بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته :
“کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم.
بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم.
بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم.
در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.
اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!”
پرسه ای در گوگل، مرا به سخن شمس لنگرودی شاعر گیلانی می رساند:
“روزگاری بود که ما انقلابی بودیم و میخواستیم جهان را عوض کنیم ، بعدا جهان ما را عوض کرد.”
انگار حافظ هم در همین حال و هوا می زیست، آنجا که می گوید:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم…فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
صرفنظر از ازلی و ابدی و نیز جهانشمول بودن رویای شکافتن سقف فلک و درانداختن طرح نو، ما نسل انقلاب 57 هم با همین رویا، بزرگ شدیم. انقلاب و جنگ ما را تیز و تیزتر کرد…
اکنون که در نیمه دوم عمرمان هستیم، می بینیم که تحقق رویای ما دشوار و دشوارتر شده است…هرچه بیشتر تقلا کردیم، کمتر نتیجه ای عاید ما شد بدان سان که اکنون حس می کنیم حتی کشورمان را هم نمی توانیم تغییر دهیم!
بگذریم که این حدیث دراز دامن است و در این مقال نمی گنجد!
این مقدمه بود.
مایل بودم با این مقدمه بگویم رویای بالا پریدن و بالا بالا نشستن ما را هوایی کرده بود…همین هم موجب شده بود از کارهای کوچک غافل شویم. گاه برای ما خنده دار بود کوچک دیدن و کوچک عمل کردن…ما بزرگ می خواستیم…افراد برای ما کوچک بودند…ذیل چنین نظرگاه و نگاهی، دست و دلمان نمی رفت زنگی بزنیم و کاری برای یک تهیدست روستایی و فردی کوچک، انجام دهیم…ما دنبال ساختار و سیستم بودیم نه افراد و فرایندهای معمولی!
اما این روزها، دیگر عطش تغییرات بزرگ و اصلاحات کلان نداریم…تردیدی نیست که این نگاه به اقتضای گذشته سپری شده، حاصل شده است. دشواری ها و ناکامی های مزمن ما را به کنجی کشانده و زمانه و روزگار پند هایی بما داده و گزاره هایی را برایمان اثبات نموده استه یکی از آنها هم اینکه” کوچک زیباست”!
بدین سان این روزها به خُرد فکر می کنیم تا کلان…انگار اشتباه فکر می کردیم…شاید هم درست فکر می کردیم اما چندان جامع نمی اندیشیدیم…شاید هم واقع گرایی را از یاد برده بودیم!
دلیل هرچه که باشد،گویی این جریانی از رسش طبیعی است که در برهه ای از زمان، ذهن اهل اندیشه و حیات را به خود جلب می کند…
روایتم را تا انتها بخوانید:
سال 1383بود…
پیرمرد بعد از سالها کار اداری دولتی و نیز معلمی، چندسالی بود که دوران بازنشستگی اش را سپری می کرد. خانه مستقل و نسبتا دلبازش را کوبید و آپارتمانی در 4 طبقه دو واحدی ساخت. یک طبقه اش را هم برای خودش یکپارچه کرده و بقیه را به فروش و اجاره نهاد….
من نیز یکی از واحدها را خریدم. دست مان چندان باز نبود و همه بهای واحدی که خریده بودم، آماده نبود. پیرمرد همه جوره با من راه می آمد تا بتوانم مالک یکی از واحدها بشوم…گویی در انتخاب خریداران، تامل می کرد!
پیرمرد با کوله باری از سال ها تلاش و تعهد، دیگر به زندگی خودش چسبیده بود و گرفتاری های دوران کهنسالی از جمله بیماری خود و همسرش او را مشغول کرده بود. در عین حال، سخت مهربان و مسئول بود…سرد و گرم چشیده بود و با تلخ و شیرین روزگار کنار آمده بود…چهره ای قاطع و جدی اما درونی بسیار مهربان داشت…با هر مخاطبی نمی جوشید اما من خوشبخت بودم که افتخار مصاحبت با او را داشتم و در چشمش، واجد ارزش بودم!
گاه با اشعاری ناب، گفتگوی دوجانبه ما را مزین می کرد…یادگار دوران معلمی ادبیاتش بود!
یکی از شعرهایی که از او به یاد دارم، این بود:
سرِ شب سَرِ قتل و تاراج داشت /// سحرگه نَه تن سر، نَه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری /// نه نادر بهجا ماند و نه نادری
روایت پیرمرد از فراز و فرود دنیا، در این شعر خود را نشان می داد. گویی خود را با تلخ و شیرین روزگار، انطباق داده بود!
پیرمرد از فضای سبز و گل و گیاه هم غافل نبود…باغچه ای در حیاط درآورده بود…در فضای کوچکی از جلوی ساختمان، هم جایی برای کاشت چند نهال و در واقع یک فضای سبز کوچک درست کرد…چشمش به دیگران و به شهرداری نبود که کارهایشان نیم بند و از سر تکلیف اداری بود!
بعد از مدتها تقلا و جستجو، نهال چنار شاداب و خوبی خرید و آن را در فضای پیاده روی جلوی آپارتمان نوساز غرس کرد. فضای کوچک جلو خانه، زیباتر شده بود…چند درخت سرو هم کاشت…
پیرمرد هر روز این نهال ها را آبیاری می کرد…بیشتر از همه به چنار علاقه داشت که هر روز بزرگ و بزرگ تر می شد…سبز و تنومند…
من نیز در زمان هایی به چنار بیرون و گل و گیاه حیاط آب می دادم…همراهِ دقایق آبیاری و گلکاری هایش بودم. ایام عید، جعبه های نشاء گل را می خریدیم و در باغچه کوچک حیاط می کاشتیم…جز من و او هیچ کس دیگری در آن ساختمان، به امور عمومی اهتمامی نداشت!
مدتها بعد، من از آن ساختمان نقل مکان کردم…
بعد از سال ها، نهال چنار، درخت برومندی شده است…حالا عمری 18 سال عمر دارد…
من چنار سرسبز و تنومند را هر روز می دیدم و از این کار کوچک پیرمرد، لذت می بردم…گویی درخت چنار فلسفه ای از زیستن را به من یادآوری می کرد…یک زیست فردی اما مسئولانه …بنظرم درخت چنار گویی هر روز یک ندا را بمن می رساند و آن هم اینکه کارهای کوچک را نادیده نگیرید…کارهای کوچک موجب تغییر دنیای بزرگ ما نمی شوند اما قطعا ارزشمندند و به تغییر خودمان مدد می رسانند!
چند هفته ای بود که درخت چنار افسرده و پژمرده بود…گرمای هوا رمق چنار را گرفته بود…برگها سوخته و درخت پاییزی شده بود!
معلوم بود که از ساختار عریض و طویل شهرداری و سازمان فضای سبز، انتظاری بیش از این، نمی توان داشت!… این نیز نشان می داد ساختارهای ما فرتوت و مفلوک شده و در جنگ منابع و مصارف، مغلوب شده اند…
در این تابستانِ گرم، شهرداری در ایفای وظایفش کاهل شده بود… قدیمترها آبی به چنار می رساندند اما گویی مدتها بود که که دیگر آبی به درختان خیابان نمی دادند!
از طرفی همه چیز نشان می داد که کسی از اهالی ساختمان هم به چنار، آبی نمی رساند.
از بی مسئولیتی شهرداری و اهالی ساختمان چندان تعجب نکردم اما برای من حیرت آور بود که چرا پیرمرد نیک نفس ما، به چنار نظری ندارد؟
به صرافت افتادم که احوال پیرمرد را بپرسم. حدس زدم او حتما بیمار و خانه نشین شده است…زنگ واحدش را فشردم…خبری نبود…همسایگان گفتند او دیگر از تهران رفته…او به زادگاهش بیجارِکرمان مهاجرت کرد…”بیجاری” به بیجار رفت!
حالا دیگر پازل کنجکاوی هایم تکمیل و معمای ذهنم، حل شده بود…پیرمرد که رفت، چنار هم پژمرد…کس دیگری هم به آبیاری درخت چنار نمی اندیشید. روشن است که بسیاری از آدم های روزگار ما، دیگر حسی از مسئولیت اجتماعی در خود ندارند…آدم های آن ساختمان هم خود را متعهد به امور عمومی نمی بینند. شاید اصلا چنار را نمی دیدند(!) چه برسد به اینکه آبیاری آن را وظیفه خود بدانند!
باز هم بگذریم…
هرچه که باشد من اما دریافتم که کارهای کوچک چقدر مهم و ثمربخش هستند. دریافتم گاه باید از آن بالا به زمین آمد. کارهای کوچک را نباید نادیده گرفت…
جهان ما با چنار روبروی خانه ما تغییر نمی کند اما فضای روبروی خانه ما و در نهایت شهر ما زیباتر و سبزتر می شود…شاید ما نتوانیم جهانی را تغییر دهیم اما می توانیم فضای سبز کوچکی شکل دهیم. سایه ای برای چند نفر بسازیم…شهرمان را زیباتر کنیم…
به آغاز این یادداشت برگردیم…
ما درپی تغییر جهان و اندیشه های بزرگ بودیم اما امروز می بینیم که از کارهای کوچک هم غافل شده ایم…ما کودکان و جوانان انقلاب 57 و جنگ، با آرمانگرایی تغییر دنیا، ایجاد مدینه فاضله یکتا و آرزومند پرچمداری قطب سوم در جهان، از نگاه به خیابان و کوچه خودمان غافل بودیم…از ارزش چنار روبروی خانه خود غافل شدیم و دنبال جنگل کاری در کویر لوت رفتیم!
…
کاش دنبال تغییر جهان نمی بودیم یا اینکه به موازات نگاه به این رویای همیشگی، به خانه و خیابان خودمان هم می اندیشیدم…ما آن اندازه در فکر جنگل بودیم که درختها را ندیدیم!
و در همین اتمسفر فکری است که فکر می کنم ما چقدر از ایفای وظایف کوچک اما مهم خودمان دور افتاده ایم…حکایت ضرب المثل ژاپنی میخ و نعل اسب است:
به خاطر میخی، نعلی افتاد…به خاطر نعلی، اسبی افتاد…به خاطر اسبی، سواری افتاد…به خاطر سواری، جنگی شکست خورد…به خاطر شکستی، مملکتی نابود شد…و همه این ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود!
شاید وجه دیگری از این نگرش، زاویه دیدی هست که خیام بدان پای بند بود…بزرگمردی اندیشه ورز و اندیشه ساز که پندمان می داد که امروز را قدر بدانید…
از دی که گذشت، هیچ ازو یاد مکن…فردا که نیامده است، فریاد مکن…بر نامده و گذشته، بنیاد مکن…حالی خوش باش و عمر بر باد مکن!
اما گویا در این روزها و در این سال ها، بواسطه مجموعه ای از کژکاردی های سیستم و ساختار و نیز به جهت شکل یافتن فضایی مملو از نومیدی مطلق، ما نیز از ارزش امروز و نقشه زیست مبتنی بر حال، غافل شده ایم…گویی چون ساختار ناکام است و فاسد(!) پس ما نیز باید خودمان را به بایگانی بسپاریم…!
حسن ختام این یادداشت، چند جمله هست:
کارهای کوچک را دست کم نگیریم…نقش های کوچک را نیز کوچک نشماریم…لازم نیست آن بالای بالا باشیم…فقط خوب باشیم…انسان باشیم…سالم و حرفه ای…دلسوز و متعهد…مهندس خوب…پزشک خوب…پرستار خوب…لوله کش خوب…برق کار خوب…حتی یک سپور خوب و حرفه ای!
پس نوشت:
پژمردگی و بی آبی چنار را پیگیری کردم…به 137 هم زنگ زدم اما منتظرش نمی مانم…فعلا تا گرمای تابستان هست، خودم آبرسانی اش را انجام می دهم…امیدوارم بعد از ماهها پژمردگی، شاداب شود!
223223
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰