به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت: «۱. چند سال پیش شهرداری پاریس از نقشه این شهر بر اساس آدرس رمانها و داستانها رونمایی کرد. طبقه دوم رستورانی که همینگوی در «پاریس جشن بیکران» به عنوان محل زندگی خود از آن حرف میزند کجاست و آپارتمانی که یوسا در «دختری از پرو» توصیفش میکند، کدام قسمت شهر است؟ کاری که تا حدود زیادی غیرممکن است، زیرا پاریس شهری است که هر کوچهای از آن را میشود لابهلای رمان یا داستانی پیدا کرد. شهری که نرفته میشود از میان داستانها و شعرها و فیلمها، محله به محلهاش را یاد گرفت و با مردمش آشنا شد.
اما چرا شهرداریهای پاریس به جای چنین کارهایی یک بار برای همیشه بافتهای قدیمی شهر را نمیکوبند و از نو نمیسازند؟ مهندسش را ندارند، پولش را یا آجر و سیمانش را؟
۲. در حالی که ما هنوز اصطلاحی با عنوان «اقتصاد فرهنگ» را هضم نکردهایم و گاه به بهانه آلودهشدن ساحت فرهنگ به پول و اقتصاد، در برابر آن مقاومت میکنیم، آرامآرام اصطلاح دیگری تحت عنوان «فروش تاریخ» رایج میشود. یعنی نقدکردن تاریخ و تبدیل داشتههای تاریخی به نوعی امکان اقتصادی که چم و خم خودش را دارد و پیش از هر چیز باید تکلیفت را با تاریخ روشن کنی و با برجستهکردن المانها و نشانههایی از آن بتوانی داشتههای تاریخیات را به دیگران بفروشی و این برای کشوری که قدیمیترین تمدن تاریخ را دارد به معنای معدنی بیپایان از الماس باید باشد اما تاریخ دور را رها کنید؛ خانه و محل کار آن همه سیاستمدار و روزنامهنگار و ورزشکار و شاعر و هنرمند همین صد سال گذشته تهران کجاست؟
۳. هاینریش بروگش، خاورشناس و عضو هیأت نمایندگی دولت پروس (آلمان) در دوره ناصری در کتاب خود «سفر به دربار سلطان صاحبقران» به ماجرای ورود خود به مرز ایران اشاره میکند و از شبی سرد و کشنده میگوید که با همراهان در اتاقی نیمهویرانه با پنجرههایی شکسته به سر آورده است. صبح وقتی هنوز چندان از آن منطقه دور نشدهاند، بنایی عظیم و زیبا در دامنه کوه میبیند و از بلد راه میپرسد که آنجا کجاست؟ میگویند کاروانسرای شاه عباس است. از این بناها اینجا زیاد است. بروگش راهش را به سمت کاروانسرا کج میکند و از دیدن بنایی به آن بزرگی و زیبایی حیرتزده میپرسد: «چنین قصری بود و ما شب را در آن بیغوله سر کردیم؟» این ماجرا و ماجراهایی شبیه آن مدام تکرار میشود تا این که در سفرنامه خود مینویسد: «ایرانیان دوست ندارند در امارت پدری بمانند و زندگی کنند، آنها کلبهای محقر برای خود میسازند و امارت پدر را رها میکنند تا ویرانه شود.»
۴. سالها پیش در سفری مطبوعاتی به اوکراین از استاندار لیوف پرسیدم نگهداری این همه خیابان سنگفرش سخت نیست؟ گفت منظور شما را نمیفهمم! گفتم این شهر خیابان آسفالت هم دارد؟ گفت خیر، شهر یکسره سنگفرش است. پرسیدم خب همین کار را سخت نمیکند؟ باران مدام، اداره گاز، برق، آب و فاضلاب، مخابرات؟ دوباره گفت منظور شما را متوجه نمیشوم. گفتم چند سال است که تصمیم گرفتهاید شهر را سنگفرش کنید؟ گفت ما این تصمیم را نگرفتهایم، اینجا همیشه همین طور بوده، از زمان کوزوکها…
دیگر چیزی نپرسیدم هر سؤال دیگری خطا بود. با خودم گفتم کجای کاری جناب استاندار؟ ما خیابان سنگفرش قجری را آسفالت کردهایم بیا و ببین! شما هنوز به رادیو کابلیهایتان چسبیدهاید ما اصلاً در خانه رادیو نداریم، شما بناهای ۴۰۰ ساله را هتل کردهاید ما به بناهای ۴۰ ساله میگوییم کلنگی. آن روز فهمیدم ما از اروپا مدرنتریم.»
انتهای پیام
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰