تری گیلیام با دو خطی هولناکش قبل از شروع تیتراژ که بسیار متاثر از تیتراژ فیلم سرگیجه و نوعی ادای دین به هیچکاک است و سپس با موسیقی جیمز باندی، رنگ قرمز تصویر و در نهایت اولین پلانِ فیلم؛ نمایی کاملا بسته از چشمان پرالتهاب پسر بچه؛ حفرهای می سازد برای پرتاب ما به داخلِ فیلم و رفتن به سال 2035. فیلمی که در این ایام عید میتوانید با تماشای آن به دیدن یکی از بهترین آثار علمی تخیلی کمتر دیده شده تاریخ سینما بروید.
کره زمین به عصر یخبندان برگشته و میکروب ها از سر و کولش رژه می روند و حیوانات، در اتاق ها و خیابان ها بجای انسان ها قدم می زنند و در عوض انسان هایی که باقی ماندهاند، باید مثل موش های فاضلابی، در زیرِ زمین زندگی کنند. تنها زندانی ها هستند که اوضاعشان تغییری نکرده؛ آنجا زندان اینجا هم زندان. هر چه باهوش تر و دقیق تر باشند بیشتر باید داوطلبِ اجباری شوند. تیمی از دانشمندانِ خُل وضع، با در دست داشتن ماشینِ پر از پلاستیکِ زمان، تعدادی از آنها را با وعده آزادی، در پیچ و تاب های گذشته می چرخانند تا سرنخ هایی از مقصرانِ فاجعه پیدا کنند. تک صحنه چشمگیری که در پرده اول، از زمینِ بحران زده میبینیم، به قدری توجه مان را جلب می کند که می توانیم باورش کنیم. ایده تغییر آینده با دستکاری گذشته چیز جدیدی نیست اما پیپلز های فیلمنامه نویس، پایان متفاوتی برایش در نظر داشتند که در زمان خودش چیز تقریبا جدیدی بود.
کچلِ دوست داشتنی
جیمز کول(بروس ویلیس)- زندانی با پرونده خشونت اجتماعی و نافرمانی – به بدترین شکل ممکن به گذشته پرتاپ می شود؛ اول زندان و تیمارستان با انبوهی قرص مسکن، بعد وسط جنگ جهانی روبروی تیربار دشمن و بالاخره به سال 1996 و سه ماه قبل از شروعِ فاجعه. خبری از رانت اطلاعاتی نیست و تنها چیز به درد بخور برای جست و جوی او، پوستری با نشانِ 12 میمون است.
کول با همه مریض احوالی و سردرگمی و دست تنهایی اش، تنها امید ما برای کشف معما و تغییر اوضاع است. او بعد از آشنایی بیشتر با کاترین (مادلین استو) تبدیل به موجودی عاطفی می شود طوریکه انگار پرونده های خشونت هیچ وقت متعلق به او نبودهاند.
صحنه مربوط به سینما که یکی از بهترین قسمتهای فیلم است، حسی متضاد را به ما میدهد؛ از طرفی فیلم سرگیجه هیچکاک روی پرده است با موزیک دلهره آور و پایان تلخش و از طرف دیگر، لحظات عاشقانه میان کول و کاترین که تقریبا منتظرش بودیم تا زودتر از راه برسد.
جیمز کول که تشنه هوای پاک، اقیانوس، نور خورشید و مهربانی یک زن است و از عاقل ترین آدمهای فیلم به شمار می آید دیگر از دست دیوانه بازی های اطرافیانش- چه در گذشته و چه در آینده- کلافه شده و میخواهد زمان حالِ مخصوص خودش را داشته باشد تا کمی زندگی کند. ولی روحیه “نجات دهنده بودن” تا آخرین ثانیه های عمرش نیز همراه اوست و در فرودگاهی که قرار است با هواپیما به سمت خوشی برود، همچنان در حال پیغام به آیندگان است. به نظرم هیچکس به اندازه بروس ویلیس نمی توانست بعد از بازی در سری فیلم های جان سخت، به این خوبی نقش یک قهرمان شکننده را از کار در بیاورد.
دیوانه هایی تحتِ تعقیب
جفری (براد پیت) با آن چشم های تابه تا که حرکاتش گاهی ما را به یاد بازی اش در فیلم Fight Club میاندازد، رهبری یک گروه حیوان دوست افراطی را به عهده گرفته و خودش را میمون خطاب میکند. او بیش از اینکه خل و چل باشد، یک معترضِ بی کله وراج است که با اعلامیه دادن و حضور در تلویزیون و اعتراض های مسالمت آمیزش به جایی نرسیده و بالاخره دست به شورش زده است.
شلوغ کاری ها و حرفهای صد من یک غازش، در تیمارستان بسیار جالب و دیدنی ست گرچه تکرار این رفتارها در صحنه های دیگر، دردی را دوا نمی کند و کمتر از حدی که انتظار داشتیم او را در فیلم میبینیم. در همان میانه های فیلم، کم کم برایمان روشن میشود که گروه 12 میمون بیش از اینکه برای بشریت خطرناک باشند و بتوانند فاجعهای چنین بزرگ را بوجود بیاورند، مخل نظم عمومی هستند و اوجِ اقدامشان، آزاد کردن حیوانات باغ وحش و به هم ریختن خیابان هاست. پلان رد شدن زرافه ها از پل هوایی، اتفاق بصری جذابی به نظر می رسد و از جمله آشنایی زداییهای به یادماندنی فیلم محسوب می شود. از آنجایی که ما زودتر از کول و دیگران به این موضوع پی میبریم که قاتلین واقعی بشریت در جمعِ دانشمندان هستند، بنابراین در مقداری از تعلیق نگه داشته میشویم.
درست است که اوضاع زمین در سال 2035 علاوه بر اینکه پر از ویروس شده، حیوانات هم جای انسان ها را طبق ایده گروه 12 میمون، گرفتهاند و این گروه آنقدرها هم که به نظر میرسد، بی گناه نیستند اما تبلیغاتِ رسانه ها و سیستم فاسد که جفری با زبان دیوانگی دربارهشان حرف میزند، در سالهای میانی 1996 تا 2035، تاریخ را به نفع دانشمندان دم کلفت و به ضرر مجرمان خرده پا تمام می کند و همه کاسه و کوزه ها را بر سر جفری و دوستانش میشکند و هیچ ردپایی نیز از قاتلین بشریت در سال 2035 باقی نمیگذارد. فیلمساز بدون آنکه شعارهای نخ نمایی داده باشد به خوبی نشان میدهد که توانایی رسانهها برای تحریف تاریخ تا چه اندازه بالا است.
زنگ خطر برای چه کسی به صدا در می آید؟
کوبریک در فیلم دکتر استرنج لاو جنگ سرد را با چنان مهارتی به هجو می کشد که ما در عین تمسخر چنین دورانی، به اوج جنون انسان های شرور در واقعیت پی میبریم. به نظر می آید که فیلمنامه نویس و کارگردان 12 میمون نیز خواهان چنین هجوی هستند و هدفشان این است که ما را نسبت به آینده ای که ممکن است سراغمان بیاید، هشداری از ریخت افتاده و غیرمتعارف بدهند.
جمعبندی
از همان ابتدای فیلم با دیدن شیری بر بام ساختمان و خرسی در خیابان، لباس عجیب غریب کول، دکترها و نگهبانان زندان و تمام اشیاء ناآشنای دیگر(صندلی بلند آهنی و چیدمان اتاق بازجویی، قیافه های درب و داغان نخالههای فیلم، دیوارهای پر شده از نقاشی های پاپ آرت و…) پی میبریم که با اثری تقریبا سورئال طرف هستیم که قصد دارد ژانر فاجعه و آخرالزمان را به طریقی هجو کند.
فاجعه به گونه ای ست که از انفجار و جنگ ظاهرا خبری نیست و ویروس های اشغال کننده زمین اصلا قابل مشاهده نیستند. از گروههای بزرگِ کارشکن و فاجعه ساز هم خبری نیست. تمام ماجرا زیر سر یک پدر ویروس شناس است که پسرش به راحتی او را گیر میاندازد و به نشانه اعتراض، میمون وار به ریشش میخندد. دستیار ویروس شناس نیز تنها با همراه داشتن یک ساک بی قواره، به سراغ نابودی جهان میرود. دکترهای سال 2035 نیز با آنکه در اواخر پرده میانی، متوجه وجود جفری و پدرش به عنوان مظنونین اصلی میشوند اما هیچ کنشی از آن ها در فیلم سر نمیزند و حضورشان بیشتر شبیه دلقک هایی ست که در میان پرده های نمایش اصلی ظاهر شده و سپس غیب می شوند. مردم عادی هم هرچه پیشگویی درباره آینده است را به مضحکه میگیرند.
فیلم دوازده میمون بیشتر از اینکه هشداری به ما درباره آینده بشریت باشد، مرثیهای است برای انسانِ دست بسته و فلک زده که ما را یاد رنج های پرومته در زنجیر میاندازد.
https://vgto.ir/938
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰