میرعلی اکبری از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که در خاطرهای روایت میکند: در دوران اسارت پس از ثبت نام توسط صلیب سرخ روحیهی بهتری پیدا کردیم. اولا این که فکر میکردیم عراقیها دیگر نمیتوانند اذیت و آزار زیادی به اسرا برسانند. البته گذشته زمان ثابت کرد که این تصور خامی است و عراقیها به هیچ قانون بینالمللی پایبند نبودند. ثانیاً هم مسؤولان در ایران و هم خانوادهها تا حدودی آرامش خاطر پیدا میکردند.
هنوز یک هفته از رفتن نمایندگان صلیبسرخ نگذشته بود که عراقیها به بهانهای در آسایشگاهها را باز نکردند. روز سوم آذر بود که ارشدها را بردند. شب همان روز صدای شلاق خوردن و داد و بیداد ارشدها به گوشمان رسید.همه مانده بودیم که چه واکنشی نشان دهیم. هر آسایشگاهی نظری داشت و نظر جامع خود را از طریق پنجرهی آخر در اختیار آسایشگاه مجاور میگذاشت. بدین طریق کل اسرا از حوادث و تصمیمات مطلع میشدند.
بالاخره تصمیم گرفته شد که همگی شعار «هِیهات مِنّ الذِّلَه» سر دهیم. همه یک نوا فریاد زدیم. آن شب، فریادمان به سوی آسمان اوج گرفت. عراقیها جرأت ماندن در محوطه را از دست دادند و به طبقات بالاتر رفتند. بعد از آن، سه روز درهای آسایشگاهها را باز نکردند و از غذا و آب هم خبری نبود. بچهها تصمیم گرفتند که هر چه خوراکی مثل نان و خرما و آب دارند را جیره بندی کنند. در آسایشگاه افسران تعدادمان کم بود و مواد غذایی ما نسبت به افراد آسایشگاههای دیگر بیشتر بود. با درست کردن ریسمانی که از نخ لباسها و پتوهایمان ساخته شده بود دانههای خرما و تکههای نان را از طریق پنجرهی آخر به اولین پنجرهی آسایشگاه مجاور منتقل میکردیم و آنها هم مواد غذایی را به سایر آسایشگاهها میرساندند. تقریباً همهی اسرا این مقاومت را از خود نشان میدادند و کسی شکایتی نمیکرد.
شبهای سوم و چهارم و پنجم هم به همین منوال گذشت. خیلیها نیاز به رفتن به توالت داشتند. بوی گند هم مزید بر علت شده بود. صبح روز هفتم آذر صبر چند نفر از افراد در یکی از آسایشگاهها به سر آمد. آنها به هر طریقی بود میلههای یکی از پنجرهها را بریدند و به وسیلهی آن زمین زیر در ورودی آسایشگاه را کندند. همهی افراد آسایشگاه بیرون آمدند و با هر وسیلهای که در محوطه پیدا کردند قفل درهای سایر آسایشگاه¬ها را شکستند و همه اسرا بیرون آمدند. سربازان عراقی که در طبقهی دوم و پشت بام مستقر بودند جرأت نکردند کاری کنند.
آن شب اردوگاه در اختیار اسرای ایرانی بود و همه خوشحال بودند. غافل از این که این کار از سوی عراقیها بدون پاسخ نخواهد ماند. فردای آن روز بچهها تصمیم گرفتند که نماز جماعت ظهر و عصر در محوطه برگزار شود. در حین نماز احساس کردیم که در بزرگ اردوگاه باز شد و عدهای با همهمه وارد شدند. نماز که تمام شد دیدیم که نیروهای ویژه هستند. تعدادشان هم نسبتاً زیاد بود. فرماندهی عراقی جلوی صف نماز آمد و مترجم ایرانی را صدا زد و گفت: حرفهای من را ترجمه کن! او در حال صحبت بود که ناگهان نیروهای ویژه به صف اول نماز هجوم آوردند و با تجهیزاتی که در دست داشتند شروع به زدن افراد کردند. هرکس به گوشهای فرار کرد. من هم با چند نفر دیگر به سمت یکی از آسایشگاهها که نزدیکتر بود رفتیم.
به سرعت وارد آسایشگاه شدم و در حال بستن در بودم که ناگهان حس کردم جسمی به سرعت برق، پوست سرم را نوازش داد و به سمت زمین آمد. بله، یک میل گرد بود که سرباز کینه توز عراقی حولهی سر من کرده بود و اگر چند میلی متر درست نشانهگیری کرده بود، نه از تاک نشان بود و نه از تک نشان. آنها ریختند داخل اتاق و هر چه میدانستند زدند و همهی وسایل را به هم ریختند و رفتند. لحظاتی بعد که به خود آمدیم دیدیم که در اتاق ما افسران که تخت داشتیم، همه چیز به هم ریخته و تختها هم سرنگون شده. یک تخت سرنگون نشده بود و زیر آن هم قرآن سالم و دست نخورده مانده بود.
در بیرون محوطه هم چند نفر که نتوانسته بودند از دستشان بگریزند زخمی و لت و پاره افتاده بودند. مجروحان را به بهانهی این که به بیمارستان میبریم یکی دو ساعتی از اردوگاه بیرون بردند و بدون این که کاری برایشان انجام دهند برگرداندند. یکی از آنها سروان داوری و دیگری کیارش بود. در آن روز به قولی دو و به قولی دیگر چهار نفر شهید دادیم.
۵۸۵۸
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰