بازیگر نقش مکمل ۲۸ مرداد، گنده لات، شعبان بیمخ
روزنامه همدلی – احسان اقبالسعید: دو مرد تنومند که سرهایشان از فرط عداوت با مو تمام آفتاب چنگیزمنش مدیترانه را در صورت عابران شلتاق میکرد، مشتاق و هراسان منتظر شنیدن اخبار عصرگاهی رادیو تهران بودند. با تمام موجهای کوتاه و بلند و موجسواران قابل و دغل آن روزها صدای رادیو تهران پرطنین بود و شنوندگان
روزنامه همدلی – احسان اقبالسعید: دو مرد تنومند که سرهایشان از فرط عداوت با مو تمام آفتاب چنگیزمنش مدیترانه را در صورت عابران شلتاق میکرد، مشتاق و هراسان منتظر شنیدن اخبار عصرگاهی رادیو تهران بودند. با تمام موجهای کوتاه و بلند و موجسواران قابل و دغل آن روزها صدای رادیو تهران پرطنین بود و شنوندگان وافر داشت. منوچهر ساچمهچی و شعبان جعفری دل به رادیوی مکعبی داده بودند در گوشهای از یک پارک ساحلی در شهر حیفا تا بدانند از شهری که تا چندی قبل در آن سری و سامانی داشتند چه خبر است و چه نواها به گوش میرسد.
البته هر دو از نعمت زلف بیبهره بودند تا در روزهای آواره وطنی زیر تیغ دلاک دم بگیرند «سرم را سرسری متراشای استاد سلمانی/ که ما هم در دیار خود سری داشتیم و سامانی» شعبان آن روزها سر و وضعی مشابه آکتورهای فیلمهای اسپاگتی وسترن به هم زده بود، ریش انبوهتر از همیشه و تن ستبری که بیقراری را با بیآزرمی صاحبش عاری از هر تلاشی برای ستر درون به رهگذران عرضه میداشت و سرپناهی و قراری را گدایی از عابران بیتفاوت. منوچساچمه بلبلی پیش گرفت و گفت: «راستی چند شب پیش آگهی دیدم انگار شهناز تهرانی هم اینجا آمده یکی از کافهها برنامه دارد.»
شعبان بیحوصلهتر از آن بود که چرخیدن دونر کباب کوه گوشت بینمک را که در تهران هم تمایلی به نیش کشیدنش نداشت، در این روزهایی که روزگار برایش طعم تهسیگار میداد، دوباره امتحان کنند. با دهانی کفآلود گفت نه حوصله ندارم. برنامه هنری و اکتوربازی همیشه شعبان را یاد ترقی کردن یا ترقهزدن خودش میانداخت، جایی که سکه شانس بچه بزنبهادر درخونگاه تمام اشرفی در آمده بود، چشم یکی از عملهجات پاگوندار دستگاه را برده بود. یادش آمد به سیوچهار سال آزگار قبل شبی که در آن پسر دردانه ننه با چند تا از بچهها پاشنهها را برکشیدند بروند لالهزار و لبیتر کنند. با چند تا از بچهها راه افتادند سمت استانبول، دلشان لک زده بود برای رها کردن بخار دهانی که از انبار شمعون بادهفروش مالامال بود و سوت قطار اسفلالسافلین را فوت میداد توی صورت و دهان حاضرین.
آن شب چند تا از بروبچههای پایین که تازه داشت پشت لبهاشون دیمکاری میشد و سر علمکشون پارسال در گود عربها گرد و خاک کرده بودند لک شعبان خود را کشیده بودند تا اینجا، چنان بادهگساری کردند که اگر مرحوم بیهقی همچنان حیات داشت، حکایت به شراب نشسته امیرمسعود شبگیر را وامینهاد و دو دستی بر سر میکوفت که با این حجم میگساری این پاپتیها نرسیم به عصر گلوهای خشک در ینگه دنیا که ویلسون و هاردینگ قدغن کردند سرو زهرماری را و بسیاری کابویهای شکل جان وین یکهو مردند. اینجا شعبانخان و بچههایش کار ندهند دست اهل آبکی. آن شب انگار که شانس بزنبهادر درخونگاه از ضمادهای کوکبخانم دواگلیفروش سر خیابان قزوین که مشتری دائم اش خودش بود، مداومت و دالان باغ سبز بیشتری نشان میداد.
عقب شنگولی راه افتادند در لالهزار دو طفل فکلی بینوا را که لغزی خوانده بودند، خواباند بغل جوب، زلفهایشان را بیختراش کردند و سبیل رت باتلریشان را هم خشکتراش. همیشه پر شال و جوراب استاد و بچهها تیغ و تیزی حضوری ثابت و همیشگی داشت. هیچ وقت ذهن و هوش درست و حسابی نداشت، حرف که میزد انگار دائم دارد سیب زمینی داغ توی دهانش مزمزه میکند، وسطش هم یک چیزهایی میگوید. تیزی پرشال پرتابش کرد به چند سال قبلتر از آنجا که تازه توی محل میخواست سری توی سرها درآورد. سر علمکشون دستهها بین بچههای گودعربها و پاچنار بزنبزنی در گرفت که نگو ونپرس.
زده بود چند نفر را ناکار کرده بود. میون گردن کلفتهای آن دوره بیشتر از همه فرهاد گاوی را دوست داشت، همان که بعد پنج فقره قتل یه صبح توی میدان اعدام عین لاشه کشتار اول صبح قصابی آویزان کرده بودندش. یادش آمد به یک سیدجوان و شکستنی پرجذبه، چنان تکیده که گمان میکرد بادی نسیمی نازکآرای تن ساق گل گندمش را خواهد شکست و کاه اش هم خوراک بادهای بیتفاوت متعفن گذشته از خیابان قوام خواهد شد.
اما سید چنان باورمند بود و سترک که تمام الواط و قهرمانان پامنقل و رندان دغل تا دستار و پر شالش را در برزن نمایان میدیدند یا غلاف میکردند یا سر را به زیر میانداختند که چشم تو چشم نشوند با آن تکیده شرزه با آن چشمهایی که مثل توپ شراپنل میغرید و میبارید. شعبان خوب خاطرش بود که روزی چنان گرفتار هیبت سید شد که گام جلو نهاد و بر دستش بوسه زد، این خمیدن بر دست نواب پر شال سبز سید تپانچه رولور روسی را چشمگیر یافت و ماست همیشه ترشش را داخل کیسه جاداد. سید جوان سکهای به رسم سیادت کف دست پهن شعبان گذاشت. وجود نداشت تا سکه را کند آب توبه..
سکندری ساچمه شعبان را پرتاب کرد وسط همان شب اقبالش، همان شبی که میگویند شب نیست و اگر شب است انگار مثل امشب نیست. اجرای نمایش عبدالحسین نوشین و همسرش لرتا، جایی که خیلیهای دیگر روی صحنه رلهای پیس «برشت» را بازی میکردند. نوشین شهره بود به توده ایگری که عضو ثابت کلوبهای حزب و ناطق چیرهدست آن محافل نیز بود. شعبانخان از اثر باده شمعون با رفقا ریخته بودند و کاسهکوزه نوشین را درب و داغان کرده بودند.
خود بچههای درخونگاه وسط آن هیهات تفاوت همایش و نمایش را دقیقاً نمیدانستند. فردای آن گرد و خاک اوضاع برایش دیگر مثل قبل نبود. آوازه بگیر و ببندش در تهران خاکی آن روز شد همرده آوازهای داریوش رفیعی، همان خنیاگر ناکام و بدفرجام. اگر رفیعی از خاک کزاز گرفت و رفت و جوانمرگ هم، شعبان در شب لالهزار از خاک بلند شد، گردهای کت و شلوار مندرساش را تکانید و جلوی افسرانی که فردای اتفاق برای دستخوش خواسته بودندش دم گرفته بود که شاهدوست و وطنپرست است. شد یکهبزن تهران، روزنامه آژیر، شورش، راه مردم و رهبر را کرد عین نشابور بعد حمله مغول.
یک پایش کمیساری بود و یک لنگش با بروبچهها توی میتینگهای سیاسی که جماعتی را مشتومال بدهد. یادش آمد توی همان شب کتککاری در میان تماشاگران عبدالحسین سپنتا و روحانگیز سامینژاد هم نشسته بودند، همان اکتوریس و رژیستوری فیلم دختر لر، اولین فیلم ایرونی که زبون باز کرده بود، شعبان همیشه با حسرت از جلوی سینمایی مولنروژ و روسیخان که نمایشش میدادند میگذشت و مگر آه و آهن هیچ در بساط نداشت تا آن غولهای محیرالعقول را سیر تماشا کند. فقط شنیده بود که دختر لر میگوید این تهران تهران که میگن همینه؟ آن شب یلدای لالهزار دختر لر دید آن تهران که میگن چه جور جایی است.
برق تیزی شعبان، قطر بازوی ستبر رمضان یخی و عباس زاغی نشانش داد شبهای تهران را، آنچه روزی میپنداشت شبیه شبهای هزار و یکشب بارگاه هارونالرشید است. هارونش هارهار شعبان، شهرزادش هم به خواب خوفانگیز رفته بود. عبدالحسین سپنتا از بیپولی هرچه دوید به اول خط هم نرسید و ته خط خفت در تخت فولاد اصفهان، روحانگیز سامینژاد اصالتا بمی، بس که از جماعت دشنام و درشتی شنید که بیحیایی کرده گوشه خزید و به آواز همشهری آیندهاش شکایت به گلپونهها برد که بیهمزبانی آتشاش زده. بی آنکه کسی بداند تمام کرد و رفت پی کارش.
حرف دختر لر شد، یکهبزن قصه، یاد مهوش افتاد. خواننده پر مشتری بروجردی که روزگاری نوای «این پا کجه؟» اش غوغای عیاران و عشقبازان تهران بود. او هم که نشست سر میز اول هیکل قصه، دستخوش گرفته بود با تصادف اتول رفت پیکارش. همان سالها تصادف چشم بنان صاحب کاروان را هم خاموش کرده بود و عجیب نواهایش را از حزن به شعف که «دانستم جهان سست است پس دست افشانی باید کرد» شعبان هیچ خوش نمیداشت امثال این بنانمنان را.
بزنبهادری دارو دسته شعبان برای نوشین بدشگونی آورد و آورد و آورد. به دنبال ترور نافرجام شاه در دانشگاه تهران همراه گروهی از تودهایهای فراری به سرزمین شوراها، همان کعبه محبوب، رفت تا بر دل عمو یوسف تئاتر خلقی درست کند پشت دیوارهای آهنی مثل خیلی دیگر از سودازدهها چنان مبهوت و نیست شد و پرش سوخت که انگار مادر نزاده است او را از ازل. لرتایش به ایران بازگشت یار نو گزید، چندی زیست و او هم در غبار گم شد.
ساچمه گزارش داد که گوش کند رادیوچی میخواند که شیخ صادق خلخالی اشد حکم را برای شعبان و جماعت دیگر صادر کرده است. روزگاری جماعتی از برق قداره اش ملتمس سوراخی و کنجی، امروز آواره در این دنیای گَلوگشاد. سفارش بستنی و موز را برای رفیقش سر میز آوردند که همیشه مورد بیزاری عمیقش بود. حتی بیشتر از فاطمی شهید از موز بیزار بود. انگار غم عالم و نیشتر بر زخم برایش شده بود این میوه گرمسیری. فشار خونش را میچسباند صدهزار. آخر اگر دستخوش خوشرقصی او و بچهها در ۲۸مرداد باشگاه جعفری بود، واردات انحصاری موز هم رسید دست طیب. همان که روزی با هم زیر یک علم سینه میزدند. اصلاً روز بیستوهشتم او تا لنگه ظهرش در زندان شهربانی مصدق بود و بیشتر کارها را بروبچههای طیبخان کرده بودند.
همیشه همه جا میگفت که سر آوردن موز کال از لبنان طیب افتاد تو هچل، رندی جواب دادش جان خودت کچل! آخر اینکه سر تولد ولیعهد تو بیمارستان مولوی طاق نصرت بسته و سکه باران کرده مادرو نوزاد را سر چهار تا موز سیاه سفید سبز یا لکهدار میگذارندش سینه دیفال آخه! یادش آمد طیب یک جایی وقتی گفته بود دیگر نیست، بریده است، دیگر نمیکشد.
انگار میخواست عاقبت سفید شود. انگار میخواست سفیدی کفنش پرچم سفید رستگاری در آخرین آن دنیا باشد. نوعی عاقبت اندیشی، نوعی عاقبت به خیری. سر خرداد۴۲ پول داده بود پسرش بیژن عکس آقا را بگیرد بزند بالای دسته عزاداریها. شعبون و طیب دوگانهای بود که هیچگاه نتوانست از زیر بارش فرار کند، همیشه کامش را تلخ کرد.
منوچ ساچمه ازش پرسید راستی امروز چندم ایرونیه؟ صدای اصابت ریختن چیزی خاطر شیرموش شده شهر غربت را احاطه کرد، تا اسفند ۲۶ سال قبل همان روزی که شنفته بود شاه چمدانها را بسته تا از کشور برود. خودجوش جمع کرده بود بچهها را تا کار پیرمرد صاحبخانه شماره۹ خیابان کاخ را در کوشک اعلیحضرت یکسره کند که پیرمرد از در پشتی گریخته بود. همان روز با جیپ شهربانی چنان به در خانه نخستوزیر کوبید که دروازه شد.
از آن اسفند تا این اسفند حتماً برای شیرینکاریهایش اسپند دود نکرده بودند که به این حال افلاک و افلاس افتاده بود. ترسان و لرزان چنان گریخته بود که یگانه فرزندش حمید را هم در تهران جا گذاشت. روزهای آخر یک عکس یادگاری از روزهای جوانی اش برای حمید به یادگار امضا کرده بود و در قفای عکس نگاشته بود «به عکس منای عکس جاودانی باش/ خبر ز روزگار خوش جوانی باش» حمید عکس را نخواست و نام فامیلی جعفری را هم. نمیخواست ننگ و لعن و طعن در کمرکش زندگی به کمرش بخورد؛ شعبان ماند و شولای عریانی.
آموزش مجازی مدیریت عالی حرفه ای کسب و کار Post DBA + مدرک معتبر قابل ترجمه رسمی با مهر دادگستری و وزارت امور خارجه | آموزش مجازی مدیریت عالی و حرفه ای کسب و کار DBA + مدرک معتبر قابل ترجمه رسمی با مهر دادگستری و وزارت امور خارجه | آموزش مجازی مدیریت کسب و کار MBA + مدرک معتبر قابل ترجمه رسمی با مهر دادگستری و وزارت امور خارجه |
مدیریت حرفه ای کافی شاپ | حقوقدان خبره | سرآشپز حرفه ای |
آموزش مجازی تعمیرات موبایل | آموزش مجازی ICDL مهارت های رایانه کار درجه یک و دو | آموزش مجازی کارشناس معاملات املاک_ مشاور املاک |
برچسب ها :سبک زندگی ، شعبان بی مخ ، شعبان جعفری ، کودتای 28 مرداد
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰