«ایپولیت تن (فیلسوف فرانسوی قرن نوزدهم) دربارهاش میگفت او در داستانش چیزهای آزاردهندهای را گفته است که واقعا در دنیای ما وجود دارند، اما بیشترمان به جهل یا ریا، پنهانش میکنیم و از صحبت دربارهاش طفره میرویم. از جاناتان سویفت میگفت، و از داستان بسیار مشهورش «سفرهای گالیور» که نخستین بار سال ۱۷۲۶ در چنین روزی (۲۸ اکتبر) منتشر شد.
این داستان، چنانکه میدانید روایت خاطرات مردی به نام لموئل گالیور است که سوار بر کشتی به سرزمینهای دور و ناشناخته سفر میکند و در هر سفر با حوادث پیشبینینشده و موجودات عجیبی – مثل کوچولوهای جزیره لیلیپوت یا اسبهای دانا و سخنگو – مواجه میشود. معمولا «سفرهای گالیور» را داستانی تخیلی و بهخطا فقط مناسب برای کودکان میشناسند؛ اما مرور تفسیرهایی که درباره این داستان نوشتهاند، نشانمان میدهد که داستان جدیتر از این حرفهاست. که نه زندگی گالیور میان مردم پانزده سانتیمتری سرزمین لیلیپوت او را به قهرمانی خاص قصههای کودکان تبدیل میکند و نه بچهغولی که او را (که مردی بالغ، اما نسبت به او کوچک و ناتوان است) عروسک اسباببازی خودش میبیند، فقط شوخی جالبی برای جذابترکردن داستان است.
سویفت در مرور خاطرات گالیور به مسائل دیگری اشاره دارد. قهرمان او در سفرهایش با گونههای عجیب و جوامع متفاوت روبهرو میشود، اما هرکدام از این جوامع و گونهها در ارتکاب و اصرار به برخی بلاهتها و خطاها، به اعضای طبقه حاکم در پادشاهی انگلیس در روزگار نویسنده شباهت دارند. سیاستمدارانی که لجوجانه به سنتهای پوچ و ساختگی چسبیدهاند و به بهانهها و توجیهات مختلف از امتیازات ویژه خودشان – که آشکارا خلاف منافع عمومی است – دست نمیکشند.
نجابت و بزرگمنشی در میانشان فضیلتی اگر نه نایاب، که بسیار کمیاب است و تکبر و فتنهانگیزی و قدرنشناسی رویه عادی و معمولشان. میگویند – و شاید درست باشد که – بسیاری از رجال سیاسی انگلیس، که همگی، نسل پشت نسل عضوی از طبقه حاکم بودند بعد از خواندن «سفرهای گالیور» یا خودشان را به آن راه میزدند و مشابهت میان داستان و واقعیت را تصادفی فرض میکردند یا اینکه به انکار روی میآوردند و شباهت برخی شخصیتهای داستان به خود یا همفکرانشان را نفی میکردند. همچنین ناگفته نماند که سفرهای گالیور حدود هفت سال بعد از «رابینسون کروزئه» نوشته دانیل دفو منتشر شد.
هر دو داستان با سفر از میان آبها و به سوی ناشناختهها شروع میشوند، اما اگر این آغاز مشابه را کنار بگذاریم، با دو جهانبینی متفاوت از یکدیگر سروکار داریم. دفو به انسان و به تمدن ساخت دست این انسان و نیز به آینده نوع بشر خوشبین بود. ایمان داشت که انسان به شرط پایداری و انعطافپذیری و صبر، سرانجام روزی از همه مشکلات میگذرد و جهان را به جایی برای زندگی در صلح و نظم تبدیل میکند. اما سویفت نه مثل دفو خوشبین و امیدوار بود و نه به تمدن احساس دلبستگی میکرد. گالیور او در پایان سفرها و ماجراجوییهای بسیار، به کشورش برمیگردد و سرخورده از آنچه دیده و آزرده از نوع بشر، از همه انسانها و حتی از نزدیکترین اعضای خانوادهاش فاصله میگیرد. چند اسب میخرد و به گوشهای بیسروصدا پناه میبرد. او هر روز چند ساعت در اصطبل میماند و با اسبهایش همنشین و همصحبت میشود.»
۵۸۵۸
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰