او می گوید: برای من زمان ایستایی ندارد، برای من عشق جور دیگری است، برای من آسمان همیشه آبی یک دست است، من دنیا را، آدم ها را خوب و سالم می بینم. دنیای من که از نظر خیلی ها به روی یک صندلی چرخ دار خلاصه می شود زیباست و آدم های اطرافم که همواره مرا معلول می خوانند مهربانند اما کمی بی انصاف.
من همانم که همه رنگ ها، همه مهربانی ها، همه سختی ها و همه بدی ها و خوبی ها را می شناسم اما فقط و فقط نگاه خیلی ها را نمی فهمم. نگاههایی که ترحم دارد، دلسوزی دارد و گاهی هم غم…او باز هم می گوید و می گوید. حتی در چنین روزی که روز اوست و ما تنها می شنویم و باز هم دل می سوزانیم. معلول بودن که جرم نیست، فقط سخت است خیلی سخت که بتوانی مثل آن ها دنیا را ببینی و نگاههای آدم ها را تحمل کنی.
او باز می گوید: سخت است زمانی که وعد ها و وعیدهای مسولان برای بهسازی پیاده راهها و خیابان ها را باور می کنی اما وقتی دوباره با همان صندلی همیشگی ات راهی خیابان می شوی دوباره و چند باره در چاله هایی گیر می کنی که پیشینه چند ساله دارد… اینجاست که روز، ماه و یا نامگذاری سالی هم برای ما معلولان معنایی پیدا نمی کند.
او می گوید: من روز نمی خواهم چون هر روز روز من است چون من هستم، ما هستیم در کنارت و شاید در هر خانه و محله. من معلول این شهرم اما ذهنم و قلبم معلول نیست چرا که شهرم را دوست دارم، شهری بدون محدودیت برای آن ها که توان کمی در راه رفتن، دیدن و حتی شنیدن دارند، می خواهم.
او می گوید:معلولیت به ذهن بی خلاقیت و قلبی نامهربان می گویند که در وجود هیچ یک از ما که عنوان معلول را داریم نیست…
در جواب او که فقط ترحم و دلسوزی نمی خواهد، هیچ نمی گویم فقط می نویسم کاش من هم یک معلول بودم تا مثل او دنیا را، آدم ها را، عشق ورزیدن و محبت کردن را جور دیگر می دیدم.
1717
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰