به گزارش خبرآنلاین، سال پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ که توسط رضاخان میرپنج و سید ضیاءالدین طباطبایی با همکاری ژنرال آیرونساید فرماندهی نیروهای بریتانیایی مستقر در شمال ایران به وقوع پیوست، مرحوم علیاصغر رحیمزاده صفوی روزنامهنگار، مورخ و نمایشنامهنویس که در مقطع کودتا خبرنگار روزنامهی نیمهدولتی «ایران» بوده و از نزدیک شاهد ماجرا، مشاهدات خود را دربارهی آن روز برای مجلهی اطلاعات هفتگی (شمارهی ۴۹۸، سال دهم، ۴ اسفند ۱۳۲۹) به قلم آورد. بخشی از روایت او را در پی میخوانید:
دو سه روز بود که فضای شهر تهران پریدهرنگ مینمود. وقتی میگویم پریدهرنگ مینمود، قصد شعر گفتن و به کار بردن صنایع بدیع را ندارم. شما خوانندهی عزیز قدری نزد خود فکر کنید و روزهایی را که حادثات مهمی در آن روزها روی داده و شما در عمر خود دیدهاید به خاطر بیاورید، خواهید دریافت که فضا و آسمان در آن هنگامها با آسمان روزهای عادی فرق دارد. به هر حال خواه شما هم مثل من این نکته را قبول کنید خواه قبول نکنید به عقیدهی من دو سه روز بود که آسمان تهران رنگ و روی خاص و غیرعادی داشت. در شهر هرجا که میرفتید نوعی از شایعات میشنیدید.
از کسانی که بیشتر از وزیران و بیش از رئیسالوزرا از جریان کارها باخبر بودند اگر میپرسیدید که «آقا شما را به خدا چه خبر است؟» دستها را به هم مالیده نگاهی عمیق به نقطهی مجهولی دوخته زیر لب میگفتند: «والله نمیدانم! اما که گویا در قزوین خبرهایی باشد!»
اما این پاسخ کافی بود که انواع و اقسام شایعات را به وجود آورد چنانکه میگفتند «میرزا کوچکخان و نیروهای حزب اتحاد اسلام (که همگی فرمانبر جاننثار او بودند و مدتی بود اتفاق سیاسی و ظاهری خود را با کمونیستها به هم زده بودند) اخیرا بنا به دعوت گروهی از رجال ملی تهران از راه جنگل و دیلمان به قزوین آمده با یک قسمت از قزاقها متفق شدهاند و عازم تهران هستند.» برخی از مردم محقق اما دور از وقایع روزانه اینجا و آنجا میگفتند: «مدرس همت گماشته است که در تهران کودتا کند و گویا با یک افسر قزاق که شخصیتی دارد سازش نموده است» اما کسانی که با مرحوم مدرس آمد و رفت صمیمانه داشتند میدیدند که او دائم دست به دست مالیده از نبودن «مرد» مردی فداکار و جانسپار ناله دارد و این خود کافی بود به ما بفهماند که اگر هم مدرس در خیال کودتا بوده یا هنوز هست، دستش به جایی بند نشده و همکار لایقی پیدا نکرده است.
در همان روزی که شب آن روز کودتا روی داد، مردمی از اهل اطلاع میگفتند: «گویا امیر موثق دست به کار کودتا میزند!» این موضوع که امیر موثق (یعنی سپهبد محمد نخجوان سناتور کنونی) دست به کار کودتا شود خیلی هم دور از حقیقت نبود زیرا خود ایشان هم بعدها گفتند که از طرف آقای سید ضیاءالدین صحبتی شده بوده لیکن امیر نپذیرفته، پاسخ داده است که «فقط با اجازهی مستقیم شاه ممکن است من به کودتا اقدام نمایم.»
چه خبر است؟
در اینجا باید یادآور شویم که در آن زمان ریاست کل قزاقخانه با یک افسر از روسهای سفید بود به نام «استراسولسکی» و افسر مزبور که مردی نیکنفس بود، آقای امیر موثق را به معاونت خویش انتخاب کرده بود.
نزدیک غروب بود، روز دوم اسفندماه ۱۲۹۹ که نویسندهی این مقاله وارد ادارهی روزنامهی «ایران» شدم. در آن زمان روزنامهی ایران نیمرسمی بود و با کمکخرج دولت اداره میشد و مردانی دانشمند در آن اداره کار میکردند. همین که به اتاق بزرگ رفتم مرحوم میرزا علیاکبرخان خراسانی سردبیر روزنامه به جانب من شتافته بازویم را فشرده گفت: «آخر تا این وقت کجا بودی؟! زود بگو چه خبر است؟» هنوز در اندیشهی پاسخ گفتن به او بودم که آقای اسماعیل یکانی (رئیس اخیر دیوان کیفر عمال دولت) نزدیک آمده گفت: «حالا دیگر همهچیز روشن خواهد شد، زود بگو ببینم چه خبر است؟» در همان اثنا مرحوم شیخ یحیی کاشانی فاضل و نویسندهی کهنسال دست مرا کشیده به رفقا گفت: «برویم اتاق… مدیر آقای ملکالشعرا منتظر است، آنجا فلانی اطلاعاتش را بدهد.» دستهجمع به اتاق مدیر روزنامهی ایران رفتیم و آنجا نویسندهی این مقاله اطلاعاتی را که داشتم بدین قرار بیان کردم:
«آقای سپهدار رئیسالوزرا را که ملاقات کردم خیلی پریشانخاطر بود و به من گفت: هیچ خبر تازه نیست، فقط یک عده از نیروی قزاق را خواسته بودیم بیایند تهران، حالا گفته شد لزومی ندارد چون دشمن در آن سمت قزوین است باید از قوای جبهه کاسته نگردد. اینک پیغام فرستادیم قزاقها برگردند. و این لفظ «برگردند» را که میگفت بهسرعت وارد اتاق دفترش شده در را بست.»
رفقا گفتند: «پس قصهی اعزام سردار همایون و غیره برای همین منظور بوده که قزاقها را برگردانند.» اما مرحوم میرزا علیاکبرخان با لبخند معتاد خودش گفت: «آقای رئیسالوزرا خیلی التفات فرمودهاند، پس آقا سید ضیاءالدین هم که در راس اردوی قزاق دارد میآید، از طرف دولت احضار شده بوه و حالا هم به اشارهی سردار همایون خواهد گفت چشم چشم!… و فورا برمیگردد!»
آقای مدیر از مرحوم سردبیر پرسید: «آمدن آقا سید ضیاء قطعی است و شما یقین دارید؟» سردبیر پاسخ داد: «بلی بلی حتمی است، خبر موثق دارم.» آن وقت رفقا متفقا به من گفتند: «باید سوار یک درشکه بشوید و بروید به استقبال اردو، هر خبری که بتوانید به دست بیاورید.» و آنقدر مرا تشویق کردند و به اصطلاحِ رنود «مرد» کردند که تن به قضا در داده همراه جوانی به نام «نظامالدین» با یک درشکهی تندرو از دروازهی قزوین بیرون رفتیم در حالی که شب بال و پر سیاهش را بر فرق عالم گسترده بود.
خبرنگاری که به استقبال اردو رفت
درشکه بهسرعت میرفت و تازه از باغهای پیرامون شاه بیرون رفته بود که فریادی از دور به گوش رسید. یکی به ترکی میگفت: «گلیم کیم؟ دور! دور یرند!» درشکهچی با وحشت جلوی اسبها را کشید و گفت: «آقایان! اینها باید قزاقها باشند.» دو قزاق پیش آمده پرسیدند: «کجا میروید؟» گفتم: «نزد رئیس اردو» یک افسر قزاق که از عقب میآمد گفت: «به!… رئیس اردو!… مگر رئیس اردو را میتوان دید؟ آقا برگردید، فوری برگردید و اِلا ما ناچار شما را توقیف خواهیم کرد و آن وقت به شما بد خواهد گذشت. فوری برگردید.» و چون من از روزنامه و اخبار و خبرنگار و جریدهی نیمرسمی و از این حرفها پیاپی میگفتم، با تندی فریاد زد: «آقا این پیشقراول اردوی مهاجم است! اینجا جنگ است!… اگر حرف از خبرگیری بزنید به عنوان جاسوس با شما رفتار میشود!»
مطلب صورت دیگری پیدا کرد و پیش از آنکه من حرفی بزنم درشکهچی که عاقلتر از ما بود سر اسب را برگردانیده بود و با ما چهارنعل رو به شهر روانه شد. ما هنگامی به شهر رسیدیم که دفتر روزنامه تعطیل و هرچه باید به جای خبر بنویسند نوشته به چاپخانه داده همگی به خانههای خود رفته بودند. نویسنده نیز به خانهی خود رفتم اما آن شب خواب به چشم ما راه نداشت و در بستر خویش با افکار گوناگون به سر میبردم که غرش توپها برخاست.
صدای شصتتیر که مدتها میگذشت نشنیده بودیم مانند لقلق حاجی لکلک پیاپی در فضا میپیچید، شلیک تفنگ هم البته در میانه بود.
در همسایگی ما منزل یک حاجی ثروتمند بود، از آنجا صدای ناله و گریهی زنان و کودکان و بعد از آن آواز دعا خواندن دستهجمعی به گوش رسید و معلوم بود که وحشت و هراس بزرگی به مردم دست داده است اما این حقیقت در غرش توپها تاثیری نداشت.
صدای تیرها به مرکز شهر نزدیک میشد و بالاخره با طلوع صبح صادق غرش تیرها فرو نشست و معلوم میداشت که نیروهای مهاجم به هدف و مقصود خود رسیدند.
درشکههای حامل محبوسین
فردا صبح قدری زودتر از معمول خود به عزم اداره به راه افتادم. دکانها تک تک نیمهباز شده بود و همین که به خیابان بهارستان نزدیک شدم به دستههای قزاق برخوردم که در گردش بودند و از راهگذر میپرسیدند: «کجا میروید؟» در معبرهای مهم، قراول گمارده بودند. تک تک درشکه و کالسکههای شخصی را میدیدیم که پر از افسران و[!] قزاق است که درون آنها بینظم روی هم چپیدهاند و پس از دقتی دانستم که اشخاصی را با خود میبرند.
وقتی در لالهزار به ادارهی روزنامهی ایران نزدیک شدم اسماعیلخان، سرپرست اجزای جزء اداره، را دیدم و او مردی شریف از شیعههای مهاجر قندهار بود که به ایران پناه آورده بود. اسماعیلخان با رنگ پریده آهسته به من گفت: «نروید! کجا میروید؟ دم در اداره قزاق گذاشتهاند که باید تعطیل باشد. خیلیها را از صبح سحر تاکنون گرفتهاند و باز هم بگیر بگیر است از شیخ با عمامهی سفید و سید با شال سیاه میگیرند تا فرمانفرما و عینالدوله چه رسید!»
نویسنده پاهایم سست شد و بهتر چنان دیدم که به خانه برگردم. در خیابانها درشکه هم نبود زیرا درشکههای کرایهای فهمیده بودند که آنها را نظامیان به بیگاری میگیرند؛ بنابراین بستن اسب را به آخور سودمندتر دانسته تعطیل کرده بودند.
همین که وارد خیابان چراغگاز [امیرکبیر کنونی] شدم باز درشکهها و کالسکههای پر از قزاق دیده شد و دیگر یقین بود که قزاقها اشخاصی را درون درشکه احاطه کرده به قزاقخانه میبرند.
وقتی به درگاه خانهی خود رسیدم با نهایت تعجب آقای بهار را دیدم از درشکه که کوروک آن را کشید بودند پیاده شد و معلوم گشت که ایشان بهتر دانستهاند آن روز مجهولالعاقبه را در خانهی ما بگذرانند.
بالجمله تا بیانیهی فرماندهی کل قوا و بیانیهی رئیسالوزرا به دست ما نرسیده بود در حیرت و شگفتی و لاتکلیفی بودیم اما انتشار بیانیهها پرتویی بر تیرگیها افکند و نویسنده را جرأتی بخشید که صبح روز دم به میدان مشق بروم.
نفوذ در داخل میدان مشق
در آن زمان میدانی وجود داشت که از اول خیابان سپه از عمارت کنونی بانک سپه تا خیابان قوامالسلطنه [سی تیر کنونی] و خیابان سوم اسفند [سرهنگ سخایی کنونی] امتداد داشت و بناهای قزاقخانه در سمت شمالی آن محدود به خیابان سوم اسفند ساخته شده بود و عمارات کنونی شهربانی، وزارت خارجه و غیره تماما در اراضی آن میدان به وجود آمده است. جلوی درگاه بزرگ میدان، قزاقها با شدت از ورود من مانع شدند اما هر طور بود رد شدم. در خود میدان هر چند قدم یک قراول ایستاده بود و بهسختی میگفت: «گیتمه!» یعنی «مرو» اما با ما افسونی بود که در آن زمان اثر فراوان داشت و آن افسون عبارت از علائم سیادت بود. در آن عهد قزاقها بسیار متدین و مذهبی بودند و نسبت به سادات احترام بسیار مینهادند. خلاصه آنکه رسیدم به درگاه عمارت قزاقخانه که هماکنون هم در شمال خیابان وزارت خارجه رو به درگان بزرگ میدان سپه بر جای خود می باشد و از کارهای خوب یکی هم برجا نهادن آن دو یادگار را باید شمرد: یکی سردر میدان سپه، یکی سردر قزاقخانه که روبهروی آن، سمت شمال واقع است. از یک افسر قزاق جای فرماندهی کل و به قول او جای «حضرت اجل رضاخان میرپنج» را پرسیدم. یک حیاط کوچک ویرانه را نشان داد. اما او نیز مانند سایرین گفت: «آقا! دیدن حضرت اجل ممکن نیست.» در حیاط مزبور جلوی پلکان مندرس که به بالاخانههای حقیری منتهی میشد و گچهای دیوارهای آنجا تبله کرده، ریخته، ظاهر ناهنجاری پیدا کرده بود باز یک قراول ایستاده بود و از بیان او دانستم که آقای سرهنگ باقرخان آجودان فرماندهی کل میباشد. وقتی به دالانچهی بالاخانه رسیدم قزاقی را که پشت در ایستاده بود راضی کردم برود به آقای سرهنگ بگوید که خبرنگار روزنامهی ایران پشت در است. قزاق راضی شد برود.
اما مهلت خواست و گفت: «سرهنگ جلوی میز حضرت اجل که در همین اتاق نشستهاند ایستاده، بگذارید مرا صدا کنند تا پیغام شما را برسانم.» گفتوگوی ما گویا به گوش سرهنگ رسید زیرا خودش بیرون آمد. سرهنگ باقرخان مردی سبزهرنگ با ظاهر آرام و خوشقیافه بود و تا چشمش به من افتاد با تعجب پرسید: «آقا! چطور اینجا آمدهاید؟!» نویسنده بدون آنکه پرسش وی را پاسخ بدهم با جملات پیاپی و سریع پس از معرفی خویش سیل سوالهای گوناگون را بر سرش ریختم به طوری که بیچاره سرهنگ مات و مبهوت شد و چون به دنبال هم میگفتم که «مردم تهران، تمامی ملت، منتظر پاسخ شما و روشن شدن این مسائل هستند» سرهنگ به جای آنکه از طرف خود چیزی بگوید ناگزیر گفت: «صبر کنید.» و به اتاق برگشت.
در ضمنِ باز و بسته شدن در، من توانستم درون اتاق را ببینم. اتاقی کوچک و میزی کهنه و ساده و قیافهی مردانهی میرپنج که سیگاری لای انگشتش بود. به نظر رسید که چشمانش را به سمت درگاه اتاق دوخته بود. من در آن روز چهرهی فرماندهی کل قوا را دیدم و یقین دارم وی نیز همان روز مرا دیده بود. سرهنگ دو دقیقه معطل شده برگشت و با مهربانی گفت: «فرمودند روزنامهی ایران البته تعطیل نمیماند و تا همین یکی دو هفتهی آینده اجازهی انتشار خواهد یافت و پاسخ و پرسشها را هم البته یا به وسیلهی روزنامه و یا در بیانیههای خودمان خواهیم داد. فعلا شما چند روزی صبر کنید.»
به مسافرت بروید
نویسنده از اینکه توانستهام قسمتی از برنامهی آیندهی دولت را دریابم با مباهاتی از عمارت قزاقخانه بیرون آمدم و عجب آن است که تازه برای بیرون رفتن از میدان دچار زحمت شدم زیرا قزاقها مطلقا نمیخواستند بگذارند من از درگاه بزرگ خارج شوم و آنجا فهمیدم که حق دارند چراکه تصور میکردند شاید من از جمله دستگیرشدگان باشم.
عاقبت با فرستادن پیام و گرفت پاسخ، من به خیابان سپه وارد شده شکر خدا را به جای آوردم و همان روز به یک عده از رفقای روزنامهنویس خود خبر دادم که اگر میخواهند برای تفرج و گردش سفری به مشهد یا کربلا مشرف شوند مانعی نخواهد داشت زیرا توفیق جبری پدید آمده است و در طول حکومت کودتا در شهر تهران بیش از یک روزنامه انتشار نخواهد یافت.
سخنانی که سرهنگ از قول فرماندهی قوا به من گفت همانطور با دقت انجام گرفت و در ظرف یک هفته میرزا علیاکبرخان سردبیر به مدیریت «ایران» منصوب و روزنامه انتشار یافت.
چند روزی که از رئیسالوزرایی آقای آقا سید ضیاءالدین گذشت برخی از دوستان ایشان بهتدریج توانستند وقت گرفته به ملاقات ایشان نائل شوند که از جملهی آنها یکی هم [یحیی] ریحان شاعر بود.
ریحان طرز فکر خاصی داشت و بعضی میگفتند گاهگاه او دچار تشنج فکری میشود. ریحان با آنکه شاعر بود خیلی صرفهجو و درواقع میتوان گفت که خسیس بود؛ صفتی که در شاعر مادرزاد نباید وجود داشته باشد.
فحش به سعدی
به هر حال ریحان در ملاقاتی که از رئیسالوزرا کرد موفق شد اجازهی انتشار روزنامهی خودش [گل زرد] را بگیرد و جریدهی او بعد از روزنامهی ایران یگانه نشریهی «طهران» و ایران بود زیرا در ولایات نیز جراید توقیف بود.
اما جریدهی ریحان هم عمر کوتاهی داشت زیرا شاعر بینوا تصور کرد لازمهی توقیف اعیان و رجال و ایجاد وضع نو این است که حساب استادان و شعرای نامدار پیشین نیز طی گردد و بنابراین تصور عجیب در یک شماره از جریدهی خودش حضرت شیخ بزرگوار سعدی علیهالرحمه را به باد هتاکی گرفت و هرچه توانست دربارهی او که سرمایهی افتخار ملت ایران است از یاوهسرایی کوتاه نیامد و انتشار آن ورقه در تهران اثر بسیار زشتی کرد زیرا دستگیری صدها مردان نامور پایتخت که هرکدام از آنها با صدها افراد و خاندان مرتبط بودند دلها را از حکومت جدید نگران ساخته بود خصوصا که توقیفشدگان لاتکلیف مانده بودند. در آن اثنا انتشار مقالهی ضد سعدی برای مخالفین حکومت حجتی شد که گفتند این حکومت میخواهد همهچیز ما را واژگون سازد و مفاخر ایران را نابود کند.
فتوای مدرس!
به هر حال دوام توقیف و بیتکلیف ماندن دستگیرشدگان از اموری بود که مایهی تضعیف حکومت کودتا شد و حق آن بود که مرحوم مدرس در مجلس گفته بود یکی از افسران ارشد قزاق در زندان از مرحوم مدرس میپرسد: «اگر شما به جای آقا ضیاءالدین میبودید چه میکردید؟» مدرس پاسخ میدهد: «این همه مردان مختلفالمراتب را درهم و برهم نمیگرفتم و اگر میگرفتم همان روز اول همه را میکشتم تا کسان آنها به امید آزادی بزرگان خاندان خود بر ضد حکومت توطئه نکنند!» مرحوم فرمانفرما از این پاسخ مدرس سخت رنجیده به او میگوید: «سید خودت به جهنم، اما با این راهنمایی همگی ماها را به کشتن میدهی!» مدرس خندیده میگوید: «شما عقلتان قد نمیدهد، اگر این حکومت دستش میرسید همان روز اول این کار را میکرد و چون آن روز نتوانست بکند حالا دیگر محال است!»
در روزهای اول کودتا بیانیههای «حکم میکنم!» رنگها را از رویها میپرانید. در محافل و مجالس هر چند دو سه نفر هم بیشتر نبودند معذالک انتقاد سختی از حکومت نمیشد و اگر یکی چیزی میگفت دیگران درزش را میگرفتند اما همین که مدتی گذشت عوامل و اسباب مختلف پیدا شد که مایهی گستاخی مردم و تزلزل حکومت گشت و بالاخره صحبت از اختلاف نظر در اعضای کابینهی مخالفین را امیدوار گردانید و تغییر وزیر جنگ بر شدت ضعف بیفزود تا بالاخره به سقوط کابینهی آقا سید ضیاءالدین منتهی شد…
۲۵۹۵۷
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰