صادق هدایت، در چهارمین صفحه از سفرنامۀ ۵۱ صفحهای خود که آن را دربارۀ اصفهان نوشته و سال ۱۳۱۱ در چاپخانه «فردین و برادر» تهران به چاپ رسانده، مینویسد: «پس از یک سال زندگی یکنواخت، چهار روز تعطیل را غنیمت شمرده، تصمیم گرفتم به اصفهان بروم و به خیالم رسید که این چهار روز تغییر و تنوع غیرمعمولی را یادداشت بکنم. چرا تصمیم گرفتم که بروم به اصفهان؟ آن را هم نمیدانم، ولی دیر زمانی بود که آنچه عکس از اصفهان دیده بودم و وصفی که از آن شنیده یا خوانده بودم، این شهر را به طرز افسانه آمیزی به نظرم جلوه داده بود؛ مانند حکایتهای هزار و یک شب، با مسجدها، پلها، کوشکها، منارهها، کاشیکاریها، قلمکارها، نقاشیها و بالاخره شهر پراستعداد هنرمندان، که هنوز گذشته تاریخی شکوه و عظمت دیرین خود را از دست نداده است. همۀ اینها کافی بود که اصفهان مرا بهسوی خود بکشاند و باید اقرار بکنم که پشیمان هم نشدم.»
او پس از بیان حالات همسفران، جزئیات جاده، شهرهای کوچک بین راه و عابرانش، سواد اصفهان را چنین وصف میکند: «همینطور که نزدیک میشدیم، کمکم شهر اصفهان نمایان میشد؛ سبزهها، درختها، باغ، کشتزار، برج کبوتر، کرت بندی، آبیاری زمین ماسه دور شده، کشاورزانی که زیر آفتاب پهلوی یکدیگر ایستاده و زمین را زیر و رو میکردند. در اولین وهله اصفهان شهر فلاحتی درجه اول به نظر میآید که از روی قاعده علمی و دقت کامل انجام میگیرد. همانطور که در شهرهای فلاحتی اروپا دیده میشود. شاید اصفهان نمونهای از آبادیهای دوره ساسانیان را نشان میدهد و چنانکه در ایران باستان معمول بوده، رعیت اصفهان کشاورزی را وظیفه مقدس خودش میداند. مدتی از کنار سبزیکاریها، درختها، دیوارهای بلند قلعه مانند و گنبدهای خراب گذشتیم تا به دروازه دولت شهر رسیدیم.»
هدایت، پس از اقامت در مهمانخانه آمریک (هتل جهان) و تلافی کردن بیخوابی شبانه، اصفهان گردیاش را آغاز میکند؛ چهارباغ و مدرسه منحصربهفردش، زایندهرودی را که شهر اصفهان از دولت سر آن ایجاد شده، پل سیوسه چشمه و هنرمندانی که مشغول شستن قلمکارهایشان در آب بودهاند را میبیند و آنچه مربوط به مردمشناسی اصفهانیان است، از زبان مردی به نام «رضوی» روایت میکند که این بیت، خلاصۀ آن است: «بهشت روی زمین خطۀ صفاهان است، بهشرط آن که تکانش دهند در دوزخ!»
اما قضاوت خود او از مردم اصفهان چنین است: «اصفهانیها ظاهراً خون گرم و خوشاخلاق هستند. البته تجربه سه چهار روز به درد شناختن مردم نمیخورد و چون تاکنون با اصفهانی معامله نداشتهام نمیتوانم بهطور صریح قضاوت کنم. همینقدر میدانم که در مقابل این حدیث و تهمتهای هجوآمیز یک شعر دیگر هست: جهان را اگر اصفهانی نبود/ جهانآفرین را جهانی نبود.»
این نویسنده، در طول سفر خود از چهلستون، کارخانه رنگرزی و بافندگی ذبیح، میدان نقشجهان، پل خواجو، مسجد جامع عتیق، مدرسه هارونیه، مسجد و مناره علی، امامزاده اسماعیل، دارالبطیخ، محله جلفا و موزه و کلیسا و قبرستان ارامنه هم بازدید میکند و پس از پایان ملاقات با منارجنبان مینویسد: «در اینجا چیز تماشایی دیگری بهجز کوه آتشگاه نبود که در دو فرسنگی شهر اصفهان واقع شده و تا اینجا، نیم فرسنگ فاصله داشت. راهنما گفت بنایی است روی کوه که با خشت خام ساختهاند و هر کدام از آن خشتها هفت من وزن دارد و حاضر شد که برای ظهر به ما جا و خوراک بدهد. ما هم بهقصد تماشا رهسپار شدیم.
نزدیک کوه، کنار کشت زار، از درشکه پیاده شدیم. کوه نسبتاً کوتاه و مخروطی شکل بود و بالا رفتن از آن دشوار به نظر نمیآمد ولی راه معین هم نداشت. از پاییندیوارهای شکسته روی کوه پیدا بود. محل ساختمان خیلی باسلیقه انتخابشده بود. روی کوه چیزی که هنوز برپاست یک هشت دری گرد است که طاقش ریخته و پایههایش کنده شده و چندین جرز و آثار بناییهای دیگر در اطراف کوه دیده میشود.
ساختمان از خشتهای خیلی بزرگ کلفت از گل ماسه میباشد و لابهلای آن بوریا گذاشته شده. جاهایی را که خراب نکردهاند هنوز محکم و تمیز بر جا مانده، خشتها نیز خیلی محکم و مثل این است که دیروز قالبزده باشند. اگر این بنا به دست آدمها خراب نشده بود شاید صد سال دیگر هم خم به ابرویش نمیآمد.
دور نمای شهر اصفهان بیاندازه قشنگ و سبز و خرم از آن بالا پیداست. رودخانه مثل نوار سیمین میان سبزه و کشت زارهای رنگبهرنگ مارپیچ میخورد. این کشت زارها مثل پارچه چهلتکه میباشد که هر تکه آن یک رنگ سبز دارد.
هشت دری، بلندتر از سایر بناها و میان کوه واقعشده و دارای هشت درگاه یکجور و یک اندازه است. بالای درگاهها هلالی شکلی است که دهنه هر کدام قریب یک گز است و از درون، بالای هر دری یک رف کوتاه میباشد، مانند رف خانههای قدیمی که بالایش به شکل قوس شکسته است.
پی هشت دری از سنگ است و خود بنا از همان خشتهای بزرگ ساختهشده که رویش کاهگل و با گچ سفید شده. در میان هشت دری محرابی است به شکل مربع مستطیل مانند محراب مسجدها که دور آن از سنگ است و درون آن پر شده. شاید در همانجا آتش میافروختهاند. طرف دیگر کوه بنای مفصلتری بوده که از آن چیزی باقی نمانده و تشکیل تل بزرگی میدهد. به روایتی شهر پهله در قدیم پایین همین کوه بوده است. آنچه که شهرت دارد و از اسم کوه هم پیداست، در سابق شاید در زمان ساسانیان اینجا آتشکده بوده و هنوز هم اهل ده میگویند اینجا آتشکده گبرها و آتشپرستهاست.
رفیقم از طرف دیگر کوه رفت. من یکتکه روزنامه از جیبم درآوردم و در محراب آتشکده آتش زدم که شعله کشید و زود خاکستر شد. بعد از بیراهه بهدشواری پایین آمدم. وقتیکه پایین کوه رسیدیم چهار نفر بچه کوچک دهاتی از کوه بالا میرفتند. رفیقم گفت هوا گرم است برگردید. یکی از آنها جواب داد: رعیت باید گرماگی بخورد تا عادت کند.
کوه آتشگاه روز آبادیاش شکوه مخصوصی داشته است. این پرستشگاه دورش دیوار نداشته و چیزی را از کسی نمیپوشانیده. مانند آتش ساده و پاکیزه بوده. همان آتش جاودان نماینده پاکیزگی و زیبایی که بهسوی آسمان زبانه میکشیده و در شبهای تار از دور دلهای افسرده را قوت میداده و از نزدیک با پیچوخم دلربا با روان انسان گفتگو میکرده.
هوا گرم بود و ما خسته رفتیم پای درخت کنار نهر آب نشستیم. دهقان پای کوه که کرتها را آبیاری میکرد با ریش جوگندمی و قبای قدک آبی آمد پهلوی ما چمباتمه زد.
رفقیم کوه را نشان داد و پرسید که سرخی میان آن چیست؟ او گفت چشمه منظر است و گلسرخی آنجا دارد که اگر به شاخ گوسفند بمالند چاق میشود و به درخت میوه بمالند بارش زیاد میشود. چاه آبی هم دارد که آبش خیلی گواراست.
من یاد کتابهای قدیمی افتادم که برای هر چیز کوچک و بیمعنی هزار خاصیت موهوم میتراشند. این فکر شاید از آنجا آمده که در همه کارهای خدا مصلحتی است و چیزی بیفایده آفریده نشده.
از آتشگاه پرسیدیم، گفت: اول اصفهان دریا بوده و این کوه از آب بیرون بوده. مردمان پیشین آمدند این هشت دری را بالای کوه ساختند و خشت و گلش را با بز آن بالا بردند.
من پرسیدم: اگر آب بود چرا بز را انتخاب کردند که در آب غرق میشد؟ مگر حیوان بلندتری نبوده؟ اقرار کرد که اینطور معروف است… ایران چقدر بزرگ قدیمی و اسرارآمیز است. یک نفر دهاتی آمریکایی یا فرانسوی نمیتواند اینهمه یادبود و فکر و افسانه داشته باشد.»
هدایت، عصر همان روز به مهمانخانه برمیگردد و بعد به تهران، اما بخشی از وجود خود را برای همیشه در آتشگاه جا میگذارد. او در صفحات پایانی سفرنامه خود نوشته است: «من صفحه گیتار هاوایی را گذاشتم. زیروبم آن در هوای ملایم شب آغشته میشد. هیکل کوه آتشگاه آنجا، دور و مرموز در روشنایی مهتاب پیدا بود.
نمیدانم چرا این ساز مرا به یاد روز آبادی آتشگاه انداخت… آیا روح پیشینیان، صنعتگران و روح پادشاهان، آن بالا روی خرابههای آتشگاه پرواز نمیکند؟ در این ساعت همه خستگیها، دوندگیهای مسافرت برای جواز و اتومبیل از یادم رفت و مثل این بود که آنچه دنبالش میگشتم به من داده بودند.
آیا برای شناختن اصفهان سه چهار روز کافی است؟
آیا میتوانم راجع به آن اظهار عقیده بکنم؟
برای این شهری که در زمان صفویه نصف جهان لقب داشته؛ شهر یکتای دنیا که از همهجا به دیدن آن میآمدند. شهر صنعت، شکوه، شراب، نقاشی، کاشیکاری، معماری، کشاورزی، با گنبدها، منارهها، کاشیهای لاجوردی که میخواسته بهپای تیسفون پایتخت باشکوه ساسانی برسد و هنوز هم زیر عظمت و کشش صنعت خودش انسان را خرد میکند.
حالا که چشمم را میبندم یک دسته کاشی خوشنقشونگار بارنگهای خیرهکننده در جلوی چشمم مجسم میشود. مهتاب، شبح منارهها، گنبدها، طاقها، شبستانها، دشتهای پهن، کشتزارهای سبز، گلهای سفید، خشخاش، آب زایندهرود که روی ریگها غلت میزند، همه مانند پرده سینما یکی از پی دیگری از جلوی چشمم میگذرد.
صفحه گیتار هاوایی آهسته میچرخد و نالههای سیم در هوا موج میزند و میلرزد. نمیدانم چرا یاد آتشگاه میافتم و سرودی که پیشتر، خیلی پیشتر در آنجا مترنم بوده به یاد میآورم.
آن کوه پیر کوتاه که مانند افسون، تنها از زمین سر درآورده برای اینکه رویش آتشگاه بسازند. دور از شهر، دور از هیاهو، دور از دسترس مردم، آن هشت دری سفید مثل تخممرغ که با خشتهای وزین ساختهشده، جلوی خورشید میدرخشیده، شبها در میان خاموشی و آرامش طبیعت از میان آن آتش جاودانی زبانه میکشیده و قلبهای سرد را گرم میکرده، فکرها را از زندگی مادی بالا میبرده و به سرحد کمال میرسانیده. همانطوری که همهچیز در آتش استحاله میشود و بیآلایش میگردد.
مثلاینکه این نالههای گیتار وابستگی مستقیمی با این آتشکده دارد و با سرنوشت آن مینالد. باید رفت. این لغت رفتن چقدر سخت است. یکی از نویسندگان گفته آهنگ سفر یکجور مردن است. وقتیکه انسان شهری را ترک کی کند مقداری از یادگار احساسات و کمی از هستی خودش را در آن جا میگذارد و مقداری از یادبودها و تأثیر آن شهر را با خودش میبرد. خود من اکنون که میخواهم برگردم، مثل این است که چیزی را گمکرده باشم یا از من کاسته شده باشد و آن چیز نمیدانم چیست. شاید یک خرده از هستی من آنجا در آتشگاه مانده باشد.»
فرض کنیم صادق هدایت هنوز زنده است و در آینده، قصد سفر به اصفهان را دارد؛ به شهری که شهرداری آن، بیاعتنا به اعتراض دوستداران میراث فرهنگی، بین دو کوه آتشگاه و قائمیه اتصال فضایی برقرار و سازههایی را برای فروش بلیت و پر و خالی کردن مردم روی لایههای تاریخی آتشگاه احداث کرده است؛ در این صورت، او باز هم سفرنامۀ اصفهان نصف جهانش را با همان جملهای تمام میکند که ۲۸ اردیبهشتِ سال ۱۳۱۱ نوشته بود؟
انتهای پیام
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰