اگر خوانندۀ محترم فرصت کرده باشند حدودِ پنجاه زندگی نامه از کار آفرینان، دانشمندان، هنرمندان و سیاستمداران را مطالعه کرده باشند، احتمالاً به این نتیجه رسیده باشند: آنهایی که در حرفۀ خود موفق بودهاند و دستاوردی از خود به جای گذاشتهاند، از درک روانشناسانۀ عمیق تری از انسان برخوردار بودهاند. به عنوان مثال، وجهِ مشترکِ مهاتما گاندی و توماس ادیسون چیست؟ در میانِ خصلت های گوناگون، آنها با تلاش فراوان و رفتارهای با ثبات، اعتمادِ مخاطبان را جلب کرده بودند. حتی اگر گاندی، بیست درصد از سخنانش بر اساس دروغ، فریب، وارونه جلوه دادن و کتمانِ حقیقت بود، نمیتوانست به اهداف خود رسیده و جایگاهِ مثبت و ویژه ای در تحولات قرن بیستم به دست آورد.
درکانونی که روانشناسی اندیشه و عمل خود را دقیق نشان می دهد، کانون اختلاف است. اختلاف و تضاد میان انسانها، نهادها و دولتها امری طبیعی است اما روشِ حل اختلاف است که درون ها را رو نمایی میکند. در اختلاف و روش حل اختلاف است که انسانها شناخته می شوند، باطن آن ها کشف و تناقضات میان ظاهر و باطن بروز می کند. وقتی از ده جملۀ یک فرد، یازده جملۀ آن ناصحیح، غیرواقعی و تحریف شده باشد طبعاً طی زمان و با تشخیص مخاطب، اعتماد شکل نمیگیرد. روانِ یک انسان سالم، راستگویی و احترام را می طلبد. درکِ دقیق از خود و از اختلاف، هم fact می خواهد و هم روانشناسی انصاف و به خود راست گفتن و دقت در کلام. اصولاً نحوۀ حرف زدن خود دریایی از هنر است و باطن را ظاهر می کند. روانشناسی صدق/راستگویی از حکمرانی گرفته تا وزارت تا ستون نویسی تا یک تصادف ساده رانندگی مصداق دارد. عدم صدق/فقدان راستگویی، تاریخ مهلت دارد. یکی از فرازهای بسیار جذابِ سفرنامه هایی که به خاورمیانه مربوط می شود این است که نویسندگان نقل می کنند: آنها بدون دلیل و بدون حتی اینکه ضروری باشد، دروغ می گویند. به گفتۀ یکی از فلاسفۀ بزرگ امروز ایران، کلِ طبیعت و خلقت بر یک ستون بنا شده است: ستونِ صدق.
وارونه جلوه دادن مسایل و فقط ده درصد از حقیقت را گفتن نشانۀ روانشناسی ناسالم است و ادراک، آگاهی و تشخیصِ طرفِ مقابل را نادیده گرفتن. یکی از دقیق ترین تعاریفی که از مفهومِ قدرت شده این است: فردی و سیستمی خوب قدرت را درک می کند که محدودیت های آن را بشناسد. به عبارت دیگر، ظرفیت خود را دقیق محک بزند، با fact نظر بدهد، شفاف بداند چه مقدور است و چه مقدور نیست. از آنچه که هست خود را بزرگتر نبیند و خود را آنچه نیست نشان ندهد. گزاف نگوید، متورم سخن نگوید، طرف خود را نه دست کم بگیرد و نه بزرگ جلوه دهد. منصف باشد و جایگاه دقیق خود را تشخیص دهد. رسانه ها هم با راست گویی اعتبار پیدا می کنند. گفته می شود 99 درصد از آنچه BBC می گوید عین حقیقت است ولی در آن یک درصد باقیمانده کهکشانی از پیچیدگی ها و رازها نهفته است. بی دلیل نیست که برنامۀ Hard Talk در BBC حدود 450 میلیون نفر بیننده در سطح جهانی دارد. در مهر 1350، شش هزار فعال سیاسی در زندان ها نگهداری شدند تا جشن های 2500 ساله برگزار شده و قدرت ایران به نمایش گذاشته شود. این در حالی بود که 55 درصد از بانوان کشور حتی سوادِ خواندن و نوشتن را نداشتند. 120 پروازِ هواپیمای باربری نظامی در طول 6 روز از پاریس به شیراز و محلِ برگزاری جشن ها ، مواد غذایی فرانسوی منتقل کردند در حالی که در همین مقطع، آب شُرب شش هزار روستا در کشور با تانکر تامین می شد. این توهّم از خود و قدرت خود و جایگاه خود، هفت سال بیشتر دوام نیاورد و قاعدتاً به این صورت، قانون طبیعت با گفتارها و رفتارهای غیر متوازن برخورد کرد.
وقتی فردی بیست سال سردبیر یک نشریه باشد یا بیست سال رئیس یک دانشکده باشد یا بیست سال رئیس یک شرکت دولتی باشد یا بیست شغلِ متفاوت ولی هم زمان داشته باشد، خود به خود با روانشناسی منفی، محاسبات ذهنی منفی و تضادهای ناخوشایند زیر مجموعه های خود مواجه می شود. اگر در مباحثه های فکری، فردی به دیگری بگوید: شما سواد ندارید، خود به خود با این کلمات طرف مقابل را به نزاع، بدبینی و کدورت دعوت می کند. این در حالی است که می توانست بگوید: شما احتمالاً اطلاعات کافی ندارید یا اجازه دهید من از یک منظر دیگر به این موضوع بپردازم. هیچ انسانی دوست ندارد به او بگویند شما نادان و بی سواد هستید. شاید خوانندۀ محترم، الفاظ و رفتار رد و بدل شده بعد از یک حادثۀ رانندگی را شنیده و دیده باشند. اگر به ما روانشناسی سالمِ انسان آموزش داده شود، به یک فوتبالیستِ معروف جهانی زمانی که با او اختلاف فکر یا روش داریم، دشنام نمی دهیم. اگر به ما روانشناسی سالمِ انسان آموزش داده شود، به فردی که تازه فوت شده هر آنچه که می خواهیم نمی گوییم و نسبت نمی دهیم. دشنام به طرفِ مقابل فقط اختلاف را پیچیده تر و طولانی تر می کند. در شاخۀ روانشناختی علمِ روابط بین الملل، بحثی تحتِ عنوان مطالعاتِ شناختی (Cognitive Studies) وجود دارد که به شناختِ ساز و کار ذهنی و رفتاری رهبران جهان از طریق “تحلیل محتوا” می پردازد: به این صورت که این فرد از کدام واژه ها بیشتر استفاده می کند، اصولاً دایرۀ واژگانِ او چقدر گسترده است، چگونه مسائل و اختلافات را تعریف می کند، کدام مسائل را صریح می گوید، کدام مسائل را مبهم پاسخ میدهد و از کدام طفره می رود.
شاید خوانندۀ محترم ملاحظه کرده باشند که در برخی روزنامه ها و وبسایت ها، افرادی هستند که مثلاً طی یک ماه در مورد بیست موضوع مختلف قلم فرسایی می کنند. ساده ترین استنباط از درون ذهنِ فردی که در بیست موضوع نامرتبط سخن می گوید و یا متن می نویسد، پراکندگی ذهن و فقدان تخصص است. چطور می شود در جهان امروز هم متخصصِ ادبیات فارسی بود و هم فیلسوف بود، هم متخصصِ برجام و سیاست خارجی بود، هم متخصصِ ریشه های کم آبی بود و هم آیندۀ سیاسی عربستان؟ اگر فردی در حوزۀ خاصی نظر دهد و قلم فرسایی کند، احترام و اعتماد مخاطب را جلب می کند و طی زمان، سرمایه ای اجتماعی بنا می کند. در هیچ کجای دنیا، اگر فردی به عارضۀ قلبی دچارشود سراغ یک صنعتگر نمی رود و اگر گروهی بخواهند عمارتی را بسازند نظر یک پزشکِ گوش و حلق و بینی را نمی پرسند. تفاوت میان سنگاپور و عراق در این است که در اولی، رشته های علوم انسانی همانند مهندسی و پزشکی به شدت تخصصی شدهاند. اگر فردی طی یک ربع قرن زحمت کشیده و در ادبیاتِ چینی سررشته پیدا کرده باشد، دیگردر مورد سیاست خارجی آمریکا اظهار نظر نمیکند، و اگر شخصی با 30 سال زحمت مداوم متخصص اقتصاد چین شده در مورد نیاتِ رهبران عربستان قلم نمی زند و آسمان و ریسمان نمیکند. عربستان شناسی یک تخصص است و چند دهه زحمت فکری و تعاملی میطلبد. نه تنها فرد باید صدها کتاب و سند و مقاله بخواند، بلکه باید با دهها فردِ متخصصِ عربستان، سالها تعامل کند تا به یک “استنباط” برسد. با تَورُقِ وبسایت ها و گپ های دوستانه در تحریریه نمی توان متخصص شد. چنین افرادی نه تنها طی زمان اعتباری کسب نمیکنند بلکه به مراتب مهم تر، عملکرد آنها حاکی از فقدان درک روانشناسی مخاطب است.
شاید بتوان با مطالعۀ متون دموکراسی که بالغ بر پانصد کتاب می شود ادعا کرد که روانشناسی سیاسی در کانون دموکراسی است. به عنوان نمونه، در حالی که منافعِ اقتصادی و سیاسی قدرتمندان در این کشورهای دموکراتیک سرجای خود باقی می ماند ولی با انتخابات دورهای، روسای جمهور و نخست وزیران مرتب تغییر می کنند و بعد رای دهندگان، احساس آزادی، حقِ انتخاب، توان تغییر شخصیت های سیاسی و بالاخره رضایت روانی می کنند یعنی هم زمانیِ حفظ منافع و گردشِ قدرت. نمونۀ بارز این بحث، دست نخوردن بودجه و قراردادهای نظامی وزارت دفاع آمریکا طی بیست سال گذشته علی رغم انتخاب طیفی از روسای جمهورِ چپ و راست در آن کشور است. شاید انتخابات رقابتی و آزاد، پیچیده ترین Application روانشناسی در سیاست باشد.اگر وجهِ مشترکِ ژاپن، سنگاپور، دانمارک و نروژ را بخواهیم استخراج کنیم شاید بتوانیم صرفاً به دو واژه متوسل شویم: صدق و احترام. صدق و احترام اوج روانشناسی سالم است. وقتی در یک جامعه تعامل بر اساس صدق و احترام نباشد، افراد با گوشه نشینی واکنش نشان میدهند و به تعبیر جامعه شناسان اجتماع ذره ای شکل می گیرد (Atomization of Society). سنگاپور کشوری است با مساحت تهران، بدون منابع طبیعی و با جمعیت بومی حدود چهار میلیون نفر ولی در عین حال، تولید ناخالص ملی آن با ایران تقریباً برابری می کند. سنگاپور کشوری دموکراتیک نیست ولی شفافیت و قاعدهمندی آن احترام جهان را جلب کرده است. سنگاپور در 40 کشور سفارت دارد ولی 80 کشور ضرورت دایر کردن سفارتخانه در آن کشور را احساس کردهاند. عملکردِ شفافِ سنگاپور باعث شده این کشور در عموم شاخص های رشد و توسعه اقتصادی از جمله محیط زیست جزء ده کشور اول جهان باشد. ویتنام نیز پای خود را جای پای سنگاپور گذاشته و توانسته با شفافیت و قاعدهمندی نسبت به خود، هویت خود، تاریخ خود، دارایی های خود، ظرفیت خود و واقعیت های خود با جمعیتی صد میلیون نفری و جغرافیایی کوچک قدم های شگفت انگیزی بردارد و احترامِ آسیایی ها و غیر آسیایی ها را جلب کند.
اما چرا روانشناسی در جامعۀ ما از حکمرانی گرفته تا وضعیتِ رانندگی، حضورِ بسیار کم رنگی دارد؟ یک پاسخِ علمی ( و در راستای مطالعات فعلی این نویسنده پیرامونِ ریشه های روانشناسانه اقتدارگرایی) به “محتویات ناخودآگاه” ما ارتباط دارد. به عبارتی دیگر، در صندوقچه ناخودآگاه ما چه آموزه هایی انباشته شده است؟ گفته می شود 90 درصد ریشۀ افکار و رفتار آدمی در ناخودآگاه اوست یعنی در مورد 90 درصد آنچه می گوید و رفتار می کند، خیلی فکر نمی کند بلکه ناخودآگاه او قبلاً برنامه ریزی وذخیره شده است (Pre-Programming). روانشناس کارل یونگ می گوید: به میزانی که انسان ناخودآگاه را آگاه کند، مدیریت زندگی خود را به دست خواهد گرفت. در غیر اینصورت، اسم آنچه که اتفاق می افتد را سرنوشت می گذارد. در یک کشور، چراغ قرمز یعنی توقف تا زمانی که سبز شود. در کشوری دیگر چراغ قرمز یعنی اگر خودرویی نیست باید رد شد. هر دو رفتار تابع ناخودآگاه است. هر دو رفتار در اثر یادگیری از محیط است، حال جامعه باشد یا رسانه ها یا خانواده یا فضاهای آموزشی. هزاران واکنش و رفتار انسان ها به مسائل مختلف مانند مثال چراغ قرمز است: ناخودآگاه افراد پر می شود از افکار و رفتارهای برگرفته از محیط که در شرایط مختلف بروز و ظهور میکنند. ناخودآگاه کمتر و آگاهی بیشتر به این معنا خواهد بود که انسان بر افکار و رفتارش کنترل و مدیریت دارد. به میزانی که تناسب ناخودآگاه و آگاه به نفع دومی باشد، مدنیت و عقلانیت رشد می کند. وقتی کنترل نیست، احساسات، عصبانیت، عقدهها، کمبودها و هیجانها با انباشتههای ناخودآگاه همراه و هم آواز میشوند. از همین منظر است که آرنولد توینبی (َArnold Toynbee) سخنی عمیق دارد و اظهار میدارد: که مهمترین وظیفۀ یک سیستم، عقلانی کردن ناخودآگاه است. یعنی اگر هم قرار است ناخودآگاه فکر کند و عمل کند، حداقل با آموزش و محیط سالم، عقلانی و منطقی عمل کند.
اگر ستوننویسی در بیستِ موضوع متفاوت قلم میزند دستِ خودش نیست. آنقدر جامعه غیر تخصصی است و آنقدر افراد بیتفاوت هستند که او حتی میتواند در پنجاه موضوع نظر دهد. جامعه در ناخودآگاه خود پذیرفته است. اگر فردی میتواند بیست شغل دولتی داشته باشد به این دلیل است که ناخودآگاه جامعه آن را طبیعی میداند. ولی در آلمان ناخودآگاه جامعه اجازه نمیدهد. اگر در سنگاپور فردی زباله پرت کند همه به او بد نگاه میکنند چون در خانواده، مدرسه، رسانهها و فضای عمومی آموختهاند و در ناخودآگاه آنها نقش بسته که این کارِ پسندیدهای نیست. آموزش روان شناسانۀ عقلانیت و مدنیت، کار سهلی نیست. اگر در خانواده، مدرسه، رسانهها و فضاهای عمومی، این نوع آموزشها بروز و ظهور محدودی داشته باشند طبعا نباید انتظار ناخودآگاه مدنی و عقلانی داشت. به همین دلیل است که بعضی، ثروتشان دهها برابر میشود ولی نحوۀ صحبت کردن، غذا خوردن، لباس پوشیدن، فکر کردن و قضاوت کردن آنها به ندرت تغییر میکند چون پولِ فراوان هم چنان در خدمتِ ناخودآگاه سابق عمل میکند. مدتی قبل، این نویسنده در ردیفِ اول پشت یک چراغ قرمز در تهران توقف کرده بود. هنوز حتی سه ثانیه از سبز شدن چراغ قرمز نگذشته بود که رانندۀ یک خودروی بسیارلوکس چند میلیاردی از پشت فریاد زد: “بی شرفها برین دیگه”. از قضا در چراغ قرمز بعدی به صورت موازی در کنار او قرار گرفتم. بعد از چند رفت و برگشت کلی متوجه شدم لغت “بی شرف” وردِ زبان اوست وبی اختیار استفاده می شود و با تعریفِ متعارفِ جامعه ازاین واژه بسیار متفاوت است. ثروتِ او بیشتر به مصرف انجامیده است تا ادراک و ناخودآگاه جدید و مدنی. حتی زندگی در یک کشور شرقی هم نتوانسته او را تغییر دهد زیرا در ادبیاتِ شرقی گفته می شود: سفر در زمان و مکان، معنی نمی آورد بلکه سفرِ درون، مَعّیت را ممکن می سازد.
آموزشِ ناخودآگاه مدنی و عقلانی که به صورت عادات مثبت عمل کنند چالش سهمگینی برای خانوادهها، جوامع و دولتهاست. این نوع ناخودآگاه نیازمند نگاهی درازمدت به زندگی است. زندگی باید جدی و برگرفته از فکر و اندیشه و کتاب باشد. فرهنگ شفاهی خیلی کارساز نیست. ناخودآگاه عقلانی با کتاب خوانی رابطۀ مستقیم و کیفی دارد. چه کسانی بیشتر کتاب میخوانند؟ آنهایی که احساس نیاز کنند تا ناخودآگاه خود را غنی تر و متحول کنند. تعریف کوتاه مدت و بساز بفروشی از زندگی با ناخودآگاه معقول سازگار نیست. وضعیت فعلی اندونزی، چین، ویتنام و سنگاپور نشان میدهد دولت نقش کانونی در تحول ناخودآگاه دارد که با ثباتِ اقتصادی و روابط گستردۀ بین المللی تسهیل میشود. این تحلیل به معنای بینقص بودن دانمارک و سوییس نیست بلکه بحث پیرامون نسبت و شدت است. یعنی دراین کشورها، درصد ناخودآگاه نامعقول 20-10 درصد است. در جوامعی که ناخودآگاه معقول 20-10 درصد باشد، روانشناسی اندیشه و عمل پرورش نمییابد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰