شاید باورتان نشود، اما Jolt، همین فیلمِ اکشن جدید سال ۲۰۲۱ که نمرات پایینی را هم گرفته؛ میتوان یک اثر ساختارشکنی معرفی کرد. قبول نمیکنید؟ برای اثبات این موضوع، کافی است داستان کاملاً کلیشهایِ فیلم را با هم بررسی کنیم تا شاید به وسیله آن، درک بهتری از هدف غیرمعمول و غیرمنتظره Jolt داشته باشیم. با ویجیاتو همراه باشید.
زنی به نام لیندی (کِیت بِکینسِیل) را داریم که از کودکی در کنترل خشم خود مشکل داشته و با کوچکترین بیعدالتیای، زمین و زمان را به معنای واقعی کلمه به آتش میکشد. او روزی با مرد بینقصِ رؤیاها آشنا میشود که لیندی را با تمام مشکلاتش دوست دارد، و بدین ترتیب، فعلاً نیروی عشق بر خشم پیروز میشود. متوجه منظورم شدید؟ داستان آنقدر کلیشهای است که مطمئنم خودتان حدس زدهاید که پس از این چه اتفاقی خواهد افتاد. مسئله اما این است که در اواخر خودِ فیلم هم یکی از شخصیتها، این داستان را آشکارا به سخره میگیرد، و به همین دلیل میتوان مطمئن شد که کارگردان از عمد چنین ساختار کلیشهای را برگزیده است. ماجرای نقد ما هم از همین تصمیم عمدیِ کارگردان آغاز میشود، و سؤالمان این است که دلیل چنین کاری چیست؟
پاسخ به این پرسش را باید در رگههای پارودیطورِ فیلم جستجو کرد. ما معمولاً آثاری را «پارودی» مینامیم که با یک فیلم یا ژانر مشخص، شوخی و با کهنالگوهای آنها بازی میکنند. با اینکه Jolt دقیقاً پارودی به حساب نمیآید، اما میشود مشخصههای این زیرژانر را گهگاهی در آن پیدا کرد. مثلاً سکانس افتتاحیه، جایی که کودکیِ شخصیت اصلی (لیندی) به تصویر کشیده میشود را در نظر بگیرید.
در این سکانس و در حالت عادی، با یکی از آن اوریجین استوریهای حوصلهسربری طرف هستیم که منشأ قدرتهای ابرقهرمانِ داستان را بررسی میکند تا مثلاً مخاطب را برای رویدادهای زمان حال آماده کرده باشد؛ اما مسئله این است که افتتاحیهی Jolt، نکتهی غیرمعمولی دارد. با وجود اینکه این سکانس، داستان تاریک و حتی ترسناکی را روایت میکند، اما صدای راویِ زن، با احساس و زیبا است و حتی بعید نیست آن را با یک برنامه کودک اشتباه بگیرید! به نظر تضادِ بین تصاویر خاکستریرنگ و صدای گرم راوی را نمیتوان چیزی جز پارودی در نظر گرفت؛ همانطور که در قاببندیهای غیرمعمولِ اثر، شخصیتها به دوربین زل میزنند و پلیس در برابر تمام قانونشکنیهای لیندی، منفعل باقی میماند.
حتی در جایی از فیلم، روانپزشکِ لیندی به او میگوید که برای کنترل خشم، ابتدا باید با گذشتهاش کنار بیاید؛ حال آنکه فیلم اصلاً قصد پرداخت به درگیریهای درونیِ لیندی از گذشته را ندارد. در واقع، کارگردان عامدانه یک ایده عمیق را مطرح کرده و با بیتوجهی به آن، عامدانه از لایهمندسازیِ اثرش خودداری میکند. حال سؤال اینجاست که این ساختار پارودیمانند، این امتناع از داستانگویی، چقدر در دل فیلم جواب داده است؟
ما با داستانی سر و کار داریم که به شدت بر درگیریهای درونیِ شخصیت اصلیاش وابسته است. خودتان تصور کنید که تلاشهای بیفایدهی لیندی برای کنترل خشمش برای حداقل دو دهه، چقدر شکنجهآور است و چگونه انسان را از درون نابود میکند. با این حال اما کارگردان و بازیگر، ذرهای در ابراز این درد موفق نیستند. و با وجود شخصیتمحور بودنِ ماهیت داستان، فیلم خالی است از یک لحظه خلوت با شخصیت اصلی.
لزومِ درک لیندی، به لزومِ همذاتپنداری با او برمیگردد؛ چون شروع اصلیِ Jolt وقتی است که این شخصیت، به خاطر فشارهای عاطفی، تصمیم به انتقام گرفتن از قتل همان مرد رؤیایی میگیرد. مشکل اینجاست که ما در حالی یک ساعت و نیم مسخرهی انتقامبازیهای لیندی شدهایم که او بارها میگوید «در واقع، هنوز دوستپسرم نبود». این دیالوگ قرار است مخاطب را بخنداند، همانطور که پیرویِ خط به خطِ فیلمنامه از کلیشههای تاریخ سینما به مانند فیلم Hot Fuzz هم باید خندهدار باشد؛ پس چرا اینطور نیست؟
در واقع، Jolt شباهتهای زیاد و انکارناپذیری به Hot Fuzz، اثرِ ادگار رایتِ دوستداشتنی دارد: هر دو دربارهی یک داستان جنایی و اکشن هستند؛ هر دو تک تکِ کلیشههایی که به ذهنشان میرسد را به نمایش میگذارند؛ و هر دو در پایانشان یک افشاگری و توئیست مسخره دارند. پس چرا راز و نیاز میکنم که Jolt در خرابههای تاریخ سوزانده شود، اما Hot Fuzz را هنوز هم بعد از این همه سال فراموش نکردهایم؟
مسئله این است که با تماشای Hot Fuzz، عرقِ کارگردان در پیدا کردنِ تک تکِ کلیشههای تاریخ سینما و تلویزیون و پیادهسازیِ تمام و کمالشان در یک فیلم سینمایی را به وضوح میبینید. دوری از کلیشهها یک چیز است، مطالعه درباره ریشهی آنها و بهترین راه نمایششان، یک چیزِ دیگر. مشکل هم دقیقاً همین جاست که برخلاف Hot Fuzz، کلیشههای Jolt آنقدر ماهرانه اجرا نشدهاند که مخاطب را به قهقه بیندازند.
در واقع، به «قهقهه» افتادن یا نیفتادن مخاطب در Jolt، اهمیت زیادی در تعیین میزان موفقیتش دارد؛ چرا که پارودیها اصالتاً زیرژانرِ کمدی هستند. همانطور که گفتم، هر دوی Hot Fuzz و Jolt، آثار مسخرهای هستند، اما دلیل شکست Jolt این است که برخلاف Hot Fuzz، مسخره بودنش را بروز نمیدهد. بار اولی که Jolt را تماشا کردم، اصلاً به فکرم نرسید که صدای کارتونیِ راوی در سکانس افتتاحیه قرار است خندهدار باشد و با تعجب از خودم میپرسیدم «این دیگه چیه؟» مشخص است که وقتی منِ مخاطب متوجه طنزِ این سکانس نشدم، یعنی کارگردان در تثبیتِ نوع نگاهی که باید به اثرش داشته باشیم، ناتوان بوده است.
کارگردان به جای تلاش برای شکوفا کردنِ ماهیتِ خندهدارِ اتفاقاتی که در طول Jolt میافتند (خلاصه داستانی که در بند نخست نوشته شده را این بار با لحن طنز بخوانید تا بهتر متوجه منظورم شوید)، به شوخیهای کلامی روی آورده که حتی یک ثانیه هم خندهدار ظاهر نمیشوند؛ چون این جوکها و شوخیها نه از دل شخصیت بیرون میآیند و نه لزومِ وجودشان اثبات شده است.
در نهایت اما هنوز به نتیجهی کاملی نرسیدهایم که چرا با وجود ماهیت یکسانشان، Hot Fuzz دوست داشتنی است و Jolt اینقدر افسردهکننده. به عقیده من، دلیل این تفاوت چیزی نیست جز اینکه پارودیها و کلیشههای Jolt بیشتر به کمکاریهایی از بیحوصلگیِ سازندگان در پرداختِ داستانی مناسب شبیه میباشند؛ همانطور که به وضوح مشخص است که وقت زیادی روی ساخت فیلم و برطرفسازیِ ایرادات واضحی همچون سینک نبودنِ صدای راننده لیموزین با تصویر او، گذاشته نشده. چرا باید فیلمی را تماشا کرد که در اجرای ابتداییترین تکنیکها هم مشکل دارد؟
اصلاً چرا باید فیلمی را تماشا کرد که اکشنهایش (تنها دلیلی که ممکن است فیلم را به خاطرش ببینید) هم هیچ جذابیتی ندارند؟ چون برخلاف بزرگانی مثل John Wick در این ژانر، در Jolt این شخصیتها نیستند که اکشنها را رقم میزنند. واکنش چهرههای دشمنان و مهمتر از همه، چهره پریشانِ لیندی در دیدِ مخاطب نیست و در نتیجه، تماشاگر خواهد فهمید که این شخصیت یک خراش هم بر نخواهد داشت.
https://vgto.ir/b82
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰