به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، جلال آلاحمد (۱۳۰۲-۱۳۴۸) نویسنده و مترجم ایرانی و همسر سیمین دانشور در دیماه ۱۳۴۶ شرححالی از خود نوشت. روزنامهی اطلاعات چهار سال بعد در ۱۲ اسفند ۱۳۵۰ به بهانهی نشر بخشی از سفرنامهی حج او، قسمت کوتاهی از این شرححال را منتشر کرد، که در ادامه میخوانید:
در خانوادهای روحانی (مسلمان – شیعه) برآمدهام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهرخواهرهایم در مسند روحانیت مردند و حالا برادرزادهای و یک شوهرخواهر دیگر روحانیاند، و این تازه اول عشق است که الباقی خانواده همه مذهبیاند. با تک و توک استثنایی. برگردان این محیط مذهبی را در (دید و بازدید) میشود دید و در سهتار و گله به گله در پرت و پلاهای دیگر.
نزول اجلالم به باغوحش این عالم در سال ۱۳۰۲. بیاغراق سر هفت تا دختر آمدهام که البته هیچکدامشان کور نبودند اما جز چهارتاشان زنده نماندهاند. دو تاشان در حمام کودکی سر هفت خوان آبلهمرغان و اسهال مردند و یکی دیگر در سیوپنج سالگی به سرطان رفت. کودکیام در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. تا وقتی که وزارت عدلیهی «داور» دست گذاشت روی محضرها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و درِ دکانش را بست و قناعت کرد به اینکه فقط آقای محل باشد. دبستان را که تمام کردم دیگر نگذاشت درس بخوانم که «برو بازار کار کن» تا بعد از من جانشینی بسازد و من بازار را رفتم اما درالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار ساعتسازی، بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی و از این قبیل… و شبها درس. و با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگداری سیمکشیهای متفرق، بردست «جواد» یکی دیگر از شوهرخواهرهام که اینکاره بود. همین جوریها دبیرستان تمام شد. و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگهی وجودم – در سال ۱۳۲۲ – یعنی که زمان جنگ.
این ترتیب است که جوانکی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیک یک متر و هشتاد از آن محیط مذهبی تحویل داده شود به بلبشوی زمان جنگ دوم بینالمل. که برای ما کشتار را نداشت و خرابی و بمباران را؛ اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزاردهندهی قوای اشغالکننده را.
جنگ که تمام شد دانشکدهی ادبیات (دانشسرای عالی) را تمام کرده بودم، ۱۳۲۵ و معلم شدم. ۱۳۲۶ در حالی که از خانواده بریده بودم و با یک کراوات و یک دست لباس نیمدار آمریکایی که خدا عالم است از تن کدام سرباز به جبهه روندهای کنده بودند تا من بتوانم پای شمسالعماره به ۸۰ تومان بخرمش. سالهای آخر دبیرستان با حرف و سخنهای احمد کسروی آشنا شدم و همکاری با چند مجله و روزنامه… و با این مایه دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم «انجمن اسلامی» کوچهی انتظام، امیریه و شبها در کلاسهایش مجانی «فنارسه» (فرانسه) درس دادیم و عربی و آداب سخنرانی، و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روییده بودند هرکدام مامور یکیشان بودیم و سرکشی کردیم به حوزهها و میتینگهاشان…
در این دوره سکوت است که مقداری ترجمه میکنم. به قصد فنارسه یاد گرفتن. از «ژید» و «کامو» و «سارتر» و نیز از «داستایوسکی». «سهتار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم در این دوره است که زن میگیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانهای میسازی. از خانهی پدری به اجتماع حزب گریختن و از آن به خانهی شخصی. و زنم سیمین دانشور است که میشناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشتهی زیباییشناسی و صاحب تالیفها و ترجمههای فراوان. و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر او نبود چهبسا خزعبلات که به این قلم درآمده بود. (مگر درنیامده؟) از ۱۳۲۹ به این ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقاش نباشد…
آشنایی با نیما
بعد از «بازگشت از شوری» ژید را ترجمه کردم و نیز «دستهای آلوده»ی سارتر را. و معلوم است هردو به چه علت. «زن زیادی» هم مال همین سالهاست. آشنایی با نیما یوشیج هم مال همین دوره است، و نیز شروع به لمس کردن نقاشی به گمان من یکی از پربارترین سالهای نشر فکر و اندیشه و نقد بود. بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول کشت همهمان نشست. سکوت اجباری مجددی را پیش آورد که فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستوجوی علت آن شکستها به پیرامون خویش دقیق شدن و سفر به دور مملکت و حاصلش «اورازان» – تاتنشینهای بلوک زهرا – و «جزیره خارک». که بعدها موسسهی تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکدهی ادبیات به اعتبار آنها ازم خواست که سلسله نشریاتی را در این زمینه سرپرستی کنم. و اینچنین بود که تکنگاری (مونوگرافی)ها شد یکی از رشتهکارهای ایشان. و گرچه پس از نشر پنج تکنگاری ایشان را ترک گفتم چراکه دیدم میخواهند از آن تکنگاریها متاعی بسازند برای عرضهداشت به فرنگی و ناچار هم به معیارهای او – و من اینکاره نبودم. چراکه غرضم از چنان کاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی – اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال میشود.
و همینجوریها بود که آن جوانک مذهبیِ از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاستبازیها سر سالم به در برده متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانیها شد. و هم اینها بود که شد محرک «غربزدگی» – سال ۱۳۴۱ – که پیش از آن «مدیر مدرسه» را پیش از اینها چاپ کرده بودم – ۱۳۲۷ – حاصل اندیشههای خصوصی و برداشتهای سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع کلی زمانه و همین نوع مسائل استقلالشکن.
سفرنامهها و قصهها
در نیمهی آخر سال ۴۱ به اروپا رفتم. به ماموریت از طرف وزارت فرهنگ و برای مطالعه در کار نشر کتابهای درسی. در فروردین ۴۳ به حج، تابستانش به شوروی – به دعوتی برای شرکت در هفتمین کنگرهی بینالمللی مردمشناسی و به آمریکا در تابستان ۴۴ – به دعوت سمینار بینالمللی و ادبی و سیاسی دانشگاه «هاروارد». و حاصل هرکدام از این سفرها سفرنامهای. که مال حجش چاپ شد به اسم «خسی در میقات» و مال روس داشت چاپ میشد، به صورت پاورقی در هفتهنامهای ادبی که «شاملو» و «رویایی» درمیآوردند – گزارش کوتاهی نیز از کنگرهی مردمشناسی دادهام در «پیام نوین» و نیز گزارش کوتاهی از «هاروارد» در «جهان نو» که دکتر براهنی درمیآورد و باز چهار شماره بیشتر تحمل دستهی ما را نکرد. هم در این مجله بود که دو فصل از «خدمت و خیانت روشنفکران» را درآوردم. و اینها مال سال ۱۳۴۵ – پیش از این «ارزیابی شتابزده» را درآورده بودم – سال ۴۳ – که مجموعهی هیجده مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سیاست معاصر. که در تبریز چاپ شد. و پیش از آن نیز قصهی «نون و القلم» را سال ۱۳۴۰ که به سنت قصهگویی شرقی است و در آن چون و چرای شکست نهضتهای چپ معاصر را برای فرار از مزاحمت سانسور در یک دورهی تاریخی گذاشتهام و وارسیده.
آنچه میماند…
آخرین کارهایی که کردهام یکی ترجمهی «کرگدن» اوژن یونسکو است سال ۴۵، و انتشار متن کامل ترجمهی «عبور از خط» ارنست یونگر که به تقریر دکتر محمود هومن برای «کیهان ماه» تهیه شده بود و دو فصلش همانجا درآمده بود. و همین روزها از چاپ «نفرین زمین» فارغ شدهام که سرگذشت معلم دهی است در طول نه ماه از یک سال و آنچه بر او و اهل ده میگذرد. به قصد گفتن آخرین حرفها دربارهی آب و کشت و زمین و لمسی که وابستگی اقتصادی به کمپانی از آنها کرده و اغتشاشی که ناچار رخ داد.
پس از این باید «خدمت و خیانت روشنفکران» را برای چاپ آمده کنم که مال سال ۴۳ است و اکنون دستکاریهایی میخواهد. و بعد باید ترجمهی «تشنگی و گشنگی» یونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن «سنگی بر گوری» که قصهایست در باب عقیم بودن و بعد بپردازم به اتمام «نسل جدید» که قصهی دیگری است از نسل دیگری که من خود یکیش… و میبینی که تنها آن بازرگان نیست که به جزیرهی کیش شبی تو را به حجرهی خویش خواند و چه مایهی مالیخولیا که به سر داشت…
دیماه ۱۳۴۶ – جلال آلاحمد
۲۵۹۵۷
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰