به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، یکی از ماجراهایی که در آستانهی پیروزی انقلاب اذهان عمومی را متوجه خود میکند، ماجرای دستگیری امیرعباس هویدا نخستوزیر ۱۳ سالهی رژیم پهلوی است. بازداشتی که تا پیروزی انقلاب ادامه دارد و پس از آن نیز هویدا با وجود فرار نگهبانانش خودخواسته خود را به دولت انقلابی معرفی میکند. هویدا یکی از کسانی است که به منظور فروکش کردن خشم انقلابی مردم دستگیر شده. او را روز ۱۷ آبان ۵۷ در دولت ازهاری و به دستور شاه توقیف میکنند و نخست در منزلی در الهیه تحت نظر قرارش میدهند. پس از خروج شاه از ایران اما به جایی در زعفرانیه منتقل میشود و از همانجا هم هست که خود را تسلیم انقلابیون میکند، روز یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۵۷. ماجرای دستگیری هویدا توسط انقلابیون را شاید بهتر از همه فرشته انشا از بستگان هویدا که از نزدیک شاهد این وقایع بوده است، روایت کرده باشد. انشا[۱] که در اسفند ۱۳۶۴ یعنی ۶ سال پس از کشته شدن هویدا در خلال دادگاه انقلابیاش، در قالب پروژهی تاریخ شفاهی هاروراد با حبیب لاجوردی گفتوگو کرده، آن روزها را اینطور به خاطر آورده است:
… بالاخره در حدود حرکت اعلیحضرت را دقیقا یادم نمیآید، هفته اول لابد ژانویه ایشان حرکت میکنند، و هیچ تصمیمی راجع به هویدا گرفته نمیشود. هویدا زندانی مزاحم است. برای اینکه در این تاریخ هنوز هیچ جرمی برای او پیدا نشده. هنوز به عنوان ماده ۵ حکومت نظامی زندانی است. یعنی کسی که مانع نظم و باعث اختلال میشود. و صرفا همه میدانند که تمام گذشتهاش سیزده سال و دوران حتی قبل از آن در تحت آنالیز خیلی شدید است. شاید بتوانند جرمی برای او در یکی از زمینههای ممکنه پیدا کنند. و تمام این تجسسات فعلا استریل مانده بود.
بالاخره دگرگونیهای داخلی مملکت طوری شد که امراء و روسا همه خیلی نگران بودند و به دلایلی که من نمیدانم، برای منزل هویدا تصمیم به تغییر آدرس گرفته شد و از این محل به زعفرانیه نقلمکان کردند. این را هم باید بگویم که در این دورانی که هویدا در این منزل زندانی بود یک بار او را به زندان اوین بردند، و به دلیل اینکه شایعات این بود که هویدا دیگر زندانی نیست و شاید حتی خارج از مملکت زندگی میکنند عکس او را با تفسیرات و مصاحبه به عنوان یک زندانی توی روزنامهها پخش کردند. همه ما فکر میکردیم که این روزی که حتی به او مقصد را نگفته بودند، که قرار شده بود از این منزل بیرون برود شاید برای ملاقات با اعلیحضرت است ولی اشتباه کرده بودیم.
منزل دومی که هویدا در آن نگهداری میشد گویا مقر سابق رئیس ساواک یعنی فردوست بوده است. در زعفرانیه آن بالاها در یک بنبستی. و درست دورانی بود که آشوب در شهر خیلی دامنه گرفته بود. زندگی در این منزل خیلی کوتاه بود دورانش، به دلایل اینکه خیلی زود تصمیم به تغییر محل دادن گرفته شد و یک غروب یک روز زمستانی به مهمانسرای ساواک در شیان آقای هویدا منتقل شد.
این مهمانسرای شیان در نزدیکی یا من بگویم زیر پادگان لویزان بود. در آنجا به نظر رسید که یک تحرکی وجود دارد برای اینکه تا آنجایی که من اطلاع دارم یک روز قبل از اینکه ارتش بیتفاوتی خودش را اعلام کند دیداری از هویدا شد و آن رئیس ساواک یعنی تیمسار مقدم بود. در این محل شرایط زندگی هویدا کمی بهتر شد به دلایل اینکه به او اجازه دادند که در هوای آزاد راه برود و پردههای اتاقش باز باشند یعنی نور توی اتاق را به داشته باشد و با نور مصنوعی روشن نباشد.
روز دهم فوریه [۲۱ بهمن ۵۷] روزی که ارتش بیتفاوتی خودش را اعلام کرد شب هویدا دسترسی به تلفن پیدا کرده بود و به ما خبر داد که همهچیز تمام شد. گفت: «همهچیز تمام شده. الان عدهای از امرای ارتش که لباسهایشان را کنده بودند و سیویل تنشان بود اینجا بودند. و اسمهایشان را من به خاطر نمیآورم.»
روز یازدهم فوریه [یکشنبه ۲۲ بهمن ۵۷] ساعت دوازده هویدا مجددا تلفن کرد و گفت: «دیگر من گارد ندارم و هیچکس اینجا نیست. فقط یک دربان هست.» و باید اضافه کنم که این مهمانسرای ساواک یک باغ خیلی بزرگی بود و توی این باغ بنگالوهای [بناهای یکطبقه] مختلف ساخته شده بود و در ورودی بزرگی بود یک دربان آنجا زندگی میکرد. من گفتم که خوب، ما میآییم… هویدا ظاهرا از اوضاع خیابان خبر داشت. گفت: «شما به من نمیتوانید برسید. برای اینکه بلواست توی خیابان. و راه دیگری باید فکر کرد.» گوشی را من گذاشتم. با دوستان هویدا مشورت کردم. یکی جابر انصاری. گفت «شما قایم کنید هویدا را و من ترتیبش را میدهم.» و با دکتر شاهقلی مشورت کردم و جواب اینها همه انعکاسشان این بود که بایستی ما خودمان را به هویدا برسانیم و او را قایم کنیم. جواب هویدا را به… این نظرها را به او منتقل کردم. ترجیح داد که به کمیته تلفن کنیم به تشکیلات بازرگان، آن موقع بازرگان نخستوزیر بود، تلفن کنیم و به او بگوییم که هویدا کجاست و بیایند عقبش.
در این شرایط با جابر انصاری صحبت کردم و تصمیم هویدا را به او اطلاع دادم. یکی از اقوام او داریوش فروهر در این کابینه وزیر کار بود و قرار شد که با او تماس بگیرم. تماس من با داریوش فروهر مصادف شد با لحظهای که اوباش آپارتمانهایی که ما در آن سکنی داشتیم که در ونک بود تصرف داشتند میکردند. در نتیجه من مجبور شدم منزلم را ترک کنم و قرار بر این شد که به محض اینکه در یک جای امنی بودم با آقای فروهر تماس بگیرم. این کار را کردم و ایشان به من گفتند که پس شما بیاید به مقر حزب [ملت ایران]… بیایید به مقر جبهه ملی خیابان طرفهای خردمند آن طرفها. الان اسم، خیابان سپند. من و یکی از اقواممان رفتیم به آنجا. عده زیادی آدم آنجا جمع بودند همه نشسته بودند. آقای فروهر آمد و گفت که با بازرگان تماس گرفته و قرار بر این شده که در معیت عدهای برویم به طرف مقر آقای هویدا و ایشان را بیاوریم ببرید. کسانی که با ما همراه بودند یکی یک آخوند بود عمامه سیاه، نمیدانم grade اش چه بود؟ یک آدم چاق بلندقدی بود و یک قاضی دادگستری اسمش را به خاطر نمیآورم. یک وکیل دادگستری به نام میرکلالی که از اقوام نزدیک کلالی بود رئیس حزب ایران نوین و دو چریک مسلح، و دو سه نفر دیگر از جبهه ملی.
همه ما داخل دو تا ماشین حرکت کردیم به طرف لویزان. خیابانهای تهران بسته بود از خیابان سلطنتآباد به بعد ماشینهای متعددی را گذاشته بودند به اصطلاح barrage بود یعنی اینکه ماشینها را آتش زده بودند و در جلویش پاسدارهای مسلح بودند. ما را آن آخوند هر دفعه پیاده میشد توضیح میداد که آمده برای برنامهای باید برود به طرف لویزان. ماشینها را کنار میزدند ما رد میشدیم. من فهمیدم که پس هویدا از این تشکیلات اطلاع داشته و الا واقعا آدم عادی نمیتوانست از این موانع عبور کند. تا رسیدیم به کوچهای که در آخر آن این مهمانسرا بود. از توی یک دهی رد میشد و شاید همان ده شیان است آنجا، جمعیت خیلی زیاد بود، همه توی خیابان بودند. اوباش قاطی مردمی که آنجا مقیم بودند. بالاخره ما خودمان را رساندیم به آن منزلی که هنوز دربان دم در بود ولی دیگر هیچ جور نگهبانی نداشت. آقای هویدا به استقبال این عده آمدند در ورودی آن بنگالو. و این عده وارد هال آنجا شدند و دستور چایی دادند. آن آخوند شروع کرد به حمله به آقای هویدا، و ایشان خیلی خونسرد گفتند که «ما در محاکمه نیستیم، فعلا ما داریم با هم چایی میخوریم.»
بعد خواستیم که حالا این راه را برگردیم چون ساعت طرفهای هنوز روز بود چهار بعد از ظهر بود همه نگران بودند که توی خیابان واقعهای بیفتد. این است که صلاح دیده نشد که داخل همان ماشینها ما برگردیم. از جلوی یک… این مهمانسرا در کنار یک درمانگاهی بود. درمانگاه سوختگی و جلویش یک آمبولانسی ایستاده بود. یکی از آن چریکها رفت و بهزور حتی فکر میکنم با استفاده از اسلحهاش شوفر آن آمبولانس را وادار کرد که بیاید توی این باغ، و بالاخره ما همه یعنی اینکه آقای هویدا، آن قاضی دادگستری، آن وکیل دادگستری، دوتا چریک و من سوار آمبولانس شدیم.
آقای هویدا قبول نمیکرد و بالاخره حتی به او پیشنهاد کرده بودیم که دراز بکشد روی تخت آمبولانس ولی او قبول نکرد. او نشسته بود میخواست بنشیند و به هر حال به زور این فرمول را پذیرفت، و تمام اصرارش این بود که من نمیخواهم که قایم بشوم. آن آخوند جلو نشست و بالاخره آژیرکشان این آمبولانس راه افتاد. پشت یک ماشین دیگر با یک عده دیگر راهی کمیتهها لابد بشویم. ولی صلاح دیده نشد که شهر تهران را در این وضع رد کنیم، چون فوقالعاده مردم کنجکاو بودند و از پنجرههای آمبولانس میخواستند تو را نگاه کنند و برایشان خیلی عجیب بود. بالاخره اولین اسکان در همان خیابان سپند قرار شد که انجام بگیرد. آمبولانس رفت توی گاراژی که آنجا بود و شوفر را هم زندانی کردند که نتواند برود خبر بدهد و تا شب بشود تا غروب شروع بشود، تا هوا تاریک بشود آنجا بودیم. آنجا در یک اتاقی بودیم عدهای شروع کردند آمدن آنجا دور حول و حوش همه جبهه ملی بودند و شروع کردن در مورد نبودن آزادی در دوران سابق صحبت کردن. وقتی غروب نزدیک شد دوباره با همان برنامه قبلی سوار آمبولانس شدیم و همه راهی میدان ژاله خیابان ایران.
اینجا دیگر خیلی شلوغ بود به طوری که یکی از این پاسدارها ایست داد ماشین را. آمبولانس ما نایستاد و شلیک کرد به طرف این آمبولانس. و فشار گلوله را ما به روی پهلویمان کنار آمبولانس حس کردیم. چند تا هم از این گلولهها رفت به ماشین پشتی را تمام شیشهاش را شکست و اینها هم آن پاسدار را گرفتند و حالا همه با هم حرکت کردیم رفتیم به طرف خیابان ایران مدرسه علویه [علوی].
مدرسه علویه در یک بنبستی [در] خیابان ایران قرار داشت، و هجوم ملت طوری بود به درِ اصلی که اصلا امکان نبود که از این در وارد بشویم. در نتیجه از در فرعی که یک بنبست دیگر بود وارد شدیم. اینجا ماشینرو نبود. آمبولانس در حدود مثلا چهل پنجاه متر قبل از در ایستاد و همه پیاده شدیم. زمین آسفالت نبود و گل بود و حتی خیال میکنم برف هم بود. تمام تپهههای آن دور که ساخته نشده بود پر از پاسدار مسلح بود.
این آقای روحانی جلو راه افتاد و همه بقیه از پشت حرکت میکردند. او جلو میرفت و خیلی زود مردم فهمیدند که هویداست پاسدارها داد زدند «هویدا». این شروع کرد آنها را به آرامش دعوت کردن و گفت که کار غیرعادی نکنید. آرام باشید. و از در پشت وارد حیاط مدرسه شدیم. حیاطخلوت مدرسه.
خیلی عجیب بود. تا دیوارها… اولا چادر زده بودند تویش. بعد تا حد بالای دیوارها انباشته بودند بدون نظم خاصی، کیسههای نان تافتون، پنبه، سرنگ، دوا، پتو، دوچرخه، همهچیز. مثل یک عدهای که ذخیره دارند میکنند. بالاخره یک راهرویی اینجا باز بود. از توی این راهرو همه عبور کردیم رفتیم توی هال اصلی و آنجا چند تا پله میخورد میرسیدیم به یک طبقه اول. آنجا یک آدم بود خیلی خسته ریشو، با دمپایی ولی کت و شلوار پوشیده بدون کراوات، آمد جلو. بعدها فکر میکنم که سرهنگ توکلی اسمش است. او همهکاره آن تشکیلات بود. آمد و جلوی هویدا را گرفت. حالا هویدا آمد حرفی بزند یک چیزی بگوید. او فریاد زد که «اینجا من دستور میدهم.» و همانجا توی راهپله نمیدانم چه چیزهایی گفتند. بیخودی یک خرده حرف زد و خیلی exciter بود خیلی هیجان داشت آن آقا.
بالاخره هدایت کردند این عده را به طبقه بالا یعنی پس میشود طبقه اول این ساختمان. آن وقت ته یک راهرویی یک اتاقی بود که زمینش فرش بود، یک تختخواب بود یک دفتر بود با پرچم ایران روی آن دفتر. آقای هویدا را بردند آن تو. و این آقا که من فکر میکنم سرهنگ توکلی است گفت: «من باید شما را تفتیش کنم طبق قوانین زندانیها.» ایشان را تفتیش کرده و به بقیه گفتند دیگر شما بروید. من هم توی آن اتاق رفتم.
آمدیم بیرون. چیزی که قابل توجه بود دیوارهای این خانه بود که تمام پر از پوسترهای عظیم بود و هیچ به نظر نمیآمد که یکهو اینها حکومت را به دست گرفتند. خیلی معلوم بود که اینها تمام آماده شده است. منجمله یک پوستر خیلی تمامقد بزرگی بود که نوشته بود «دیو چو بیرون رود فرشته درآید» روی آن خمینی را به عنوان یک ملائکه نشان میداد روی یک ابری و شاه را به صورت یک شیطان نشان میداد که دارد بیرون میرود. و آنجا که آمدیم دیدیم تعداد زیادی مخبرین خارجی هستند و سعی میکنند از مردم سوال کنند.
… ما هرکدام دیگر طرفهای ساعت ۹ بود هرکداممان به طرف منازل خودمان رفتیم و این روز روز یازدهم فوریه [۲۲ بهمن ۵۷] بود و دیگر شب شد…
نخستین مصاحبه با انقلابیون
خبرنگاران روزنامههای وقت از جمله کیهان و اطلاعات در فردای دستگیری هویدا موفق میشوند با او و چند تن دیگر از دستگیرشدگان از جمله نیکپی شهردار تهران و… گفتوگو کنند. او در این مصاحبه بسیار خونسرد به نظر میرسد و لبخند از لبانش محو نمیشود. پرسش و پاسخهای خبرنگاران و هویدا که روز ۲۴ بهمن ۵۷ در کیهان منتشر شده، به این شرح است:
شاه شما را زندانی کرد تا خودش را نجات دهد. امروز که انقلاب پیروز شده چه کسی را مقصر میدانید؟
سیستم را.
در دو دادگاه قبلی…
من به دادگاهی نرفتهام تا محاکمه شوم، طبق مادهی پنج حکومتنظامی توقیف شدم و امروز هم در اینجا هستم. من امروز در بازداشتگاه تنها بودم. هیچ سرباز و یا نگهبانی نبود که بتواند جلوی مرا بگیرد اما من تصمیم گرفتم که خودم را تحویل دهم. بنابراین توسط آشنایان تماس گرفتم و به اینجا (مقر دولت موقت) آمدم. این امکان برایم بود که سوار یک اتومبیل بشوم و بروم. علاوه بر این من اگر میخواستم بروم، شش ماه پیش نیز میتوانستم بروم ولی ایستادم. اگر اتهامی داشته باشم جواب خواهم داد.
آیندهی شاه را به عنوان کسی که مدت ۱۴ سال نخستوزیرش بودید چگونه میبینید؟
از خودش بپرسید.
امروز در میان رزمندگان انقلاب چه احساسی دارید؟
من با آقایان آشنایی ندارم. بعدا آشنا خواهم شد.
نظرتان دربارهی دادگاه ملی که در آن محاکمه میشوید، چیست؟
من نمیدانم چه نوع دادگاهی خواهد بود، اما مسلما اسلامی است و من هم جواب خواهم داد.
رابطهی شما با ساواک چگونه بود؟
درست است که ساواک زیر نظر نخستوزیر بود، اما مسئولیت آن متوجه من نبود.
اما در برابر قانون اساسی قدیم نیز شما مسئولیت داشتید.
بعدا مسائل روشن میشود.
شما در سیاست اختناق و استبداد شاه تا چه حد خود را مقصر میدانید؟
سیستم مقصر است.
ولی شما مسئولیت داشتید، نداشتید؟
من هم به اندازهی دیگران مسئول و مقصر بودم به قدر خود شما نه بیشتر. آن سیستم همین وضع را نیز میطلبید. آن سیستم روزنامهنگاری مثل شما، نخستوزیری مثل من، وزیری مثل آقایان (و به روحانی و آزمون و شیخالاسلامزاده اشاره کرد) و… داشت.
به هر حال شما مقصر بودهاید و نمیتوانید مشکل را تنها متوجه سیستم کنید.
به مسائل کلیتر بنگرید، ثانیا این مصاحبهی مطبوعاتی است نه محاکمه!
[۱]. انشا دربارهی نسبتش با هویدا به حبیب لاجوردی اینطور توضیح داده است: «نسبت من با امیرعباس هویدا نوه خاله ایشان من هستم. به این معنی که مادرم و امیرعباس هویدا پسرخاله و دختر خاله بودند. منتها آن روابط خانوادگی ما با خانواده هویدا بسیار نزدیک بود. به دلیل اینکه تمام طفولیت ما با مادر ایشان زندگی میکردیم و مادر هویدا حکم مادربزرگ برای ما داشت. و خود هویدا در زندگی ما تأثیر بسیاری داشت. من پدرم را خیلی زود از دست داده بودم در سن پنج سالگی، و هویدا به مادرم که دخترخالهاش بود خیلی علاقمند بود و به بچههای او که ما باشیم خیلی نزدیک بود و این نزدیکی را همیشه حفظ کرد و به خصوص از همتی که توی مادرم بود خیلی استقبال میکرد، به او خیلی علاقه داشت و او را به عنوان یک زن نمونه میشناخت. این نزدیکی نسبت به هویدا توی خانواده ما چهارتا بچههای مادرم، به من خیلی نزدیکتر بود به دلیل اینکه شاید فرهنگ فرانسوی داشتم. فرانسه درس خوانده بودم و یک وجه اشتراکی با او به این نحو داشتم.»
۲۵۹۶۷
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰