به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، سالهاست که پارک دانشجوی تهران در چهارراه ولیعصر به محل تجمع ترنسها شناخته میشود، دوشنبه هفتهی گذشته ۱۴ اسفند ۴۰۲ نیز علیرضا نادعلی سخنگوی شورای اسلامی شهر تهران، در نشست خبری که به میزبانی شهرداری منطقهی ۱۲ در باغ نگارستان برگزار شد، ضمن اشاره به این موضوع گفت: «حتما باید فضایی برای حضور ترنس ها و دیگر افراد در نظر گرفته شود. ما صورت مسئله را پاک نمی کنیم اما نباید فضای آن در پرترددترین چهارراه کشور باشد.» شماری که آنان را به عنوان ترنس میخوانیم، شاید یکی از مهجورترین گروههای جامعهی ما باشند، مهجوریتی گاه حتی در نزدیکترین حلقهی نزدیکانشان یعنی خانواده که اتفاقا قدمتی به درازای تاریخ دارد. در اسفند ۱۳۵۳ ناصر مجرد خبرنگار مجلهی «زن روز» در مقدمهی گزارشی از وضعیت ترنسهای تهران، شمار آنان را در آن سال ۵۰۰ نفر برآورد کرد. او با چند تن از آنان هم به گفتوگو نشست. یکیشان مونیکا نام داشت، زنی که قبلا نامش مسعود بود و بالاخره پس از سالها توانسته بود با عمل تغییر جنسیت، زن شود، همان جنسیتی که همیشه بود اما ظاهر مردانهاش فرصت بروز نمیداد. بخشی از داستان زندگی مونیکا را در آن گفتوگو به نقل از مجلهی زن روز (۱۷ اسفند ۵۳) در پی میخوانید:
سالهای بد و عذابدهندهای بود، هر روزش مثل یک سال گذشت، همه دربارهی من پچپچ میکردند. میگفتند فلانی عین دخترهاست. راه رفتنش را ببین چه قر و اطواری میریزد! از بچگی احساس زنانه داشتم چون دائم سر میز توالت مادرم میرفتم و با استفاده از وسایل او، آرایش میکردم. چند بار به خاطر کار کتک خوردم ولی دست نکشیدم. در همان سنین کودکی پدر و مادرم از هم جدا شدند و من زیردست ناپدری افتادم. در مدرسه تقریبا همهی بچهها مرا میشناختند و میدانستند که وضع طبیعی ندارم. وقتی برای تمرین یا مسابقهی والیبال لباس ورزشی میپوشیدم پسرها دور و برم جمع میشدند و میگفتند: «عجب بدنی!» خیلی از بچهها هم از روی شیطنت مرا «مسعود خانم!» صدا میکردند و وجودم را به آتش میکشیدند. در محیط مدرسهی پسرانه خود را غریبه احساس میکردم و دوست داشتم مثل یک دختر با دخترها معاشرت کنم.
چند سال بعد که بزرگتر شدم یواش یواش احساس میکردم که از دبیران خوشتیپ مدرسه خوشم میآید. روزی به یکی از آنها که دبیر ورزش بود نامهی عاشقانهای نوشتم و با ترس و لرز به دستش دادم. درست ۵ سال پیش بود و در کلاس پنجم دبیرستان درس میخواندم. آقای دبیر نامهی مرا خواند، اخمهایش درهم رفت و با عصبانیت مرا از ته کلاس صدا زد و در حضور بیشتر از پنجاه نفر از همشاگردیهایم با لحن زنندهای گفت: «آخه بابا، ناسلامتی تو پسری! چرا برای من نامهی عاشقانه نوشتی؟ خجالت هم خوب چیزیه، مگه تو کس و کار نداری…» انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. در همان حال کلاهم را قاضی کردم و دیدم آقای دبیر حق داشت مرا شماتت کند ولی حالا که خوب فکر میکنم نتیجه میگیرم که آقای دبیر لااقل میتوانست مرا به گوشهی خلوتی صدا کند و هرچه بد و بیراه دنیا بود به من بگوید.
دردسرتان نمیدهم، همین پیشآمد باعث شد که تحصیل را نیمهتمام بگذارم و قید درس و کتاب و مدرسه را بزنم. آخر با چه رویی میتوانستم از آن پس به روی همکلاسیهای شیطان خود که حالا دیگر سوژهی تازهای هم برای آزار من به دستشان افتاده بود نگاه کنم؟
در کارگاه خیاطی
ترک تحصیل همان و بیکاری و دربهدری همان. خانوادهام دائم مرا سرزنش میکردند و یک لقمه نان خوش از گلویم پایین نمیرفت. چارهای نداشتم جز اینکه کاری برای خود پیدا کنم و بعد از چند روز جستوجو سرانجام در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شدم. این همکاری بیشتر از سه ماه طول نکشید چون استاد خیاط که زن و بچه هم داشت میخواست با من روابط عاشقانه برقرار کند! هر شب با اصرار زیاد مرا سوار اتومبیلش میکرد و به بهانهی رساندن به خانه دم از عشق و محبت میزد. میگفت خودم ترتیب زن شدنت را میدهم و آن وقت با هم ازدواج میکنیم! اگر زن و بچه نداشت و خانوادهاش از هم نمیپاشید حتما پیشنهادش را قبول میکردم ولی وقتی قیافهی همسر و فرزندانش را مجسم میکردم وجدانم راضی به اذیت و آزار آنها نمیشد. یک شب که اصرار زیاده از حد استاد خیاط را دیدم به بهانهی خریدن سیگار از اتومبیلش پیاده شدم و دیگر هرگز به سراغ او نرفتم.
عمل تغییر جنسیت
… کمکم معتقد شدم که هیچ چارهای ندارم جز اینکه زن شوم. جستوجوی فراوان کردم تا پزشک متخصص این کار را شناختم و پس از ۱۸ ماه معالجهی مداوم، مسعود آن زمان تبدیل به مونیکایی شد که حالا روبهروی شما نشسته است. من زن خوشبختی هستم چون همهی مردها را میشناسم و گول هیچ مردی را نمیخورم چون راهی را که آنها میخواهند بروند، من رفته و برگشتهام!
خلاص شدن از جنسیت مردانه… برای من خرجی نداشت چون یک خانم نیکوکار هزینهی دوا و درمان مرا پرداخت که همیشه سپاسگزار او خواهم بود.
[روزی که از بیمارستان مرخص شدم] خیلی آهسته و آرام با لباس مردانه به خانه رفتم چون صاحبخانهی من زن متعصبی است و میترسیدم که جنجال به راه بیندازد و باعث دردسر بشود. دو هفته خود را در اتاق محبوس کردم و بیرون نیامد. همهاش فکر میکردم که اگر صاحبخانه بفهمد من زن شدهام، جل و پلاسم را جمع میکند و برنامهی بیخانمانی شروع میشود. وحشتم بیهوده بود، یک روز خانم صاحبخانه به اتفاق یکی از همسایهها با دستهای گل و جعبهای شیرینی به دیدن من آمدند و ورود مرا به جمع زنها تبریک گفتند. یکیشان هم به شوخی گفت: «خوب کاری کردی زن شدی، بیکار بودی رفته بودی قاطی مردها!» باورم نمیشد که بعضی از مردم این همه خوباند و میتوانند با ذهن روشن دربارهی مسائل زندگی فکر کنند. تا آن روز تلقی بدی از آدمها داشتم چون در گذشته هرجا میرفتم متلک و بد و بیراه میشنیدم. زنها واقعا فرشتهاند و من خوشحالم که پا به جمع فرشتگان گذاشتهام!… اگرچه من یک زن کامل و تمامعیار شدهام ولی شناسنامهام هنوز مردانه است!… اما در صدد تغییر شناسنامهام هستم و همین روزها قانون هم مرا یک زن خواهد شناخت.
… الان احساس آرامش میکنم و صاحب روحی متعادل و کاملا طبیعی هستم. هیچ عقدهای ندارم و همیشه شاد و شنگول و سرحالم. یعنی فکر میکنم آنچه باید باشم هستم. چیزی که در گذشته حتی تصورش برایم غیرممکن بود. حالا دیگر تکلیفم لااقل با خودم روشن شده است. وقتی برای آرایش سر و صورت مقابل آینه میایستم میتوانم با قوت قلبی که از باطن واقعی خود میگیرم بگویم: «مونیکا! تو چه زن خوشگلی هستی!»…
۲۵۹۵۷
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰