«بعد از نشر خبر غمنامهی هنرمند در ایسنا، برخی از مسئولان برای رفع مشکل شما اعلام آمادگی کردند. پیگیری آنها نتیجهای هم داشت؟» همین یک سؤال کافی بود تا همۀ ماجراهایی که طی این هفت ماه برایش رخ داده، یکییکی تعریف کند: «بعدازآن مصاحبه قرار شد یک سری وامهایی به هنرمندان صنایعدستی بدهند. سینهبهسینه شنیدم که برخی از هنرمندان هم گرفتهاند، اما من هنوز نگرفتم. ۱۵۰ میلیون تومان است و سه تا ضامن میخواهند که باید حقوق هر یکی از آنها سه برابر قسط وام من باشد! وقتی سراغ یک کارمند میروم و میگویم ضامن شو، میگوید بخشنامه آمده که فقط میتوانیم برای اقوام نزدیک خودمان ضامن شویم نه غریبهها. خب، چه کسی ضامن غریبهها میشود؟ هیچکس. سوای ضامن، یک برگ سند خانه هم میخواهند و میگویند باید پاککرده باشد؛ یعنی مشکل مالیات و وارث و … نداشته باشد و من تازه باید ۳۰ میلیون تومان هزینه کنم تا سندم مقبول بانک شود.
این است که میگویم سنگ بزرگ علامت نزدن است. آخر فقط وام گرفتن که مهم نیست، پس دادن آن هم مهم است. راستش را بخواهید به یک جوانی که قصد ازدواج داشت گفتم بیا بخشی از این وام را بردار و قسطش را بده، اما برای او هم میسر نبود که چنین وامی را بگیرد.
ما آبان مصاحبه کردیم و برج ۱۰ ، شهرداری اصفهان از من نزدیک ۲۳ میلیون و خوردهای خرید کرد. عرضم به خدمتتان که همین چند روز پیش با اصرار و تلاش توانستم پول این کارها را زنده کنم.
میراث فرهنگی هم از نشر آن خبر ناراحت شد. ما را دعوت کردند در حضور افرادی و گفتند از شما توقع نداشتیم اینطور بگویی. من هم گفتم میدان بسته است، اگر میدان بسته باشد مشتری نیست و اگر مشتری نباشد کار ما هم خریداری ندارد. گفتند شما را معرفی میکنیم به یک جا که از شما خرید کنند. همان روز رفتیم آنجا. یک زیرزمینی بود در خیابان سپه.
قرار شد یکی از این غرفهها از من جنس بخرد. نمونه کار را دادم و گفتم توان خرید شما چقدر است؟ گفتند شما جنستان را بگذارید اینجا، وقتی فروش رفت پول آن را پرداخت میکنیم. کمی از اجناس را امانت گذاشتم و بعد از مدتی خبر دادند که بیایید قرارداد ببندیم. یک برگه به من دادند که بردم بچهها در خانه خواندند و گفتند مضمونش این است که جنس شما باید پیش آنها بماند که حداقل دو ماه بعد از تحویل گرفتن جنس، در صورت فروش به شما هزینهاش را پرداخت کنند! رفتم و گفتم شما نمونه کاری که از من گرفته بودید فروختید؟ گفتند نه، اما با قشم و کیش و … میخواهیم کار کنیم. گفتم این نیاز مرا برطرف نمیکند. هر وقت جنس خواستید به من اطلاع بدهید برای شما میفرستم. گفتند صبر کنید یک عکس بگیریم. عکس هم گرفتیم و گفتند ما اینطور نمیتوانیم همکاری کنیم باید حتماً قرارداد را امضا کنید. گفتم شما ۲۰ میلیون بدهید من ۱۰۰ میلیون جنس برای شما میآورم که بفروشید. گفتند ما دو میلیون هم نداریم. گفتم میدانم.
آنها میخواستند یک کاری انجام بدهند اما از دستشان نمیآمد. ضمن اینکه من به هر کسی در میدان نقشجهان میگفتم جنسم را بگیر و هر وقت فروختی حساب کن، قبول میکرد، دیگر نیازی به پادر میانی نداشت. همه میدانیم که قیمتها در نوسان است و من نمیتوانم دو ماه جنسم را یک جا نگهدارم. قراردادشان با این وضعیت بهصرفه نبود به همین خاطر امضا نکردم.
از اداره کار هم زنگ زدند و گفتند بیا. رفتیم و نشستیم و کمی که صحبت کردیم یک نفر آمد عکس انداخت. من شروع کردم به خندیدن. گفتند چرا میخندی؟ گفتم میدانم که مشکل من با همین عکس قرار است حل شود. گفتند نه مشکل شما را حل میکنیم. البته یک مشکلی داشتم که واقعاً حل کردند؛ در سایت، وقتی کد ملی خودم را وارد میکردم اسم و مشخصات یک نفر دیگر را نشان میداد که این مشکل با دستور مدیر حل شد اما برای صنایعدستی یک کاغذ نوشتند که در آن نوشته بود به من وام سی میلیون تومانی بدهند. من وقتی نامه را دیدم بلند شدم و بیرون آمدم. گفتند چرا ناراحت شدی؟ گفتم من گدا نیستم. وام صنایعدستی را هم خودشان میدهند و نیازی به واسطگی شما ندارد. این شد که آن را هم نگرفتم.
«عجب، پس هنوز جنسهایتان را در خیابان میفروشید؟» میر جمال جواب داد: تا کسی مرا نمیشناخت میشد اما الان دیگر نه. الحمدالله آدمهای درستی در صنف ما هستند. یکی از همکاران وقتی با خواندن مصاحبه متوجه وضعیت من شده بود آمد و گفت من فکرش را نمیکردم اوضاع اینقدر بد شده باشد. گفتم من پنجاه سال است که در بازار کار میکنم. اگر پارچهی قلمکار سه مشت بخواهد من روی آن دو مشت نمیزنم، اگر دو مشت بخواهد، یک مشت نمیزنم، چون این کار را حرام میدانم. رنگی که میزنم، درصدی که روی جنس میگذارم، همه طوری است که مال دنیا عقبا از من نگیرد و دستفروشی را هم بد نمیدانم. حلال بودن رزق مهم است. دستفروشی خیلی بهتر از این است که آدم سر دیگران را کلاه بگذارد یا مسئول جایی باشد و آنقدر دروغ بگوید که بشود از دروغهایش فهرست درست کرد.
خلاصه که آن همکار از من جنس خرید و سفارش کار داد. مشکل من اینطور حل شد، به دست یکی از همکاران و از آن روز دیگر دستفروشی نکردم.
گفتم: «انتخابات نزدیک است. برای رئیسجمهور آینده پیشنهادی دارید؟»، گفت: تا درِ کشور به روی دنیا باز نباشد اگر ما اینجا طلا هم داشته باشیم مشتری ندارد. اگر هم باشد واسطه است که فقط خودش استفادهی کار را میبرد و چیزی برای کارگر و هنرمند زحمتکش باقی نمیماند. باید وضع طوری باشد که بیایند از ما خرید کنند نه اینکه ما برویم بگوییم از ما بخرید. این باعث میشود حرمت کار از دست نرود. اگر آقایان بخواهند برای صنایعدستی کاری کنند تا زمانی که راهها بسته باشد نمیتوانند. باید واسطهها را کم کنند و هر حوزهی صنایعدستی یک نماینده از صنف خود داشته باشد که کار عرضه را در دست بگیرد. این کارها برنامه میخواهد. اگر تمام حواس نامزدها به این باشد که تعریف کنند این چه کرده و آن چه کرده، فایده ندارد. ما همۀ اینها را خودمان میدانیم. باید برنامۀ خودشان را ارائه کنند و این برنامه با عقل و منطق جور دربیاید که امیدی باشد.
این بار او از من پرسید: «خانم این چیزهایی که مینویسید سودی هم دارد؟» و من، هیچ جوابی نداشتم.
انتهای پیام
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰