به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، بعدازظهر روز جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۳۰ زمانی که دکتر فاطمی (مدیر روزنامهی «باختر امروز» که بهتازگی به عنوان نمایندهی مردم تهران در انتخابات دورهی هفدهم مجلس شورای ملی نیز انتخاب شده بود) در گورستان ظهیرالدوله در مراسم یادبود محمد مسعود سخنرانی میکرد به ضرب گلولهی مهدی عبدخدایی، نوجوان پانزدهسالهی عضو فداییان اسلام نقش زمین شد. یکی از افرادی که این در این مراسم حضور داشت و واقعهی یادشده را از نزدیک دید، مجید دوامی خبرنگار وقت مجلهی «اطلاعات هفتگی» بود؛ کسی که بلافاصله پس از دستگیری ضارب و شنیدن نخستین جملات او فهیمد که وی عضو جمعیت فداییان اسلام است. به همین خاطر هم به دنبال کشف هویت ضارب رفت و بالاخره چهار ساعت پس از حادثه موفق شد عکس، و چگونگی عمل او و احوال گذشتهاش را از محافل وابسته به جمعیت فداییان اسلام به دست آورد و در حواشی آن رویداد نیز چیزهایی دریابد. بخشی از گزارش او در این باره را که دوم اسفند ۱۳۳۰ در «اطلاعات هفتگی» منتشر شد در پی میخوانید:
اسلحهی کلت در میان گلها
وقتی صدای گلوله بلند شد من مشغول تماشای دستهگلهایی بودم که به طرزی دلپسند مزار مسعود را زینت داده بود. هنوز گلبرگهای زیبا را ورانداز مینمودم که ناگهان صدای خفیف یک گلوله بلند شد و چند ثانیه بعد دهتیری که نظیرش را تاکنون ندیده بودم به روی دستهگل ارغوانی قبر مسعود افتاد و به دنبال آن قیل و قالی عجیب در فضا طنین افکند.
رفیق کناردستم که کاملا جریان واقعه را دیده بود، از بهت و حیرتم خشمناک شد و با آرنج محکم به پهلویم کوفت و گفت: «مگر نمیبینی که بیچاره را کشتند، معطل چه هستی؟!» این جمله مرا به خود آورد و تازه دریافتم که به جان دکتر فاطمی سوءقصد شده است. غیرمنتظره بودن حادثه به قدری تحت تاثیرم قرار داد که دیگر هیچ نفهمیدم و فقط وقتی کاملا به خود آمدم که دیدم بلااراده به سوی شهر برای جستوجوی یکی از آشنایان که میدانستم در جرگهی فداییان اسلام است حرکت کردهام.
در آن لحظه به فکرم رسید چه چیزی باعث شده که استنباط کنم ضارب از جمعیت فداییان اسلام است. پس از لحظهای تعمق به یادم آمد که او وقتی زیرِ دست و پای مهاجمین به این طرف و آن طرف کشانده میشد، مرتبا صلوات میفرستاد و اللهاکبر میگفت و در آخر نیز خطاب به مردم اظهار میکرد: «الاسلام یعلو و لا یعلی علیه»
این جملات کافی بود که به همهکس بفهماند ضارب از دستهی فداییان اسلام است که تاکنون کسروی و هژیر و رزمآرا را کشتهاند و این چهارمین سوءقصد آنان محسوب میشد.
خانهی مرموز
ازقضا آشنایم در خانه بود و در اثر زدن چکشِ در، مادرش او را خبر کرد و به سراغم فرستاد. وقتی سراسیمه به او گفتم: «خبر داری که مدیر باختر امروز را ترور کردهاند؟» در کمال خونسردی لبخندی زد و گفت: «قضیه چندان مهم نیست حتما یکی از برادران به اسلام خدمت کرده و انجام وظیفه نموده است.» پرسیدم: «از احوال و هویت ضارب میتوانی اطلاعاتی در اختیار من بگذاری؟» پس از لحظهای تفکر گفت: «به شرطی که آنها را مغرضانه در روزنامه ننویسی و متوجه باشی که خیانت به دوستداران اسلام مکافات دارد.»
این شرط توام با تهدید را پذیرفتم زیرا در آن ساعتی که هیچکس ضارب را نمیشناخت و احدی عکسش را ندیده بود، به دست آوردن هویت و تصویر وی برای یک روزنامهنویس ارزشی گرانبها داشت و به همین جهت فورا گفتم: «قبول میکنم، بفرمایید مرا راهنمایی کنید.»
پنج دقیقه بعد هردو از خانه بیرون آمدیم و آشنایم به اولین داروخانهی نزدیک منزلش وارد شد و با تلفن به شخصی که اسم و کارش را نفهمیدم چیست با تردستی تمام تلفن کرد و آنقدر ماهرانه با او حرف زد که نهتنها داروساز، بلکه من هم که کم و بیش در جریان قضیه وارد بودم ملتفت نشدم که چه گفت و مقصود وی چه بود. فقط وقتی تلفن را زمین گذاشت آهسته بیخ گوشم اظهار کرد: «باید برویم و یک نفر را ببینیم؛ اما این کار هم شرطی دارد و آن این است که در مورد آدرس خانهی این شخص ابدا کنجکاوی نکنی و کار نداشته باشی که طرف تو کیست و در کجا مسکن گزیده است.» قبول این شرط هم آسان بود و آن را پذیرفتم و پنج دقیقه بعد پیاده به طرف گلوبندک به راه افتادیم و در چهارراه بوذرجمهری با اشارهی راهنما از تاکسیهایی که در نزدیکی سرای فردوسی ایستاده بود سوار شده و به طرف مقصدی که برای من نامعلوم بود حرکت کردیم.
رفیق من به رانندهی تاکسی نگفت که به کجا برو ولی شوفر هم از او در این باب سوال نکرد و خودسرانه به طرف خیابان امیریه به راه افتاد. پیش خود گفتم حتما یکی از مواردی که نباید در اطرافش کنجکاوی کنم همین است که آیا راننده تاکسی هم از دستهی فداییان اسلام محسوب میشود یا اینکه آقای راهنما آدرس را چنان آهسته به او گفته که من متوجهی حقیقت امر نشدهام. اما البته قبول این فرض از مشکلات روزگار بود. به هر حال وقتی اتومبیل به خیابان منیریه رسید رفیقم به من گفت: «لطفا دستمالت را طوری جلوی چشمانت قرار بده که نفهمی به کجا میرویم، البته من خودم چشمانت را نمیبندم زیرا میدانم برای به دست آوردن خبر حاضری کنجکاو نباشی.»
از شما چه پنهان با اکراه جلوی چشمانم را به دست خود بستم و تمنایی را هم که دائما به من حکم میکرد از گوشهی دستمال راه را تشخیص دهم از دل بیرون نمودم زیرا خلاف انصاف بود که تعهد اخلاقی خویش را در این لحظات بحرانی نقض نمایم.
شاید قریب بیست دقیقه تاکسی در حرکت بود ولی من نمیدانستم پس از این مدت نسبتا طولانی به کجای شهر رسیدهایم. فقط به یاد دارم که تاکسی دوبار به گرد میدانی چرخید و پس از عبور از جادهای که معلوم بود آسفالت نشده غفلتا توقف کرد و راهنما در حالی که میگفت رسیدیم دستم را گرفت و با چشمان بسته به درون خانهای هدایتم نمود.
موقعی که چشمهایم را گشودم هنوز فضا در نظرم تاریک بود و یک صدای ناآشنا نیز در جواب سلام شخص هادی گفت: «سلام علیکم برادر عزیز»!
گویندهی این جمله دارای محاسنی خرمایی و قیافهای درهم و گرفته بود و از طرز برخورد آن دو دانستم که باید یکی از مردان بانفوذ جمعیت فداییان اسلام باشد. کسی که مرا به این خانه آورده بود به صاحبخانه گفت: «برادر! همانطور که لحظهای پیش به شما خبر دادم این آقا خبرنگار مجلهی اطلاعات هفتگی است و پلیس هم نیست و ما میتوانیم تا حدودی که صلاح باشد مطالبی را دربارهی عمل امروز در اختیار وی بگذاریم.»
آقای موخرمایی قیافهی مرا فیلسوفانه ورانداز کرد. بعد با تسبیح یشمی خود استخارهای کرد و سپس اظهار داشت: «خوب سوالاتتان را مطرح کنید تا ببینم از چه قبیل است.» بلافاصله روی قالی نیمهمندرس اتاق چهارزانو نشست و ما را نیز دعوت به جلوس کرد. من که در فاصلهی این چند دقیقه غرق تماشای اشیا و لوازم اتاق شده و سعی میکردم تمام مختصات آن را به خاطر بسپارم در کمال دستپاچگی گفتم: «در خصوص ضارب ممکن است اطلاعاتی به ما بدهید؟»
مخاطب در جواب گفت: «او یکی از برادران معصوم و جوان ماست که امر رهبر را اجرا نموده و برای تعالی دین مبین اسلام وظیفهی خویش را انجام داده است. نهتنها او، بلکه همهی ما برای اجرای احکام نورانی اسلام حاضر و مهیا هستیم و هر لحظه که لازم شد و دستور رسید به تکلیف خود عمل خواهیم نمود.»
پرسیدم: «این جوان از چه موقع وارد جرگهی فداییان شد و تیراندازی را چگونه آموخت؟» جواب داده شد: «مدت دارزی نیست که وی به سلک مسلمانان واقعی درآمده و در راه حقیقت قدم برداشته است. گویا از مردادماه سال جاری تحت تعالیم مکتب ما قرار گرفته است اما در خصوص اینکه تیراندازی را چگونه آموخت، به طور کلی میگویم که کلیهی برادران در تیراندازی ماهر و استادند و اسلحه را هم بهخوبی میشناسند زیرا هر استادی باید نسبت به افزار دست خویش آشنایی کامل داشته باشد.»
سوال کردم: «اولا شرط ورود به جمعیت فداییان اسلام چیست و ثانیا آیا کلاسهایی برای دادن تعلیمات دارید؟»
در جواب اظهار کرد: «شرط لازم و کافی این است که طرف نسبت به اسلام مومن بوده و قلب خود را با شعار ما یکسان گرداند بدیهی است رازداری و ازجانگذشتگی نیز از شروط مسلم است و مامورین تحقیق ما تا مدتی در اطراف کسی که میخواهند وارد جرگه شود بررسی و تحقیق میکنند و تا وقتی به صلاحیت او اطمینان کامل حصول ننمایند با وی آشنا نخواهند شد و به او اعتماد نخواهند کرد. اما دربارهی شق دوم سوال نیز باید بدانید که برادران در مکتبهای اسلامی همه شب از رهبران و معلمین خویش تعلیم میگیرند و در خصوص تکالیف خویش ارشاد میشوند تا برای جانبازی در راه اسلام کاملا آماده و مهیا گردند.»
در اینجا چند سوال دیگر کردم که به هیچیک جواب داده نشد و آخرین سوالی که بلاجواب نماند این بود که پرسیدم: «چگونه یکی از اعضا برای انجام ترور حاضر میشود و شرایط آن چیست و چه مراحلی را باید بپیماید؟»
جواب داده شد: «اولا اینکه میگویند در جمعیت ما افراد برای از بین بردن دشمنان اسلام به قید قرعه انتخاب میشوند صحیح نیست زیرا کلیهی برادران افتخارشان این است که روزی فرا رسد که طبق دستور مافوق به وظیفهی خویش عمل نمایند. کمااینکه همین برادر پانزدهسالهی ما از مدتی قبل که از طرف حکومت به برادران ما فشار میآوردند و آنها را زندانی میکردند، پیوسته بیتابی میکرد و میگفت نباید ساکت نشست و اجازه داد که رهبر را آزار دهند. بگذارید من انتقام همه را بگیرم و تکلیف خود را به جای آورم. بدیهی است آن روزها به وی اجازه داده نشد زیرا هنوز موقع فرا نرسیده بود. مامورین ما چند ساعت قبل از اینکه به محل ماموریت خود بروند غسل میکنند و بعد اسلحهی خود را امتحان مینمایند و سپس با دوستان و برادران خویش وداع کرده و پس از ادای فریضهی نماز با قیافهای باز به سوی محل ماموریت میشتابند. بدیهی است یک یا دو نفر از برادران چند روز قبل از واقعه راهنماییهای لازمه را میکنند و تسهیلات کار را فراهم مینمایند و پس از وداع از مامور، تنهایش میگذارند.»
در این وقت پرسیدم: «کسانی که به این ماموریتها اعزام میشوند قبلا مشخص شدهاند؟»
ناشناس در جواب اظهار داشت: «بله، کسانی که به نام هواخواهان فداییان در بین مردم مشهور میشوند، سمت تبلیغاتی به عهده داشته و در زمرهی آن برادرانی که برای انجام ماموریت همیشه حاضرند نمیباشند زیرا این دسته از برادران به طور گمنام در جامعه به سر میبرند و کسی آنها را نمیشناسد.»
در اینجا راهنمای من خطاب به مرد موخرمایی گفت: «خوب اگر اجازه بدهید دیگر مصاحبه را تمام کنیم و شما را تنها بگذاریم.»
بلافاصله از جا برخاست، من هم بلند شدم و در موقعی که خداحافظی میکردیم مقابل درِ اتاق قبل از آنکه دوباره چشم مرا ببندند پرسیدم: «آیا زنها هم میتوانند عضو جمعیت فداییان اسلام بشوند؟»
طرف مقابل جواب داد: «نه، ما آنقدر برادر در جمعیت خود داریم که دیگر احتیاجی به خواهران و زنان مسلمان نیست و آنها باید به وظایف خانهداری خویش بپردازند و در امور سیاسی مداخله نکنند.»
پس از این جمله خانهی مرموز را ترک کرده و از همان راهی که آمده بودیم مراجعت کردیم و در بین راه ضمن گفتوگو این نکته را هم دریافتیم که فداییان از به کار بردن زینتآلات و کراوات و غیره خودداری میکنند و آن را نشانهی عدم علاقه به دنیا و مادیات جهان میدانند.
جمعیت انتظاریون
فردای آن شب هویت و اسم و رسم ضارب در جراید یومیه منتشر شد و عکس وی نیز انتشار یافت و در خصوص زندگی او مطالبی درج گردید که به تکرار آن احتیاج نداریم.
نکتهی تازه این است که پدر مهدی (ضارب) یعنی حاج شیخ غلامحسین زمانی از روحانیون تبریز بوده و در زمان سلطنت شاه فقید جمعیتی از شهر تبریز تشکیل داده بود که به نام جمعیت «انتظاریون» خوانده میشد و مقصود این بود که جمعیت مزبور در انتظار ظهور حضرت ولیعصر عجلالله تعالی فرجه بودند و به نام مبارکش تبلیغ میکردند. خود مهدی احترام به دیانت را از پدر آموخته در اتاق بازجویی ادارهی آگاهی وقتی ساعت دوازده میشد از پشت میز تحقیقات برمیخاست و کنار پنجره میایستاد و اذان میگفت و بازپرس و معاون ادارهی آگاهی و سایرین باید منتظر میماندند تا متهم اذان خود را بگوید و بعد برای ادامهی تحقیق آماده شود.
۲۵۹۵۷
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰