند که نمی تواند آن را لای انگشتانش بچرخاند. به گفته نویسنده ما «این گردش قلیان در میان انگشتان نه از تلاوت قرآن است، بلکه از همان قوّه‌ای است در خود انسان» که از آن با عنوان میس مریزم یاد کردیم. تأثیر دعاها یا روش قسم خوردن نزد امامزاده که مثلا من دزد نیستم، و مانند اینها هم استفاده از همین نوع نوعی روش روحی و روانی است و الا «نسبت دادن این گونه اشیا به قبور انبیا و امامزادگان گناهی عظیم است». وی به دعانویسان برای حل مشکلات مردم که «محض اخذ اموال مردم و فریب دادن زن‌های جوان نادان خود را به دعانویس معروف می‌نمایند و در مکان‌های دور از آبادانی می‌مانند، و زن‌ها را دور خود جمع می‌کنند، و برای آنان دعای تب قطع کن و حامله شدن می‌نویسند، در غالبی از آن دعاها چیزی نوشته نشده، نه کلامی از کلام الله در آن‌هاست و نه حرفی از فلاسفه و انبیا به جز مزخرفی چند است یا بعضی خطوط مربع و مستطیل که هیچ اثری در آن‌ها نباشد»، و اما همین ها هم «از همان قوّه موجوده که در خود انسان است و آن اعتقادی که از این قبیل چیزها دارند به مجرد رسیدن دعای رفع تب دفعتاً تب قطع شود، و به محض سوختن دعای حامله شدن در زیر دامن زن عقیمه آن زن باردار گردد، و به همین جهت است که دعانویس‌ها اوّل شرط می‌کنند که که باید قلبت صاف و بی‌غش باشد تا دعا تأثیر نماید، و اگر شک داشته باشی تأثیر دعا کم شود».

این تفسیر او که نوعی اساس روانی دارد، از همان وقتها در غرب، رواج یافته و تا به امروز انواع و اقسامش در میان شماری از افراد و مراکز روان درمانی البته به شکل مدرن­تری هست. تلاش نویسنده نشان می دهد که او کما بیش با این افکار که تازگی از غرب رسیده بوده آشنا بوده وسعی کرده برخی از روش های سنتی در این زمینه را با آنها منطبق کند. اساس این حرف در باره دعاهایی که کنار امامزاده ها خوانده شده و اجابت می شود هم، در این نگاه، همین است، و نکته این است که «انسان می‌تواند هر نیکی و بدی را به واسطه قوّه خیالی به خود جلب نماید». اینها باورهای اوست که صرفا برای نشان دادن مسیر فکری او بیان می کنیم. فارغ از این که درست یا نادرست باشد.

به گفته الله کرم «در هیچ کتاب مقدّس آسمانی دیده نشده و هیچ یک از پیغمبران نفرموده‌اند که خواب دیدن را صحّتی و معنی مخصوصی باشد، لیکن به واسطه همان قوّه خیالی است که بنی بشر هرچیز را به خود جلب می‌نماید و در این خصوص شکّی نباشد». به نظر وی ما باید اهل «تأمل و اندیشه» باشیم و «اعتقاداتی که از سلف به ما رسیده کنار بگذاریم، تعصّب قومی را به یک سوی نهیم، زیرا که هیچ کس در زیر سایه اعتقادات قدیمه به جایی نرسد، آن وقت خواهیم دانست که دنیا چه خبر است و موهوم بودن و بی‌معنی بودن خواب به زودی بر ما روشن گردد». در این عبارات، می تواند سبب تأکید وی بر این روش فکری را دریافت. طبعا او می پذیرد که خواب تأثیری دارد اما «تأثیر خواب از خود انسان است نه از اثرات خارجی».

و اما عده­ای همچنان روی معنادار بودن خواب تأکید دارند. پیرمردها می گویند ما با عمر صد ساله ندیدیم کسی بگوید خواب معنا ندارد. آنها از این که جوانهای این عصر بی اعتقاد شده و مظاهری از تجدد آمده، نگران هستند و می گویند: «چقدر اهل این زمان بی‌اعتقادند، خصوص جوان‌های این زمان. همین طور است که خداوند باران نمی‌بارد و همیشه قحط سالی است. از آن وقتی که سیم تلگراف را در این حدود کشیدند و این جوان‌ها پیدا شدند، دیگر باران بند شد. این جوان‌ها زیر همه چیز می‌زنند». نویسنده ما می گوید، من واقعا حرفی برای گفتن در مقابل اینها ندارم و «از اوّل این فصل تا این جا هر چه در چنته داشتم تمام ریختم ،چیزی باقی نمانده که نگفته باشم».

به گفته نویسنده، آنها که خواب را معنادار می دانند، اغلب نمونه هایی را مثال می زنند که وجهی از خواب، تحقق یافته است. مثلا فلانی چند روز قبل از فوت پدرش خواب دیده، نزدیک خانه شان مراسم تعزیه برپاست و پدرش سوار شتر بوده است. وقتی پدرش فوت می کند، آن را به این امر تعبیر کرده و این را برای دیگران می گوید و همه تصدیق می کنند. این قبیل موارد است که درستی خواب دیدن را میان عوام مستحکم می کند «به مجردی که شرح خواب دیدن آن تمام شد، همگی زبان را به تصدیق گشوده، بلی بلی، راست است، راست است، از هر طرف شلّیک می‌شود». دیگری می گوید: «من امتحان کرده‌ام، هر وقت خواب دیده‌ام، یک چیزی شده و بنا می‌کند به شماره کردن خواب‌های بی‌معنی و تعبیرهایی می‌نماید که نه در کتاب تعبیر خواب از آن‌ها یافت می‌شود و نه هیچ کس همچه لاطایلاتی شنیده».

در میان مطالب، چنان که به بحث تلگراف اشاره شد، این پیرمردها، دیگر باورهای علمی جدید را هم مسخره می کنند: «این‌هایی که می‌گویند خواب دیدن صحّت ندارد، این عقیده هم مانند عقاید دیگر آن‌هاست، مثل این که می‌گویند زمین گردش می‌کند و روز و شب به واسطه گردش زمین است و آفتاب ثابت است و حرکتی خفیف و غیر محسوس دارد، آن هم نه روزانه، با وجودی که ما می‌بینیم که هر روزه آفتاب از مشرق بیرون آمده و در مغرب فرو می‌رود و در زیر زمین می‌رود، آن جا یک چاهی است داخل می‌شود. و این جوان‌ها و اشخاصی که اکنون در این دوره پا گرفته‌اند، برای خودشان بی‌معنی‌ها می‌گویند، مانند این که می‌گویند طاعون مرضی است مانند مرض‌های دیگر و یک مرتبه که انسان را زد، دفعه دیگر نمی‌زند مثل ناخوشی سرخک و آبله. ننه بزرگوارم یک وقتی به چشم خودش طاعون را دیده بود که آدم چهارشانه‌ایست با یک تیر و کمان که از خودش آویزان کرده بود، و بروت­های چند داشت که باید از هر ولایتی به موجب براتها چند نفر بکشد».

اینها نمونه هایی از گفته های عوامانه است که نویسنده جوان بوشهری ما می خواهد آنها را نقد کند. مطالب یاد شده آن زمان، میان عامه گفته می­شد و عده­ای هم تحت تأثیر آن بودند «همین عقاید روی کار آمد که دنیا هم خراب شد، طاعون مرض است و زمین گردش می‌کند یعنی چه؟ …همیشه آفتاب طلوع و غروب می‌کرده، حال چطور شد که زمین حرکت می‌کند و آفتاب ساکن شده… دیگران هم که این مزخرفات را می‌شنوند، تصدیق صحبت‌های عوامانه آن شخص ناطق را کرده، و غافل از این هستند که بسی علوم و مطالب مهمّه کشف شده که در قرون گذشته نشانی از آن‌ها نبوده و آن‌هایی که (فتوگراف) و (تلگراف) و (دیگ بخار) و (بالون هواپیما) را اختراع کردند، اشخاصی بودند در اول جوانی نه در پیرانه سری و هنگام خوف».

وی به اختراعات جدید و این که اینها خدمت به عالم انسانیت است، اشاره کرده، مخالفت عده­ای با کشفیات جدید را دشمنی با آنچه به آن جهل دارند می داند، و تأکید می کند که اینها اول مقاومت می­کنند، تا این کشفیات عالمگیر شود، آن وقت همه آن را می پذیرند «تا آن که آن صنعت یا آن علم به تدریج عالم‌گیر بشد و فایده و جلال و حقّانیت آن آفتابی بگردد، آن وقت خورده خورده مجاب می‌شدند، و این عادت خود بیشتری در عوام کمتر از انعام باشد [نباشد] که هر چیزی را عقلشان نرسید منکر می‌شوند». نمونه­اش آن که «وقتی که تازه اختراع بالون شده بود، تمام مردم منکر بودند، می‌گفتند که همچه چیزی نمی‌شود که انسان بتواند در هوا پرواز نماید، و هم چنان، چیزهای دیگر را که منکر بودند». نمونه­های دیگری هم بود، از این که مطالبی که تازه به گوششان می خورد آن را منکر می شدند «مثل این که می‌گفتند دروغ است که جعبه‌ای چوبین بتواند مانند انسان صدا برآورد، و شعرهای نمکین بگوید» که مقصودش علی القاعده گرامافون است. سپس می افزاید: «بلی همین است وقتی که به گوش انسان چیز تازه بخورد در اول بزرگ و عجیب نماید». این امر، یعنی تحول در برابر مسائل جدید در جوامع، بویژه جوامع سنتی، امری است که ریتم خاص خود را از نظر پیشرفت در میان مردم دارد و حتی قابل اندازه گیری است. گاهی گفته می شود که نوع تحول آن، از نظر مقیاس، مانند تغییری است که کرم ابریشم در پیله خود دارد. اوائل، از سه ـ چهار درصد تا هفت درصد، مدتی بعد، یک تحول پانزده درصدی، دوره بعدی تحول سی چهل درصدی، در نهایت، مجددا  کند می شود، و درصدی هم در حد هفت درصد یا اندکی بیشتر هیچ گاه این تغییر را باور نخواهند کرد.

توجه به این نوع تحول در عقاید عامه، نکته جالبی است و تجربه ای است که تا روزگار ما همچنان ادامه دارد. وی یکی از عوامل تقویت این نوع مخالفت­ها را منبر می داند. زمانی بود که روی منابر «مطالب صحیحه» و «سخن های سودمند» گفته می شد، اما اکنون جوان­هایی منبر می روند که هنوز روی صورتشان موی در نیامده و «منبر» را که روزگاری «جای بزرگان دین و خطیب­های نامی» بوده، اینها گرفته­اند. «در بیشتر، همین روضه‌خوان‌ها مردم را از راه بدر بردند». طبعا مقصودش همان مطالبی است که پیش از این اشاره کرده و گاهی در منبرها هم ترویج می شود. نقل حکایات و خواب های عجیب و غریب در منبرها، به طور خاص مورد نظر اوست «عوام بی‌سواد بیچاره که از دهان فلان روضه‌خوان حکایت غریب و عجیب و موهومات شنید که یک وقتی..».  اگر هم کسی مخالفت کند و آنان را نصیحت نماید «نسبت کفر و زندیقی هم به آن ناصح می‌دهند، گمان می‌کنند که اگر کسی گفت خواب دیدن بی‌معنی است، کفر گفته است».

خیلی روشن است که بیرون کردن افکار نادرست از اذهان و یکی هم همین که خواب دیدن امری واقعی نیست بلکه تخیلی است، بسیار دشوار است «این‌هایی که اعتقاد به خواب دیدن دارند، و در لوحه ضمیر آنان این اعتقاد نقش بسته، ستردن آن از خاطر آنان مشکل است». مشابه آن بسیاری از باورهای دیگر است.

برخی از افراد که می خواهند خود را یک پله از عوام بالاتر نشان دهند، می گویند چند نوع خواب داریم. نوعی ملکوتی است، نوعی آشفته و ناشی از خوردن برخی از غذاها و به این ترتیب، بخشی از خوابها را درست می دانند. نویسنده ما می گوید، اگر همین مقدار کسی قبول کند که «فی الحقیقت ممکن است که گاهی شود که آشامیدنی‌ها و خوردنی‌ها و خیالات در مغز تغییرات به هم رسانند، و سبب خواب‌های آشفته گردند، و خواب‌های آشفته را از کارهای دماغی بدانیم» در آن صورت همه دلیل­های ما درست است، چون نمی توان اینها را از هم تفکیک کرد که کدام ملکوتی است و کدام آشفته. «مکرّر می‌گوییم مغز مانند دریاست که به یک حال نماند. گاهی موّاج و کف به لب آورده، و وقتی دیگر مثل قلب پرهیزکاران صاف و زمانی دیگر مانند چهره خوبان روشن و متبسّم و تغییراتش پی در پی و بی‌دوام». به گفته وی، حیوانات هم خواب می بینند، چنان که گاه شاهدیم که اسب ها در خواب شیهه می کشند.

مسأله دیگر این که اگر واقعا خواب دیدن، امری واقعی و درست است، چرا یک خواب، نزد برخی تعبیر بد و نزد دیگران تعبیر خوب دارد؟ این معنایش این است که قابل ارزیابی دقیق نیست و نمی شود آن را باور کرد. اقوام و متدینان به ادیان مختلف، برای خواب، تعابیر کاملا متفاوتی دارند. یکی دیدن شتر در خواب را نشانه برکت، و دیگری نشانه فقر و فاقه می داند و به همین ترتیب. رموزی که برای تعبیر خواب گفته می شود، اساس و بنیه ای ندارد. دیده نشده است که پیامبر (ص) تعبیر خواب کرده باشد، و حتی توصیه کردند که خوابتان را برای کسی نگویید، چون اگر تعبیر بد شود، ناراحتی می شوید. چنان که حضرت تطیّر را هم نهی کردند. نویسنده ما کلا مخالف تأثیر خواب نیست، اما بر اساس همان تحلیلی که گذشت «مکرّر گفته‌ام و باز می‌گویم که تأثیر خواب، مختصّ آن‌هایی است که اعتقاد به آن دارند، مانند آنانی که معتقد به ایّام خیر و شر هستند، اگر در آن ایّام که نزد آن‌ها نحس است سفر روند، البتّه به آن‌ها بد می‌رسد، لیکن آنانی که اعتقاد ندارد، هیچ ضرری به آن‌ها نخواهد رسید». در واقع، این نوعی تلقین روحی روانی است و بس.

و اما خواب حضرت یوسف چگونه؟ نویسنده ما آن موارد را ـ شاید مثل معجزات ـ یک امر استثنایی می داند «اگر می‌خواهید خواب دیدن حضرت یوسف را که در قرآن مجید به آن اشاره شده دلیل بیاورید، این بنده می‌گویم کار پاکان را قیاس از خود مگیرید، زیرا که پیغمبران غیر از ما هستند و مزاج آن‌ها در کمال اعتدال و خیالات آنان صائب و همین طور که ما اعتقاد داریم که در بیداری به آن‌ها الهام می‌رسیده بعضی اوقات هم در خواب به آن‌ها الهام می‌شد. در هر حیثیت، پیغمبران غیر از ما هستند هر چند که بشرند، لیکن در ظاهر نه در باطن، چون که آن‌ها صاحب نفس مطمئنّه و خلق عظیم‌اند».

با این جملات، این فصل نیز به اتمام می رسد.

فصل ششم کتاب مستطاب، در باره حفظ صحّت است، بحثی که هنوز هم از لحاظ نوع فهم مسائل آن، بین این که علمی بیندیشیم یا با همان مبانی سنتی، تحت هر اسم و نامی، محل بحث است. نویسنده ما در اینجا قصد دارد در باره اصول حفظ صحّت و بهداشت بدن صحبت کند، اما باز هم بین آموزه های سنتی و مدرن، رفت و برگشت دارد. او هم مثل بسیاری، هنوز نیمه راه است، اما تکاپوی او برای مبنا قراردادن خرد جدید اهمیت دارد. اوائل بحث ضمن تقسیم علم، به علم ابدان و ادیان، از عدم افراط و تفریط در همه امور یاد کرده، این که پیامبر (ص) فرموده: «خیر الامور اوسطها». و این که خداوند فرموده «کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا». و روایتی که می گوید، معده محل همه مریضی­هاست. توضیحات دیگری هم در باره انسان دارد که هم گوشت می خورد و هم سبزیجات. و این هر دو برای بدن لازم است. از مسکرات بویژه نوع الکلی آن بسیار بد می گوید. کسانی که اینها را می نوشند «از سلک انسانیت خارج شده و به سلک حیوانیت داخل می‌شوند».

یکی توصیه ها، «حرکت و گردش» یا همان ورزش است که بسیار مفید است. توصیه دیگر، این است که از ماندن در محل های متعفن باید پرهیز کرد. محل سکونت را باید در مکان هواگیر مرتفع انتخاب کرد. خواب کافی داشت. لباس تنگ نباید پوشید. «لباس باید قدری جادار و به بدن نچسبیده باشد، ومانع حرکات تنفسیّه نشود، چنان چه در فرنگستان حال همین رواج یافته است». جمله اخیر، باز هم نشانی از تمایل او در این بخش در استناد به کارهای فرنگستان است. در ادامه باز روی ورزش و حرکت و کار یدی کردن تأکید می کند. استراحت زیاد، سبب ورود خلل در موازنه صحّت می شود. توجه دهاتی­ها به این جنبه از زندگی، یعنی تحرک زیاد، سبب طول عمر آنان شده است.

سبک زندگی ایرانی که روی زمین نشستن است، خوب نیست، و همین سبب از کار افتادن زانوها در پیری می شود، در حالی که در فرنگستان چنین نیست: «اهل فرنگستان در منتهای پیری هیچ جوانی از مجلس‌نشینان نمی‌تواند به چالاکی آن‌ها راه برود، تمام از سبب روی صندلی نشستن است که زانوی آن‌ها را خورد و درهم نشکسته، و به حالت اصلی نگاه داشته. و پیرمردان دهات هم که زانودرد ندارند از این سبب است که مجلس را نمی‌بینند و از این درد بی‌درمان دور هستند». پاکیزه نگاه داشتن بدن هم به خاطر «مساماتی» یا سوراخ­ها و منافذی در بدن است که کار آن «خارج کردن ابخره و جذب کردن هوای لطیف است» بسیار خوب است.

در بخشی از این فصل، به اهمیت خواب برای سلامتی پرداخته و در باره آن، توضیحات نسبتا مفصلی می دهد. او می گوید قرآن روز را برای «معاش» و شب را برای استراحت و خواب یا همان لباس گذاشته است. جوانان باید هشت ساعت و افراد مسن بین پنج تا شش ساعت بخوابند. جای خواب باید مرطوب نباشد، اما معطر باشد. به مسائل بهداشتی جدید در باره رختخواب و روانداز توجه می دهد و آن این که «قطیفه‌ای رو دشکی و روی متکا هفته‌ای دو دفعه حکماً باید تبدیل شود، در ایران خصوص در بلوکات، سطح اندرونی لحاف روکش و لفاف ندارد، لذا اطراف و سطح لحاف پس از اندکی خیلی کثیف می‌شود» اما «در ممالک متمدّنه رسم است که به سطح اندرونی لحاف چلواری یا پارچه سفید نازک از قسم ململ می‌دوزند، به قسمی که به قدر یک وجب از لحاف زیادتر است و اطراف روی لحاف را می‌گیرد، و مدام با رو دشکی و رومتکایی عوض می‌نمایند، و اغلبی هم لفاف مخصوص به لحاف نمی‌دوزند مگر زیر لحاف قطیفه­ی علی حده می‌اندازند، و هفته‌ای دو مرتبه می‌شویند» انتظار او این است که « اهل ایران خصوصاً این سامان این را مجری و عادت نمایند که مزید بر حفظ صحّت خواهد بود».

الله کرم، اهمیت بهداشت را از زوایای مختلف مورد تأکید قرار می دهد. «چنان‌چه اشرف کاینات می‌فرماید: النظافه من الایمان». آب ابزار این بهداشت است. آب تنی در رودخانه ها و قنوات در ممالک معتدله، که درجه آن پانزده الی بیست و پنج است، بسیار عالی است؛ بویژه در دریا که نمک دارد و به بهداشت بدن کمک می کند. در آب داغ نباید غسل کرد، زیرا «آب گرم که زیاده از سی و پنج درجه گرم باشد، غسل در آن خون را به طرف پوست بدن می‌کشد، و به بدن انحراف و بی‌آرامی روی می‌دهد». اصولا «تنزیه و تقدیس در جمیع شئون از خصایص پاکان است» و بهتر است انسان در ظاهر و باطن مطهّر باشد «چون انسان در جمیع مراتب پاک و طاهر گردد مظهر تجلّی نور باهر شود در سیر و سلوک اول پاکی و بعد تازگی و آزادگی». باز هم به آیت «وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً» و حتی جمله ای از انجیل در باره تعمید به آب استناد می کند و اینها نشان می دهد که «تعالیم الهیه فیض آسمانی است و باران رحمت الهی سبب طهارت قلوب انسانی». بحث از نظافت و بهداشت و پاکی دینی را با در دعوت انبیاء جدی می داند و اساس آن هم این است که «نظافت ظاهر، صفای باطن» می آورد.

سلامت آدمی به افراط نکردن در همه امور است؛ حتی مطالعه کتب و تحصیل علوم که وسیله­ای اعظم برای توسیع افکار است، نباید «از حد اعتدال خارج شود». مغز آدمی یا همان دماغ، اولویت بیشتری برای استراحت دارد، و نباید آن را خسته کرد. نویسنده علاقه خاصی به شکار دارد، و آن را نیمی از جنگ و آماده شدن برای آن می داند، و این در زندگی ایلی او خیلی اهمیت دارد و همزمان نوعی ورزش بدنی هم هست.

بهداشت دهان و دندان، در ادامه آمده، و آغاز آن روایتی در باره «مسواک» است. حفظ آن از وصایای انبیاء است و «بر هر کس واجب است که وصیّت انبیا و اقوال فلاسفه را کار بندد، و خود را از خرابی دندان و امراض دیگر که از دندان ناپاک به هم می‌رسند حفظ نماید که در وقت بی‌دندانی آلت مضحکه دندان داران نشود». وی به کشفیاتی که با «ذره­بین» شده، اشاره کرده و بهداشت دندان را از این زاویه نگاه می­کند: «چنین ثابت شده که اگر با ذرّه‌بین پر قوّت دندان را ملاحظه کنی، هزاران جانوران کوچک که با چشم غیر مسلّح دیده نمی‌شوند در پای هر دندانی خواهی دید، و به تحقیق پیوسته که غالبی از امراض از آنان به ظهور رسیده، و جهت و سبب نزاری و غالبی از مردم همین حیوانات ذرّه‌بینی هستند؛ زیرا که چرک‌ها و جانوران ذرّه‌بینی پای دندان با لعاب دهان به معده می‌ریزند، و سبب امراض گوناگون و ضعف بنیه خواهند شد». در آن زمان، راههایی که فرنگی ها برای بهداشت داندان توصیه می کرده اند، اینها بوده است: «نجات از این امراض را باید که پس از هر طعام دندان را پاک کرد، لیکن نه با خلالی که از جنس فلزات باشد، از قبیل طلا و نقره و غیره، بلکه با ساقه علفی خوشبو یا با خلال دیگر که از پر طیور ساخته شده و از اروپا وارد می‌شود، و در بازارها به فروش می‌رسد، و هم چنان باید روزی دو بار یا یک بار یا اگر امکان نشود، ناچار قبل از رفتن در بستر دندان را با ادویه معطّره که مختصّ همین کار ساخته شده و دسترس عمومی است، یا به روش دندان شویی بشویند که آن ادویه چرک‌ها را زایل کند و کرم دندان را بکشد، و مانع زوال دندان شود، و صحّت مزاج آورد». این روش های فرنگی، مانع از آن نیست که روایات منسوب به پیامبر (ص) را کنار بگذارد، و یکی آن که حضرت فرمود ملائکه از کسی که دهانش بود بدهد می گریزند.

بهداشت مقاربت هم مسائل مهمی است که به آن توجه کرده و در قدم اول از افراط در آن پرهیز می­دهد. «افراط خیالات عاشقانه و بی‌اعتدالی در هواهای نفسانیه، دو دشمن بزرگ قوّه رجولیت‌اند و به طبیعت واگذار نمودن فعل مذکور عمده تدبیر نیست». توصیه­های دیگر هم در ادامه آمده که یکی از آنها پرهیز از مقاربت در دوره نقاهت و بیماری است.  وقتی که «ذهن مشوّش و بدن خسته باشد» نباید مقاربت کرد. او برای هر ده سالی از عمر، دفعات خاصی از مقاربت را از روزانه و هفتگی و … تعریف می کند. پیرمردان به کلی باید پرهیز کنند که موجب الم و جفا است. «پیرمردانی که در اثنای جماع و بعد از جماع فوت شده‌اند، تعدادشان کم نیست که مقام عبرت نباشد». همین قواعد در باره زنان هم جاری است.

بهداشت آب و هوا، مورد بعدی است که نکات مختلفی را در این باره توصیه می کند. برخی برگرفته از طب جدید و شماری هم توصیه های سنتی است. یک نمونه این است: «مضرترین آب‌ها، نیم خورده دیگری است. شخص نباید به اختیار آب نیم‌خورده دیگری را بیاشامد». در باره خوردن آب، سخن منسوب به رسول (ص) را آورده است که «آب را یک دم نیاشامید، بلکه سه دم بیاشامید و همیشه نشسته باید آب نوشید نه در حال ایستاده و اضطراب قلب». تنفس با بینی بویژه در وقت دویدن و ورزش، توصیه دیگر است «زیرا که ذرّات هواییه یک سر با تنفّس از راه حلقوم به شش رسند، لیکن اگر با بینی تنفّس شود، به سبب راه پیچ در پیچ و موی‌هایی که خلّاق عالم برای همین مصلحت در بینی رسته و تشکیل داده هوا صاف شود».

بهداشت چشم هم مورد توجه او است، این که چرا این قدر کوری و بیماری چشم در میان ما زیاد است، به نظر وی دلایلی دارد «اوّل آن که در چشمه آفتاب نگریستن، دوم آب خیلی گرم روی سر ریختن، سوم طعام شور خوردن، لیکن بدتر از همه این‌ها همان چشم را از گرما و تابش آفتاب حفظ نکردن است». شاهد این است که «اهالی گرمسیرات، بیشتری کور و نیم کور هستند از همین است، و در ممالک سردسیری کمتری کور می‌شوند، خصوص در اروپا که در میان هزار نفر یک نفر کور پیدا نمی‌شود. برعکس در گرمسیرات ایران که در هر صد نفری، بیست نفر از آن‌ها کور و سی نفر نیم کوراند». نگاه داشتن چشم از آسیب آفتاب بسیار مهم است. ما ایرانی ها نمی توانیم مرتب از چتر استفاده کنیم، چیزی که مخصوص «خانم‌های شوخ و شنگ فرنگ است نه برای مردان جنگ که در هنگام سواری تفنگ به دوش می‌اندازند»، اما باید «در جلوی کلاه خود در هنگام حرکت در زیر آفتاب تکّه چرمی مقوّس نصب نماید که هم چشم او را از گرمی و تابش آفتاب حفظ نماید، و هم دست او آزاد باشد» بحث کلاه در ایران، بخشی ریشه در همین مساله دارد. او می افزاید: «کلاه‌های لبه‌دار که در بعضی از شهرهای ایران می‌سازند، و همچنان کلاه‌هایی که اروپایی‌ها می‌پوشند برای حفظ چشم بسیار نافع هستند. چون کلاه فرنگی را ایرانی نمی‌تواند سر نهد و کلاهای لبه‌دار که در ایران می‌سازند دسترس همه کس نیست، و چون هر کس بخواهد آن‌ها را در وقت شکار و در مسافرت سر بگذارد، باید یکی از کلاه‌های معمولی هم همراه بردارد».

توضیحاتی هم در باره وبا و طاعون دارد. از نقش موش ها در این مورد یاد می کند که نشان از آشنایی او با افکار جدید در این باب است. «هر وقت که موش‌ها بنای مردن را نهادند، و در کنج خانه‌ها بدون جهت موش‌های مرده دیده شدند، بدان که هنگام بروز طاعون است، چه که طاعون اوّل موش‌ها را بکشد و در آن‌ها بروز نماید». رعایت بهداشت، مهم ترین نکته است و عمده ترین کار این که «هر روز با آب نیم گرم و صابون «کاربالیک» بدن خود را بشویند و طعام درهم برهم نخورند». اِعمال قرنطینه راهی است که برای جلوگیری از توسعه آن باید استفاده کرد. در اینجا چند روایت هم در باره طاعون می آورد.  نویسنده شرحی هم در باره واکسن می دهد، و می نویسد: «در این دوره کشف شده که طاعون و وبا مانند آبله و سرخک بیش از یک دفعه دچار انسان نمی‌شوند، لهذا از آن عدّه‌ای که در ناخوشی طاعون زیر بغل یا در آخر ران پیدا می‌شوند، آبی غلیظ می‌گیرند و در شیشه نگاه می‌دارند، در هنگام بروز طاعون با آب دزدک تحت جلدی آن آب را زیر پوست بغل انسان یا در پشت شانه داخل می‌کنند، و به مجرد رسیدن آن در بدن انسان حالت طاعونی پیدا می‌شود، و تا بیست و چهار ساعت مبتلا به تب طاعون می‌گردد، آن وقت تا شش ماه اگر طاعون دوام داشته باشد برای آن شخص خطری نخواهد بود، و باید پس از انقضای مدت مذکور دوباره تجدید نماید». در وقت وبا چند کار ممنوع است که حاکم باید پیگیر آن باشد «عیادت مریض رفتن و تشییع جنازه، و به خانه شخص متوفّی به رسم فاتحه خوانی داخل شدن». او از ابعاد دیگر قرنطینه و اقدامات بهداشتی یاد می کند.

توضیح در باره موجودات ذره­ بینی و میکروب و نقش آنها، محور این بحث است. او معتقد است اینها تجربه هایی است که دانشمندان کسب کرده اند و «شکّی ندارد که دانشمندان چیزی را تجربه ناکرده نگویند، و قدمی بیراهه نپویند. هرچه گفته‌اند تمام صحیح و سزاوار اعتراض نباشد». البته گاهی می گویند چرا فلان شخص چرک و کثیف، برایش هیچ اتفاقی نمی افتد، مثل این که «مشاهده می‌نمایی که ملّاپیناس یهودی در منتهای چرک و کثافت زندگانی می‌کنند و ناخوش نمی‌شوند، و فلان شخص در هنگام بروز ناخوشی‌های مسری پرهیز نمی‌نمایند، و هیچ هم باکی ندارد». توضیح وی بر این اساس است که چون اینها از اوّل بین میکروب ها رشد کرده اند، بر آنها کارگر نیست! وی شرحی مفصل از تفاوت ساخت بدن انسانها بدست می دهد تا این مطلب توجیه کند. این تفاوتهاست که شرایط درمانی و طبی افراد را هم حتی اگر پدر و پسر هستند متفاوت کند. در اینجا، قدری هم از طب سنتی استمداد می گیرد: «زناشویی دو هم­مزاج که هر دو دارای یک مزاج باشند، مثلاً هر دو دموی المزاج باشند، بسیار مضرّ است، زیرا فرزندی که از آنان به وجود آید، دو حصّه زیادتر دموی المزاج خواهد شد. و هم چنان مضاجعت دو رطوبتی یا دو بلغمی باعث خلل صحت طفل آن‌ها می‌شود».

رعایت بهداشت پیش از ازدواج هم از بحث های تازه و جالبی است که دارد. عیب­هایی در والدین هست که مسری به کودک است و سبب «خرابی نسل» می شود، «زیرا که در آن‌هایی که امراض موروثی یافت شود یا عیوب مسری در اعضایشان دیده شود، از روی قوانین صحّت ازدواج ایشان ممنوع و مذموم است». در اینجا، با ترکیبی از طب نوین آن روز و قدیم،مطالبی را را بیان می کند. وی که توصیه­های متعددی دارد، این ایراد که رعایت همه این اصول صحّت دشوار است را وارد دانسته و می­گوید « به جا آوردن قانون حفظ صحّت مانند راه دین و احکام شرع باریک و مشکل. بسی عالم‌ها و بسی زاهدان  که در طریق شریعت دانا و بینا بودند و حرکات و سکنات خود را می‌خواستند مطابق با احکام شرع اقدس قرار بدهند و گمان ذرّه­ای تقصیر و معصیت از خود نمی‌بردند، ناگهان به اندک لغزشی مغضوب درگاه کبریایی شدند». در اصول صحّت بدن هم همین خطر وجود دارد. دشواری رعایت اصول صحت، که مثلا از آن جمله یافتن آب تمیز و بهداشتی است، از مشکلاتی است که برای بسیاری از مردم از جمله کارگران وجود دارد. مهم این است که از این اصول در امر صحت آگاه باشیم و زمانی که کسی بیمار می شود یا مشکل دیگری برایش بوجود می آید، حرف­های بی­ربط نگوییم: «هر وقت یکی از این‌ها به مرضی مبتلا می‌شود یا در هنگام جوانی می‌میرد، کلّیه ناس خصوص آن‌هایی که از بعضی نکات بی‌خبرند، بسیار چیزهای دور از حکمت می‌گویند و تقصیر را بر گردن قانون حفظ الصحّه می‌گذارند و بی‌اعتقادیشان درباره احکام حفظ الصحّه کم و زبانشان برای یاوه‌سرایی دراز می‌شود که اگر حفظ الصحه اثری داشت چگونه فلان پیش از وقت مرد که هم قوانین حفظ الصحه را می‌دانست، و هم کلّیه چیزها برای او مهیّا بود، دیگر غافل از این هستند که احکام حفظ الصحّه راست و صحیح و ذرّه‌ای کم و زیاد ندارد، دروغ نیست و بدون تجربه و دلایل مبرهنه گفته و نوشته نشده، و به ذات خود عیبی ندارد، این عیب از جریان امور و وضع نابهنجار دهر دون است». این نکته، همان حساسیت اصلی نویسنده در این کتاب است که اینجا در بخش اصول صحت بدن، بیان می کند.

جدای از مردم عادی و کارگران که بیماری های مخصوص به خود را دارند، ثروتمندان نیز بیماری های ویژه خود را دارند که غالبا ناشی از کم تحرّکی و تنبلی است. «غالبی از آن‌ها از فرط سکونت و آرامی و از جای خود نجنبیدن به مرض نقرس و کمردرد و تراکمات دمویه مبتلا هستند. پاره‌ای دیگر در بحر شهوت‌رانی غوطه‌ورند، زیرا همه نوع اسباب شهوت‌رانی آن‌ها مهیّاست». عدم رعایت در خوارک، شرب مسکرات و دیگر ناپرهیزی ها، سبب این قبیل بیماری ها برای متموّلین است. اصولا به قول امروزی ها سبک زندگی این افراد موجد برخی از بیماری هاست :«چیزهای متفرّقه دیگر هم هست که همیشه مذاق این گروه را تلخ دارد، و آن‌ها را نمی‌گذارد که به حالت اصلی خود باشند و آن چیزهای متفرّقه مشتمل است بر حرص و جاه‌طلبی و خیالات دور و دراز و شور و غضب و خیالات عشق و عاشقی و غیره و غیره که کلّیه این‌ها پیرامون اواسط الناس و دهاتیان و کارگران نگردد». برای این جماعت «بهتر این وسیله‌ای برای استراحت صحّت، همانا ورزش است که خواب و خور را گوارا سازد، و فرزندی که از اشخاص ورزشکار به وجود آید، قوی بنیه بود». انتقادهای وی به متموّلین تند بوده و به سبک زندگی آنان ایرادهای فراوانی دارد. «گاهی از خیالات فارغ نیستند که نمازی از روی حضور قلب بخوانند یا بتوانند بی‌فکر و با خاطری مطمئن به امر تناسلیه مشغول شوند». در واقع، در باره قانون حفظ الصحه، دو نوع زندگی ـ بیماری، و نیز راه حل، برای فقرا و ثروتمندان ارائه می دهد.

و اما مطابق روش فکری نویسنده، نوبت به نقد عوام هم در باره حفظ الصحّه می رسد، با این که ضمن بحث هم مکرر به مواردی اشاره داشت. «ناگفته نگذاریم که اعتقادی که عوام من باب صحّت و سقم دارند، باطل صرف و شاید قریب به کفر است که می‌گویند، هیچ اثری در پرهیز و ناپرهیزی نبود، و هر چه شدنی است شود. و سبب جاگرفتن این اعتقاد در مغز و دل آنان، نادانی و بی‌خبری از فنون حیات است».  انبیاء هم توصیه به حفظ الصحّه کرده و هیچ گاه به مردم نگفته اند که هرچه شد شد: «و اگر هر چه شدنی بود می‌شد، چرا این قدر پیغمبران یکی پس از دیگری ما را به پیروی کردن طریق حفظ الصحه امر می‌فرمودند؟ چرا یکی از آنان نفرمود که خود را در کام نهنگ بیندازید که اگر وقت مرگ نرسیده باشد، ذرّه‌ای ضرر به وجودتان نرسد یا چرا امر نفرمودند که بدون زره به جنگ بروید که تا اجل نرسیده باشد شمشیر کارگر نخواهد شد و هکذا و هکذا».

الله کرم از بی­توجهی عوام به اصول بهداشت گلایه کرده و می گوید: «این بنده نگارنده خودم بارها حاضر بوده‌ام در یک مجلس که اشخاص صاحب مرض که امراض مُسریه داشته‌اند، نیز در آن جا حاضر بوده‌اند، و ظرفی که در آن آب می‌آشامیدند منحصر بود به یک آبگینه، و تمام آن گروه از تندرست و ناتندرست از همان آبگینه آب می‌آشامیدند». گروهی از عوام هم، افرادی را که اصول حفظ الصحه را رعایت می کنند، مسخره کرده باورهای عجیبی دارند که مثلا «انسان با سواد، جبان» وترسو می شود. لباس تمیز و پاک پوشیدن، مانع از شجاعت است یا این که «نشسته آب آشامیدن و نماز خواندن» «یک قسم از بی‌مزه‌گی است، و فاعل این دو چیز را آخوند مسلک می‌دانند»، و حرفهایی از این دست.  این ها آدم هایی هستند که هر کسی، هر کاری بکند، او را مورد استهزاء و تمسخر قرار می دهند. «اگر کسی، کسبی داشته باشد، نزد آنان بد است، و اگر نداشته باشد بیعار و بیکاره، اگر جامه‌اش پاک است جبان است، و اگر ناپاک است کثیف و طرفِ طعن و بیعاره. اگر پی تحصیل معاش نیست و تهیدست است گداست و قابل توجّه نباشد، و اگر تحصیل معاش از فروش بقولات می‌نماید، پیاز فروش است و در شمار نیکان نباشد. سبحان الله! یعنی چه قومی که این گونه اباطیل در آن‌ها رواج داشته باشد چگونه روی فلاح بینند». رواج این حرفها در یک جامعه، سبب عقب ماندگی و فلاکت اقوام است «از سبب همین اعتقادات و اباطیل است که یک قومی را که بهترین اقوام روی زمین بودند، به بدترین حالتی انداخته». بسیاری از مردم به خاطر حرفهای باطل عوام، دنبال کار و کسبی درستی نمی روند، «بسی مردمان با علم که می‌توانند از علمی که دارند رخت خود را از آب بیرون کشند، از ترس زبان عوام دست از کار کشیده و به فقر و فاقه می‌گذرانند، و همچنان غالبی از دانایان که قوانین حفظ الصحه را به خوبی می‌دانند و راه پرهیز را می‌شناسند، برای این که مردمان اَبله به آن‌ها بگویند بی‌مزّه یا لقب دیگر که خود عوام اختراع کرده‌اند به آن‌ها ندهند به کلّی آن قوانین را رعایت نمی‌نمایند، و اگر بنمایند، از زخم زبان حمقا در تاب و تب هستند».به گفته وی «میان چنین قومی زندگانی محال است».

آخرین توصیه های وی، بی توجهی به حرفهای عوام، و زندگی کردن روی قاعده و رعایت همه قواعد و اصول حفظ الصحه است «اگر خیال کنند که حفظ بدن نمودن مرد را تنبل نماید، و اسباب معطّلی فراهم آورد، این خیالی است باطل، زیرا به تجربه رسیده که اشخاص تندرست که مادام العمر رعایت قانون حفظ الصحّه را نموده‌اند در هر کار با طاقت‌تر از آن‌هایی هستند که از بی‌اعتقادی و نادانی، بنیاد بدن خود را خراب کرده‌اند».

«الهی از حضرت تو خواستارم که زیان جاهلان را از من بگردانی، و زبان بدگویان را از بیخ بزنی، کالای حاسد را کاسد کنی، و کیفر طاعن را به طاعون باز دهی. تمام شد». این آخرین کلام او در این کتاب است.

پی نوشت:

1. http://aryashippinglines.com/fa/Amanolah-Hayatdavoudi.html

2. کتاب فارسنامه بارها به چاپ رسیده است. در 1337 ه. ق/ 1919 م اللّه کرم خان حیات‏ داوودی‏ بخش جغرافیایی آن را از روی ترجمه انگلیسی به فارسی برگرداند و در بوشهر به چاپ رساند، اما متن کامل آن نخستین بار به کوشش لسترنج و نیکلسون در 1339 ه. ق. 1921 م در مطبعه دار الفنون کمبریج چاپ شد. همچنین سید جلال الدین تهرانی در 1353 ه. ق./ 1934 م متن کامل آن را به ضمیمه سالنامه گاهنامه انتشار داد. سپس در 1343 ش نیز به کوشش علی نقی بهروزی در شیراز به چاپ رسید

murLd1634795292.png

qi0d01634795317.png

YW1pG1634795338.png



لینک منبع : هوشمند نیوز

آموزش مجازی مدیریت عالی حرفه ای کسب و کار Post DBA
+ مدرک معتبر قابل ترجمه رسمی با مهر دادگستری و وزارت امور خارجه
آموزش مجازی مدیریت عالی و حرفه ای کسب و کار DBA
+ مدرک معتبر قابل ترجمه رسمی با مهر دادگستری و وزارت امور خارجه
آموزش مجازی مدیریت کسب و کار MBA
+ مدرک معتبر قابل ترجمه رسمی با مهر دادگستری و وزارت امور خارجه
ای کافی شاپ
مدیریت حرفه ای کافی شاپ
خبره
حقوقدان خبره
و حرفه ای
سرآشپز حرفه ای
آموزش مجازی تعمیرات موبایل
آموزش مجازی ICDL مهارت های رایانه کار درجه یک و دو
آموزش مجازی کارشناس معاملات املاک_ مشاور املاک
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.