عاقبت زیرک ترین دزد شهر، حکایتی خواندنی بر حیله و نیرنگ!
حکایت زیرک ترین دزد شهر از آن دست حکایتهای زیبای کهن است که نشان میدهد مکر و حیله انسان را تا کجا میتواند ببرد. در روزگاران قدیم دزدی بسیار زیرک بود که همه مردم شهر از دستش عاصی شده بودند. روزى با رفیقش قصد کردن خزانهٔ پادشاه را سرقت کنند. دزد زیرک دو دست رفیقش
حکایت زیرک ترین دزد شهر از آن دست حکایتهای زیبای کهن است که نشان میدهد مکر و حیله انسان را تا کجا میتواند ببرد. در روزگاران قدیم دزدی بسیار زیرک بود که همه مردم شهر از دستش عاصی شده بودند. روزى با رفیقش قصد کردن خزانهٔ پادشاه را سرقت کنند. دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ بالاى بام خزانه، آویزان کرد تا بپرد و خود را به کف خزانه برساند. مأمورانى که داخل خزانه بودند تا پاهاى مرد آویخته را دیدند، به آن چسبیدند.
دزد زیرک که دید نمىتواند رفیقش را بالا بکشد، شمشیر کشید و سر او را از تن جدا کرد و با خود برد. مأموران ماندند و یک دزد بىسر! فورى به پادشاه خبر دادند. پادشاه فکرى کرد و گفت: ‘جنازه را سر راه بگذارید. هر کس آمد و بر آن گریه کرد دستگیرش کنید و به اینجا بیاورید.’
دزد به خانه برگشت و ماجرا را براى زن دوستش تعریف کرد. زن گفت: «من باید بروم بر جنازه شوهرم گریه کنم.» دزد زیرک گفت: «اگر این کار را بکنی، دستگیرت مىکنند.» اما زن طاقتش را از دست داده بود و اصرار داشت که: «نه، من حتماً باید بروم.» دزد که دید کاری از دستش بر نمی آید، گفت: «یک کاسه آش بردار و با خودت ببر.»
وقتى به جنازه رسیدى کاسه آش را بر زمین بینداز و به بهانهٔ کاسه شکسته و آش ریخته تا میتوانی گریه کن.’ زن کاسه آش را به دست گرفت و به سمت جنازه شوهرش راه افتاد. به جنازه که رسید کاسه را به زمین انداخت و گریه کردن را شروع کرد. مأموران پادشاه آمدند و گفتند که: ‘چرا گریه مىکنی؟’ زن گفت: ‘براى کاسه و آشم که ریخت.’ گفتند: ‘ما به تو یک کاسه دیگر پر از آش مىدهیم.’ گفت: ‘نه، من فقط کاسه و آش خودم را مىخواهم.’ مأموران رهایش کردند.
زن تا غروب گریه کرد و به خانه برگشت. به پادشاه خبر دادند که کسى بر سر جنازه گریه نکرد. شاه دستور دادن جنازه را دفن کنند. اما باید فکرى به حال دزد مىکرد این بود که گفت: ‘در تمام شهر سکه بریزید، هر کس کمر به برداشتن سکه خم کرد، بگیریدش.’ دزد زیرک گیوههایش را قره قوروت مالید و شروع کرد به راه رفتن در کوچه، سکهها به گیوه مىچسبید و هر وقت ته گیوه از سکه پر مىشد به بیرون شهر مىرفت و سکهها را در جیبش مىریخت. تا غروب هر چه سکه بود برداشت بدون آنکه یک دفعه کمر خم کند. شب مأموران به پادشاه خبر دادند که اصلا کسى براى برداشتن سکه ها خم نشد، اما سکهها نیست شده و چیزی از آنها باقی نمانده است. پادشاه این بار دستور داد تا چهل شتر با بار جواهر در کوچهها رها کنند، بلکه دزد پیدا شود.
دزد زیرک به گونه ای که کسى متوجه نشود یکى از شترها را به خانهاش کشاند و کشت. غروب سى و نه شتر برگشتند. مأموران هر چه گشتند شتر گمشده را پیدا نکردند. پادشاه که چنین دید گفت: ‘چهل پیرزال به در خانهها بفرستید، بلکه برگه و نشانى از شتر در جائى پیدا کنند.’ چنین کردند.
یکى از پیرزالها به در خانهٔ دزد رفت و به مادر دزد گفت: ‘پسرم مریض شده است و طبیب گوشت شتر تجویز کرده است اگر دارى قدرى به من بده.’ مادر دزد دلش سوخت و رفت تکهاى گوشت شتر براى او آورد. پیرزال خوشحال از پیدا کردن نشانه داشت مىرفت که دزد زیرک سررسید، او را به خانه برد تا گوشت بیشترى به او بدهد. اما سرش را برید و یک دستش را از تن جدا کرد. مأموران بعد از برگشتن سى و نه پیرزال خیلى بهدنبال یک نفر گمشده گشتند اما او را نیافتند.
پادشاه که خیلى کلافه شده بود، این بار دخترش را به بیابان فرستاد تا در آنجا چادر بزند، بلکه دزد به سراغ او برود و گرفتار شود. دزد هم همان شب اول به سراغ چادر دختر رفت. یک مشک آب و دست پیرزن را هم با خود برده بود. دختر پادشاه دزد را گرفت. بعد از مدتى دزد بلند شد.
دختر گفت: ‘کجا؟’ دزد گفت: ‘مىروم دستشویی.’ دختر گفت: ‘همینجا کارت را انجام بده.’ دزد گفت: ‘ مىترسى فرار کنم، بیا دست مرا بگیر، من همین بیرون در دستشویی کنم و برمىگردم.’ بعد دست پیرزن را که به مشگ بسته بود در دست دختر گذاشت و خودش بیرون رفت و از بیرون چادر با سوزنى زیر مشک را سوراخ کرد، آب بیرون جست و صداى آن به دختر این گمان را مىداد که دزد مشغول دستشویی کردن است.
اما هر چه منتظر شد صدا قطع نشد. دختر گفت: ‘چه خبرت است؟ دستم خسته شد، زود کارت را تمام کن.’ بعد دستى را که در دستش بود کشید، مشک وسط چادر افتاد و دختر فهمید که دزد با زرنگى فرار کرده است. این بار هم نقشه پادشاه جواب نداد و دزد موفق شد فرار کند. به نظر میرسید که دیگر هیچ راهی برای پیدا کردن زیرک ترین دزد شهر وجود ندارد.
در نهایت پادشاه اعلام کرد اگر دزد خودش را معرفى کند به او جایزه مىدهد، دخترش را هم به عقد او درمىآورد. دزد خودش را معرفى کرد، پادشاه هم به عهد خود وفا کرد و دخترش را به او داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند.
آموزش مجازی مدیریت عالی حرفه ای کسب و کار Post DBA + مدرک معتبر قابل ترجمه رسمی با مهر دادگستری و وزارت امور خارجه | آموزش مجازی مدیریت عالی و حرفه ای کسب و کار DBA + مدرک معتبر قابل ترجمه رسمی با مهر دادگستری و وزارت امور خارجه | آموزش مجازی مدیریت کسب و کار MBA + مدرک معتبر قابل ترجمه رسمی با مهر دادگستری و وزارت امور خارجه |
مدیریت حرفه ای کافی شاپ | حقوقدان خبره | سرآشپز حرفه ای |
آموزش مجازی تعمیرات موبایل | آموزش مجازی ICDL مهارت های رایانه کار درجه یک و دو | آموزش مجازی کارشناس معاملات املاک_ مشاور املاک |
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰