حجتالاسلام علی علیدوست (قزوینی) آزاده دوران هشت سال دفاع مقدس روایت میکند: ۱۴ خرداد از ساعت هفت صبح تا هفت عصر. مثل هر روز بیدار شدیم لباس پوشیدیم جایمان را جمع کردیم آماده آمار شدیم. درون اتاق ما ظاهرا کسی به اخبار رادیو بغداد گوش نداده بود چون کسی حرفی نزد و زمزمهای نشد و آمار تمام شد. هرکس به دنبال کار خودش رفت. من هم به سمت فلکه اردوگاه رفتم تا چند دوری قدم بزنم تا صبحانه آماده شود و مسئول غذا شوربا را بیاورد.
هنوز به فلکه نرسیده بودم که آقای هادیزاده صدایم کرد. سلامش دادم. گفت: «علی آقا اخبار ساعت هفت را شنیدی؟» گفتم: «نه، خبری بود؟» گفت: «نه» و رفت. من متحیر شدم یعنی چه اول صبح ! ولی به مسیر خودم ادامه دادم دور فلکه. حسین آقای خلیلی از راه رسید سلام علیک کردیم گفت: «اخبار رو شنیدی؟» گفتم: «نه خبری بود؟!» گفت: «حاج احمد آقا پیام داده.» گفتم: «چی میگی؟ حاج احمد آقا چرا پیام بده؟» گفت: «مثل این که کار تمامه حضرت امام…» دیگر گریه امانش نداد و من زانوهایم لرزید فهمیدم دکتر هادیزاده نیز میخواسته این خبر را بدهد و نتوانسته است.
دنیا روی سرم چرخید میخواستم داد بزنم به سر و صورت خودم بزنم فریاد بکشم ولی فعلا صلاح نبود. هر طور بود خودم را به آسایشگاه رساندم. آش آمد. ظرفهای غذا وسط بود. ولی کسی به غذا دست نمیزد. کسی گریه هم نمیکرد، همه بهتزده و غمگین انگار دنیا به آخر رسیده نتوانستم آن وضع را تحمل کنم، از اتاق خارج شدم داخل حمام رفتم. داخلی یکی از دوشها در را بستم بنا کردم آرام گریه کردن چند دقیقهای گریه کردم کمی تسکین یافتم. به اتاق برگشتم اما اوضاع اتاق اصلا خوب نبود. بچهها حیران و سرگردان سر در زانوی غم فرو برده بودند. از دست کسی هم کاری ساخته نبود.
ملازم کریم ملعون بلندگوی اردوگاه را روشن کرد و ترانه پخش کرد. خدا رحمت کند مرحوم محمد سالاری ارشد اردوگاه به سرعت به سمت مقر عراقیها رفت و به ملازم پیام داد اگر بلندگوی اردوگاه را خاموش نکنید باید داخل باغچهها به دنبال باندهای بلندگو بگردید و من جوابگو نخواهم بود. بعد از این پیام بلندگوها خاموش شد. تا اذان ظهر خیلی سخت گذشت. هیچ چیزی نمی توانست اسرا را آرام کند مگر نماز و یاد خدا. اذان گفته شد نماز ظهر فرادی خوانده شد.
بین نماز ظهر و عصر یکی از بچهها بغضش ترکید بنا کرد باصدای بلند گریه کردن و به دنبالش همه زدند زیر گریه. بهانهای شد تا اسرای امام از دست داده ناله سر بدهند و گریه کنند و بعد نماز بخوانند. کسی نمیخواست قبول کند که این خبر راست باشد. همه دعا میکردند ای کاش که تکذیب شود امام ما، ما را تنها نگذارد. تا این که عصر شد. آمار گرفتند. آمدیم داخل و ساعت هفت شد، برنامههای تلویزیون شروع شد و اولین برنامه اخبار بود تا اخبار شروع شد گوینده خبرها را با این جمله شروع کرد: «عیّن خامنهای بدیلا خمینی».
اینجا بود که خبر ارتحال امام و تعیین جانشینش قطعی شد. خبر انتخاب حضرت آقا باعث آرامشمان شد ولی سنگینی مصیبت کمرمان را شکست.
۵۸۵۸
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰