در یکی از روزهای سرد زمستان، در کمپ تیمملی، برای اینکه از سرما نلرزم، یقه کاپشنم را بالا داده و زیپ آن را به طور کامل بسته بودم. پنجشنبه روزی بود. خبرنگار دیگری حضور نداشت. من بودم و تمرین تیم ملی امید. تیمی که یک دنیا به آن امید داشتیم. تیمی مملو از ستاره هایی چون جواد کاظمیان، مهرزاد معدنچی، ایمان مبعلی، امیرحسین صادقی، محرم نویدکیا و کلی اسم دیگر. سرمربیمان محمد مایلی کهن بود. تمرین چیزی حدود یک ساعت و 30 دقیقه طول کشید. هوا اینقدر سرد بود که انگار هر فکری، در مغزم یخ میزد. باد شدید همراه با این سوز، تا حدودی من را برای تهیه گزارش متاصل کرده بود. تمرین که تمام شد، بازیکنان به هتل آکادمی رفتند. دقیقا در آن سوی زمین قرار داشت، یعنی جایی که من باید حدودا یک بار طول زمین و عرض آن را طی می کردم تا واردش شوم. آن روزها کمپ تیم ملی اصلا شبیه به امروز نبود. هتل آکادمی امروز، خوابگاهی بود که تیمهای ملی پایه در آنجا میماندند. قصدم این بود فرصتی دست دهد تا با محمد مایلی کهن در این خوابگاه گفت و گویی داشته باشم. از فرط سرما صورت و دستانم یخ زده بود. یادم هست آقای مایلی کهن هم چیزی شبیه به من بود. با بینی قرمز و دستانی که از سرما چروکیده بود.
در راهرو به استقبالم آمد و گفت: «اینکه در روز تعطیلت به اینجا آمدی و در این سرما کنار تیم ملی بودی، برایم قابل ستایش است.» وقتی متوجه شد از فرط سرما یخ زدهام، برایم یک چای داغ و یک شیرینی آورد. فکر میکنم این زیباترین «هدیه» در آن صبح سرد زمستانی بود. آن روز آقای مایلی کهن مصاحبه نکرد ولی من با خاطرهای شیرین کمپ را ترک کردم. بعدها وقتی خاطره آن زمستان سرد را برای آقای مایلی کهن بازگو کردم، در آن سوی خط، به خوبی احساس شور و شعف را از صدایش حس کردم. او 18 سال بعد از آن روز به من گفت: «برای هر آدمی چیزی شیرینتر از این نیست که بتواند با یک کار کوچک، این چنین در ذهن یک نفر باقی بماند.»
قدر کارهای کوچک امروز زندگیتان را بدانید چون فردا که به آنها نگاه کنید متوجه میشوید چه اثر بزرگی در زندگیتان داشته.
252 252
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰