به ویژه بوستان که در آن حکمت و اندیشهای مترقی و لبریز از مدنیت موج میزند؛ از زیبایی شعر که بگذریم باید گفت خالق آن، نخستین ایرانی است که به مفاهیمی همچون جمهوری، فرار سرمایه، فرار مغزها، آزادی بیان و آزادی نقد و اندیشه، صنعت گردشگری، تقویت بخش خصوصی و… پرداخته است: که جمهور در سایهٔ همتش/ مقیمند و بر سفرهٔ نعمتش
سعدی به طور خاص در دفتر نخست بوستان از دفاتر دهگانه این کتاب گرانسنگ، سیاست و مسئولیت سیاسی را مورد بررسی قرار داده و در قالب حکایاتی شیرین، پادشاهان و حاکمان و مدیران را اندرز میدهد. آوردن همه نمونهها میسر نیست مگر کتابی قطورتر از خود بوستان بنویسیم. در ادامه چند نمونه را بخوانید:
1- آدمهای کابینه سیب یا انار نیستند که با انگشت امتحان کنی و بیندازی توی پاکت، یا اینکه با وانت بروی زیر پل سید خندان داد بزنی دو تا وزیر میخواهم، چهار تا مدیرعامل و دو سه تا سرپرست: چو خواهی که قدرت بماند بلند/ دل ای خواجه در ساده رویان مبند
سعدی در “حکایت تدبیر و تاخیر در سیاست” از پادشاهی سخن میگوید که مسافری تازه وارد به دربارش راه جسته و دهان که باز میکند، در میافشاند. شاه دقایقی نگذشته با خود میاندیشد، چه خوب است الان وزیرم را برکنار کنم و وزارت را به او بسپارم!
سخن گفت و دامان گوهر فشاند/ به نطقی که شاه آستین برفشاند/ ملک با دل خویش در گفت و گو/ که دست وزارت سپارم بدو
با این همه شاه عاقل بود و با خود گفت باید سالی بگذرد، او را به محک عقل بسنجم و پس آنگاه وزیرش کنم، وگرنه جمعیتی به من خواهد خندید. چو یوسف کسی در صلاح و تمیز/ به یک سال باید که گردد عزیز
“ساده رویان” در برابر ” تدبیر و تاخیر کنندگان در سیاست” همان “فقیر دوستان” هستند که زمانی در ادبیات سیاسی ما نیز رایج شد. فقیر دوستان یا پس ماندهها و بنجلهای اقشار مختلف، به کسانی گفته میشود که هیچ وجه مشترکی جز بنجل بودن ندارند: استاد ناموفق، دانشجوی ناموفق، کاسب بیتدبیر، مدیری که سازمانش را به خاک سیاه نشانده… که این درد مشترک یا بنجل بودن نوعی همدلی میان آنان برقرار کرده و گاه آنها را به مجموعهای نیرومند و هراسآور تبدیل میکند. وی در دفتر احسان بوستان میفرماید: کسی را بده پایهٔ مهتران/ که بر کهتران سر ندارد گران
فقیر دوستان با بلیت سیاه وارد قطار شده، مسافران و سرنشینان پیشین را با لگد از پنجره بیرون میاندازند و ساعتی که گذشت صاحب اندیشه هم میشوند:” باید ریلها را جا به جا کنیم، ترن در مسیر درستی پیش نمیرود!” سعدی بر همین مبنا میفرماید: گرت مملکت باید آراسته/ مده کار معظم به نوخاسته/ به خردان مفرمای کار درشت/ که سندان نشاید شکستن به مشت/ رعیت نوازی و سرلشکری/ نه کاری است بازیچه و سرسری/ نخواهی که ضایع شود روزگار/ به ناکاردیده مفرمای کار
2- حال که سالی گذشت و به محک عقل سنجیدی و به مهر پروردی، به چشم برهم زدنی برکنارش مکن: میازار پرورده خویشتن/ چو تیر تو دارد به تیرش مزن/ به نعمت نبایست پروردنش/ چو خواهی به بیداد خون خوردنش.
اما اگر آبروی پرورده خود را ریختی؛ اول گفتی فلان و بعد گفتی نه فلان مراقب باش که آبرویت را خواهد ریخت: وزیری که جاه من آبش بریخت/ به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
3- کارها را آرام آرام پیش ببر و از اصل غافلگیری که معمولا در جنگ و علیه دشمن به کار میرود بپرهیز و کارهای بزرگ را نیم ساعته انجام مده: به خرده توان آتش افروختن/ پس آنگه درخت کهن سوختن
4- همیشه کسانی هستند که از تو ناراضیاند و گاه کار به غوغای کوچه و بازار هم میرسد، وظیفه تو تحمل است: خداوند فرمان و رای و شکوه/ ز غوغای مردم نگردد ستوه/ سر پر غرور از تحمل تهی/ حرامش بود تاج شاهنشهی
پادشاهی تو را کرم و بخشش تو بر پا میدارد نه ابهت تاج و تخت: کرم پای دارد نه دیهیم و تخت/ بده کز تو این ماند ای نیکبخت/ مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم/ که پیش از تو بوده است و بعد از تو هم
5- مخالف خود را نکش و اگر در تبارش کسی هست که تو را دوست میدارد بر او ببخش: کرا شرع فتوی دهد بر هلاک/ الا تا نداری ز کشتنش باک/ وگر دانی اندر تبارش کسان/ بر ایشان ببخشای و راحت رسان
6- در احوال زندانیان نگاه کن شاید بیگناهی در میانه باشد و اگر بر مرد زندانی سخت میگیری، خانوادهاش را به سختی میفکن: نظر کن در احوال زندانیان/ که ممکن بود بیگنه در میان/ گنه بود مرد ستمکاره را/ چه تاوان زن و طفل بیچاره را
7- باید در به دست آوردن دل دو کس کوشا باشی وگرنه بدبخت خواهی شد و ای دریغ گفتن به تو نیز حرام است؛ قلمزن و شمشیرزن: دو تن پرور ای شاه کشور گشای/ یکی اهل بازو دوم اهل رای/ ز نامآوران گوی دولت برند/ که دانا و شمشیرزن پرورند/ هر آن کو قلم را نورزید و تیغ/ بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
سعدی میفرماید: سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه/ ندارد حدود ولایت نگاه/ چو دشمن خر روستایی برد/ ملک باج و ده یک چرا میخورد؟/ مخالف خرش برد و سلطان خراج/ چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
8- چنان کن که از تو نام نیک باقی ماند وگرنه تاج و تخت و میز مدیریت و ریاست رفتنی است: تو گر کامرانی به فرمان و گنج/ دگر کس فرومانده در ضعف و رنج/ به دروازه مرگ چون در شویم/ به یک هفته باهم برابر شویم/ منه دل بدین دولت پنج روز/ به دود دل خلق خود را مسوز/ نه پیش از تو بیش از تو اندوختند؟/ به بیداد کردن جهان سوختند؟/ چنان زی که ذکرت به تحسین کنند/ چو مردی نه بر گور نفرین کنند
سعدی در حکایت بیوفایی دنیا نیز میفرماید: جهان ای پسر ملک جاوید نیست/ ز دنیا وفاداری امید نیست/ نه بر باد رفتی سحرگاه و شام/ سریر سلیمان علیه السلام؟/ به آخر ندیدی که بر باد رفت؟/ خنک آنکه با دانش و داد رفت
استاد سخن میگوید دل پادشاه از سر مهر باید بارکش خارکنی شود که خرش در گل مانده: دل پادشاهان شود بارکش/ چوبینند در گل خر خارکش
اما اگر ستم پیشه کردی از پادشاهی به گدایی خواهی رسید: وگر جور در پادشایی کنی/ پس از پادشایی گدایی کنی/ حرام است بر پادشه خواب خوش/ چو باشد ضعیف از قوی بار کش
سعدی در حکایت “عابد و استخوان پوسیده به همین مضمون اشاره میکند و میفرماید: طمع کرده بودم که کرمان خورم/ که ناگه بخوردند کرمان سرم
9- کسی که بیباک نقد تو میکند دوستدار توست؛ استاد حکمت و سخن در “حکایت مامون با کنیزک” از زیبارویی سخن میراند که در نخستین دیدار مامون را میگوید دهانت بوی بد میدهد. حال اگر خواهی خونم بریز که یکباره جان من به در خواهد شد اما با تو بودن مرگ دم به دم است: به چهر آفتابی به تن گلبنی/ به عقل خردمند بازی کنی/ به خون عزیزان فرو برده چنگ/ سرانگشتها کرده عناب رنگ/ شب خلوت آن لعبت حورزاد/ مگر تن در آغوش مامون نداد/ گرفت آتش خشم در وی عظیم/ سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم/ بگفتا سر اینک به شمشیر تیز/ بینداز و با من مکن خفت و خیز/ بگفت از که بر دل گزند آمدت؟/ چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟/ بگفت ار کشی ور شکافی سرم/ ز بوی دهانت به رنج اندرم/ کشد تیر پیکار و تیز ستم/ به یکبار و بوی دهن دم به دم/ شنید این سخن سرور نیکبخت/ برآشفت نیک و برنجید سخت/ همه شب در این فکر بود و نخفت/ دگر روز با هوشمندان بگفت/ طبیعت شناسان هر کشوری/ سخن گفت با هر یک از هر دری/ دلش گرچه در حال از او رنجه شد/ دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد/ پری چهره را همنشین کرد و دوست/ که این عیب من گفت یار من اوست
10- وظیفه سیاست پیشه خدمت به خلق است نه ریاکاری و ادای وظیفهشناسی درآوردن و لباس درویشی پوشیدن: طریقت بجز خدمت خلق نیست/ به تسبیح و سجاده و دلق نیست/ تو بر تخت سلطانی خویش باش/ به اخلاق پاکیزه درویش باش
11- به مال بازرگانان دستدرازی مکن چو کردی پادشاه نیستی گدایی: چو بازارگان در دیارت بمرد/ به مالش خسارت بود دستبرد/ بر آفاق اگر سر به سر پادشاست/ چو مال از توانگر ستاند گداست/ بمرد از تهی دستی آزاد مرد/ ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد
سعدی در حکایت “برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان” در دفتر احسان بوستان نیز به شکلی ویژه به این موضوع پرداخته است. استاد حکمت و سخن در این داستان به وضوح از فرار سرمایه و پیشگیری از نابودی کشاورزی و سوختن زمین حرف میزند و نیز گوشه چشمی به توریسم و جذب سرمایههای خارجی دارد. او معتقد است پادشاه اگر به عدالت رفتار کند و کسب و کار و تجارت و کشاورزی را رونق دهد، دیگرانی از ممالک بیگانه نیز اشتیاق کشور راخواهند داشت و اگر به ظلم رفتار شود، نتیجهاش فرار سرمایه و فرار صنعتکاران خواهد بود. نتیجه عدل برادر عادل در کشورش: در آن ملک قارون برفتی دلیر/ که شه دادگر بود و درویش سیر
و حاصل کار برادر ظالم: که تا جمع کرد آن زر از گربزی/ پراکنده شد لشکر از عاجزی/ شنیدند بازارگانان خبر/ که ظلم است در بوم آن بیهنر/ بریدند از آنجا خرید و فروخت/ زراعت نماند و رعیت بسوخت/ ستیز فلک بیخ و بارش بکند/ سم اسب دشمن دیارش بکند/ چو خواهی که فردا بوی مهتری/ مکن دشمن خویشتن، کهتری/ که چون بگذرد بر تو این سلطنت/ بگیرد به قهر آن گدا دامنت
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰