پدر این فرمانده شهید روایت میکند: «من آن موقع دامداری داشتم. احمد پس از بازگشت از مدرسه، پیش من میآمد و در کارها به من کمک میکرد. میگفت «نمیخواهم کاری نکرده نانی بخورم!» زیر بار خدمت شاهنشاهی هم نمیرفت. میگفت «من هیچ علاقه ای به خدمت نظام شاهنشاهی ندارم!»
تا سال ۵۷ که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، با برادرش داود در یک مغازه کار میکردند. اوایل سال ۵۹ بود که آمد پیش من و با حالت خاصی گفت: «حاج آقا این شما و این کار و این هم مغازه؛ مختاری.. بفروش، نگهدار… من دیگر نمیتوانم. اینجا بمانم. باید بروم جبهه.» من هم گفتم: «بروید و به هرچه که رسیدید، مرا از شفاعت خودتان محروم نکنید.»
اول وارد کمیته انقلاب اسلامی شد. بعد به سپاه رفت. مدت سه سال در سپاه مشکین شهر و تبریز بود؛ بعد هم مسئول سپاه حومه کرج شد. میدانستم احمد بسیاری از اوقات با همه مسولیتش پول توجیبی ندارد؛ اما خوش را طوری نشان میداد که فکر میکردی میلیونر است.
در این مدت عمر هرگز از من درخواستی نکرد. حتی آرزویم بود که درخواستی از من داشته باشد.! در احمد غوغای تواضع و عزت نفس وجود داشت. همیشه آنچه را هم که داشت مال خودش نمیدانست. این روحیه از دوران کودکی همراهش بود. کار میکرد و حقوقی که میگرفت را خرج خودش نمیکرد. میپرسیدم: «پولهایت را چکار میکنی؟!» پاسخی نمیداد.
در دوران مسئولیتش هم همین روحیه را داشت. بعد از شهادت ایشان؛ ما مدام با مردمی مواجه بودیم که از کرج میآمدند و میگفتند: «حاج احمد پدر ما بود! با رفتنِ او ما یتیم شدهایم…!» این در حالی بود که در زمان حیات احمد، ما از این قضایا خبر نداشتیم. حقیقتا که احمد میلیونر بود.این حد تواضع و عزت، از هرچیزی ارزشش بالاتر است.
۵۸۵۸
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰