زندگی در خانههای قوطی کبریتی و بزرگ شدن در کوچه پس کوچههای میدان خراسان، پوست آدم را کلفت میکند. جنگجو بار میآیی… در همان کوچهها، به حق و ناحق آنقدر کتک میخوری که وقتی وارد زمین چمن میشوی، دیگر درد لگدها را احساس نمیکنی. «سلطان بخیه»، اولین بخیههای عمرش را خیلی زودتر از اینکه مشهور شود، خورده بود.
تک تک بچههای جنوب شهر، قبل از اینکه پشت لبشان سبز شود، لااقل یکبار تا نزدیکی عزرائیل رفتهاند. گاهی هوس میکنند با مرگ شوخی کنند. همین هاست که نترسشان می کند. نفس کشیدن در جنوب شهر، خوب یادت میدهد که اگر پله بالاتری میخواهی، باید رنج بکشی. رنج کشیدن، نه انتخاب که اجبار است.
علی انصاریان سر نترس داشت که جلوی صدهزار چشم رفت پشت ضربه پنالتی، رفت به تیم رقیب و بعدها رفت دنبال سینما. او همه ارزوهای دور و دراز کودکیاش را با نترسیدن «زندگی» کرد.
وقتی به مادرش میگفت «ننه»، وقتی آنطور از تهدل می خندید، شبیه «علی» فیلم «کوچه مردها» میشد. قصه کوچه مردها در همانجایی میگذشت که علی انصاریان از آن جا برخاسته بود؛ جنوب شهر.
وقتی علی رفت، «ننه علی» مادر همه ما بود…
258 41
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰