شفقنا نوشت: قسمت هایی از این کتاب را به صورت برگزیده تقدیم شده است. در این بخش وقایع پس از عاشورا کوفه پس از جنایت کربلا، از قیام مختار تا دوران حجاج ابن یوسف را می خوانیم:
یَوْمُ آلْمَظْلُومِ عَلَی الظَّالِمِ أَشَدُّ مِنْ یَوْمِ الظَّالِمِ عَلَی آلْمَظْلُومِ علی (ع)
زمان جنایتکار است، اما جنایت پیشه نیست. زمان نیز مانند تاریخ که خاطره زمان را نگاه می دارد جنایت می کند، اما کمتر جنایتی را بی مکافات می گذارد. اگر جنایات تاریخ در مواردی حساب نشده است، مکافات آن حساب دارد، حسابی بی نهایت دقیق.
قرآن می گوید کافران مپندارند که اگر به آنها فرصتی می دهیم این فرصت به سود آنهاست، به آنها فرصت می دهیم تا هر چه می خواهند بکنند سرانجام عذابی دردناک خواهند داشت. آنان که حسین را نزد خود خواندند، به او وعده یاری دادند، از فرستاده او با چنان شور و هیجان استقبال کردند بیعت او را پذیرفتند اما چون وقت کار شد به دشمن او پیوستند و برای خشنودی وی او را کشتند، و یا آنکه هر یک از گوشه ای فرا رفتند و در خانه را به روی خود بستند و یا بر بلندی رفتند و بر مظلومیت او گریستند و از خدا خواستند تا او را یاری دهد! وقتی همه چیز پایان یافت، خاطرشا آسوده شد و به خود گفتند که «رسیده بود بلائی ولی به خیر گذشت».
حکومت دمشق و دست نشانده او در کوفه هم پنداشتند پیروز گشتند، حسین که از میان رفت، دیگر چه کسی قدرت مخالفت با آنان را دارد، اما هر دو دسته حساب یک چیز را نکرده بودند. حساب مکافات را! هیچ عملی در طبیعت بی عکس العمل نخواهد ماند. عکس العمل ممکن است فوری پدید شود و ممکن است سالها با ده ها سال مدت بخواهد، اما بالاخره پدید خواهد شد. ای سنت آفرینش است این قانون خداست که دگرگون نخواهد شد. ستمکار باید به کیفر خود برسد. خون مظلوم باید خواسته شود. | نخستین مرحله عکس العمل چنانکه گفتیم پشیمانی بود، پشیمانی در سران سپاه، پشیمانی در سربازان، و سپس پشیمانی در حوزه حکومت کوفه و سلطنت دمشق.
چندی نگذشت که پسر زیاد عمر سعد را خواست و گفت: آن نوشته ای که درباره کشتن حسین به تو دادم چه شد؟ آن را به من بده!.
– مگر آن نوشته تا چه وقت پیش م می ماند. آن را گم کردم!
– می خواهی آن را پیش پیرزنان قریش دست آویز کنی؟ یزید گفت راضی بودم یکی از فرزندانم کشته شود و حسین به قتل نرسد. خدا پسر مرجانه را بکشد چرا چنین کاری کرده. یزید بی گمان دروغ می گفت، اما می ترسید، از عکس العمل می ترسید. عکس العمل رفتار و کردار خود را در نخستین مجلس دید. سالی نگذشت که نمایندگان مدینه چو از نزد وی برگشتند، به مردم خبر دادند که آنچه در یزید نیست نشانه مسلمانی است. سراسر مدینه را آشوب فرا گرفت مردم شهر قیام کردند، نخست امویان را از شهر راندند، سپس خود زمام کار را بدست گرفتند، اما سرانجام شام مجدانه دخالت کرد. شهر را محاصره کرد و گشود، گروهی بسیار از مردم مدینه را کشت، شهر پیغمبر را قتل عام کرد. ولی از سوی دیگر عبیدالله بن زبیر در مکه برخاست و قدرت خود را بیشتر گسترد و یزید را در واپسین سال عمر نگران ساخت. یزید در سال ۶۴ درگذشت. با مرگ او کوفه با کانونی از آتش تبدیل گردید، آتش انتقام. سران شیعه نخست به فکر افتادند که برای ستردن گناهان خود چون بنی اسرائیل شمشیر بردارند و یکدیگر را بکشند. اما سرانجام فکر عاقلانه تری کردند. باید خشم خود را با کشتن دیگران تسکین دهند نه با کشتن خود. از نو قتلگاه بلکه قتلگاههای دیگری براه افتاد. اما این بار قربانیان آن پاکان و عزیزان خدا نبودند. دژخیمانی بودند که دستهایشان تا مفرق درخون آزادگان رنگ شده بود. امروز وقتی ما داستان کشتار مختار پسر ابی عبیده ثقفی را می خوانیم اگر سری به کتابهای حقوقی کشیده باشیم، ممکن است چنان انتقام را تا حدی خشن بدانیم و بگوئیم چرا چنان کردند؟ یکی را چون گوسفند سر بریدند یکی را شکم پاره کردند. دیگری را که تیری به فرزندی فرزندان حسین افکنده و آن جوان دست را سپر ساخته و تیر دست و پیشانی او را شکافته بود همان کیفر دادند. دیگری را در دیگ روغن جوشان افکندند. دست و پای آن یکی را به زمین دوختند و اسبان را از روی او گذراندند. چنانکه نوشته اند تنها در یک جا ۲۴۸ تن را که در قتل حسین و یاران او شریک بودند طعمه این گونه کیفرها چشاندند.
ما این داستانها را می خوانیم و در آن نوعی قساوت می بینیم. اما باید دانست که قضاوت مردم سیزده قرن بعد درباره کردار پیشینیان درست نیست. دیگر آنکه چون خشم انقلاب زبانه زد معیارها دگرگون می شود. انقلاب معمولا با خشم و قساوت همراه است، بلکه اگر خشم با انقلاب همراه نباشد انقلاب نیست.
شمر، عبیدالله زیاد، عمرابن سعد، حفص پسر جوان او، خولی، سنان و دهها تن از سران لشکر کوفه چنین کیفرها دیدند. اما تاریخ به همین جا بسنده نکرد این آخرین انقلاب و آخرین انتقام نبود، انقلابی از پس انقلاب دیگر پدید شد. مختار بدست مصعب ابن زبیر و مصعب به امر عبدالمک ابن مروان بقتل رسید و با هر یک از این فرماندهان گروهی و بلکه گروههائی کشته گردیدند. سر حسین ابن علی (ع) را نزد عبید الله آوردند، سر عبیدالله را نزد مختار، سر مختار را نزد مصعب و سر مصعب پیش روی عبدالملک نهاده شد، همه این حوادث در کمتر از ده سال رخ داد. در این ده سال چنانکه پسر پیغمبر آن مردم را بیم داده بود، کوفه روی آرامش ندید هر سال و هر ماه از گوشه ای فتنه ای تازه بر می خواست. خوارج سراسر شرق و جنوب شرقی عراق را تهدید می کردند و دامنه تاخت و تاز آنان تا به خوزستان کشیده شد. امنیت از کوفه و بصره و بلکه سراسر عراق رخت بربست. دزدان، راهزنان فرصت طلبان یکی پس از دیگری و گروهی به دنبال گروه دیگر از گوشه و کنار بیرون آمدند. نه حاکم از رعیت خشنود و نه رعیت در زندگی آسوده خاطر. این نفرین دیگر حسین بود که گریبانشان را گرفت. مدت چهارده سال از شهادت حسین گذشت و می توان گفت کوفه در این مدت چهارده ماه و بلکه چهارده هفته روی آسایش ندید، سرانجام آخرین وعده حسین عملی گردید وقت آن رسید که آخرین صحنه نمایش داده شود و آن در سال هفتاد و پنجم هجرت بود.
روزی که گروهی از بزرگان شهر کوفه در مسجد نشسته بودند مردی سر و روی پوشیده داخل شد، شمشیری به کمر بسته کمانی بدوش افکنده بی اعتنا به مردم صفها را شکافت و خود را را به منبر رساند. بر منبر بالا رفت و در پله فرازین نشست و خاموش ماند. سکوت، باز هم سکوت! نوشته اند یک ساعت سخنی بر لب نیاورد شاید مثل همیشه در زمان مبالغه کرده باشند. هر مقدار که بود سکوت او مردمان را به سخنهای درگوشی واداشت. چه کسی است؟
– مگر نمی دانی حاکم تازه است! |
– خدای روی بنی امیه را سیاه کند که چنین مردی را به حکومت عراق می فرستد. او را سنگ باران بکنم؟
– نه برادر چه کارش داری؟ اندکی صبر کن. ببینیم چه می شود. وقتی سکوت همه جا را گرفت، وقتی همه نفسها در سینه ها بریده شد چهره خود را گشود، و چنین گفت:
مرا همه خوب می شناسد من از هیچ دشواری نمی هراسم
چون وقت کار شد می دانید من که هستم
مردم کوفه! به خدا من می دانم چگونه با شری روبرو شوم و چگونه از پس آن بر آیم و چگونه آن را کیفر دهم. چشمهائی را دوخته و گردنهائی را کشیده می بینم. سرهائی را می بینم که چون میوه رسیده بر شاخه سنگینی می کند و باید فوری آن را چید. خونهائی را می بینم که از عمامه تا ریشها را رنگین کرده و سرخی آن در پرتو خورشید می درخشد! ای مردم عراق! ای کان تفرقه و نفاق! ای گروه فاسد اخلاق! من بیدی نیستم که از این بادها بلرزم. من دستنبویی نیستم که مرا بازیچه کنید و میان انگشتان خود بفشارید. من امتحان هوش و ذکاوت و زیرکی و درایت خود را داده ام. و تا نهایت بخوبی از عهده برآمده ام.
امیرالمؤمنین تیردان خود را پیش روی خود ریخت و یک یک آنها را زیر دندان آزمایش کرد. من از همه سخت تر و دیرشکن تر بودم! مرا برای شما برگزید زیرا سالیان درازی است شما با آشوب و فتنه هم آواز شده و گمراهی را پیشه ساخته و راه نافرمانی را پیش گرفته اید! به خدا چون شاخ درخت پوست از تنتان بیرون می کشم و چون سنگ آتش زنه بر سرتان می کوبم و چون خاربن تیغهای شما را می شکنم و چون شتر غریبه که آن را از هر سو می رانند، می زنم. شما مانند مردم آن شهرید که با آرامش و اطمینان بسر می بردند، روزی آنها به فراخی می رسید ولی کفران ورزیدند و خدا لباس گرسنگی و ترس را بر تن آنان پوشانید.
وقتی مردم این دشنامها را شنیدند و این تحقیرها را دیدند، وقتی دانستند کسی به سر وقت آنان آمده است که با زبانی که می دانند با آنها سخن می گوید، و چون خریداران گاو بنی اسرائیل همه نشانه ها را که می دانستند در او دیدند همه به زبان حال گفتند «الان جئت بالحق» گفتی و گل گفتی! ما در جستجوی تو بودیم و انتظار چون تو نابغه را می بردیم! «کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست» همان مردی که می خواست او را سنگ باران کند، دستش بلرزه افتاد و سنگریزه ها از کفش ریختن گرفت. حجاج ابن یوسف حاکم کوفه شد. بار دیگر دستگاه تفتیش عقاید، جاسوسی، اتهام، دستگیری، زندانی کردن، شکنجه و قتل و سرانجام حکومت اختناق براه افتاد. آری این است سزای نامردمانی که به نعمت خدا کفران ورزند، مصلحت جویان و خیراندیشان خود را به دست خویش بکشند. از خدا رو برگردانند و شیطان را قبله خود سازند. یکبار دیگر شام دندان خود را به کوفه نشان داد.
/6262
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰