مرجان صادقی: چاپ دوم رمان قلمرو منقرض به تازگی توسط نشر نون وارد بازار کتاب شده است. مرجان عالیشاهی نویسنده رمان، تاکید خود را نخست روی طبیعت گذاشته گریز به مناظر خلوت و با خود تنها شدن؛
در این مورد از مکان مشخص و به ظاهر مقدسی به اسم «لان» استفاده کرده اید. این مکان چقدر محوریت دارد و دلیل آن چیست؟
اهمیت مکان در داستان به اندازه زمان است برایم. در زندگی هم همینطور. نه اینکه انسان اسیر مکان باشد نه ولی گرفتارش میشود. تعلق خاطر به مکان را بارها تجربه کردهام. از مکانی که در تضاد با خواستهها و شرایط زندگیام بوده فرار کردهام و دلتنگ مکانی که روح و جانم را تکان داده و در من شور و اشتیاقی بوجود آورده هستم. میگویند، زمان هر چیزی فرا میرسد و مکان مناسب برای اتفاق افتادن آنچه که داستان میشود را باید پیدا کرد. انسان میتواند در زمانهای خارج از دوران خودش گام بردارد، قبلتر یا بعدتر از آن باشد اما نه در زندگی واقعی که پذیرش کارهای خارقالعاده سخت است. به همین ترتیب نمیتواند در مکان نامناسب زیست معمولی و عادی داشته باشد. در رمان قلمرو منقرض انسان در ادامه زیست عادی خودش به مشکل برمیخورد لان یک مکان ناشناخته در نقشه است اما روستاییاست با آب و هوای کوهستانی که سالها آنجا زندگی جریان داشته است. اما یک نوع از زندگی که فراتر از جمعهای کوچک نرفته و تبدیل به اجتماع انسانی نشده است.
آیا این انسان است که به زمان و مکان مفهوم میبخشد یا مکان و زمان است که انسان را به کنش و فعالیتی وا میدارد که به خودش و او مفهوم و معنا بدهد. باید بگویم تا زمانی که اجتماع انسانی بر مکانی غلبه نکند این یک رابطه دوطرفه است بین انسان و طبیعت. لان جزئی از طبیعت کوهستان است که انسان در چارچوب تمدن و زندگی اجتماعیاش موفق به تصرف کامل آن نشده است یعنی زندگی خودش را با شرایط و خواستههای طبیعت تطبیق داده و از محدوده آن خارج نشده است. پس میتوان به این آبادی کوچک به عنوان پناهگاهی روی مرز زیست آرام انسانی و طبیعت وحشی نگریست. اینجا همان نقطه کوری است که متعلقان به هر دو دسته میتوانند در آن حضور داشته باشند، انسان مطیع طبیعت و موجودات دیگر که ذاتشان با طبیعت همگام است.
هدفی نداشتهام که لان را مکان مقدسی نشان بدهم زیرا انسان برای مقدس کردن مکانها مجبور به یکسری پاکسازیها است که ناخواسته در اصل و ذات مکان دست میبرد. در لان طبیعت چنان مقتدر و محکم است که انسان مطیع آن میشود و این ربطی به نیروهای الهی ندارد و تمام انرژیها و نیروهای این آبادی و کوه سیالان و همه کوهستان را به طبیعت مربوط دانستهام. بر این باور بودهام سرنوشت زمان و مکان در شهرها و روستاها که تحت تصرف تمدن و زندگی اجتماعی هستند را انسان میتواند تا حدودی رقم بزند اما در طبیعت چنین نیست.
انسان یا هر موجود زنده دیگری اگر در مکان طبیعی مناسب قرار نگیرد روایت قابل قبولی نخواهد داشت، داستانی که در همه زمانها و دورانها بر زیست موجودات جاری بوده و پشتبه پشت گشته و توسط عام و خاص نقل شده است. زبان در لان برای تازهواردها گنگ و نامفهوم است و به مرور زمان کشف میشود و از آن شکل ابزاری برای برقراری ارتباط به شکل مفهومی برای ادامه حیات تبدیل میشود. ساکنان لان درمییابند برای درک مرگ و نیستی باید زبان حیات طبیعت را بفهمند و برای گذران باقیمانده زندگی باید درد و بیماری و رنج و تنهایی را درک کنند. امید در لان به شکل معجزه و گشایشی خارج از تصور نیست بلکه به تندادن و قبول ضعف بشری است در مقابل قدرت طبیعت. تمام تلاشم این بوده که لان جایی برای خوب مردن باشد.
شخصیت محوری در رمان شخصیتی خلوتگزین به اسم ابراهیم است. شخصیت ابراهیم چطور در ذهنتان شکل گرفت؟
ابراهیم از آن دسته انسانهایی است که متفاوت زندگی میکنند. خودشان را شناختهاند. میدانید یک جایی از زندگی هست که انسان در مواجهه با خودش درمانده میشود. ابراهیم در آن درماندگی نمانده و راه گریزی یافته است. انسان بنا به ذات راحتطلب و آسایشخواهش سر دو راهی شناخت که قرار میگیرد همان راهی را میرود که به سمت زندگی اجتماعی و رفاه است. متفاوت بودن همیشه مترادف خوب بودن و طبق قوانین تمدن عملکردن نیست. ابراهیم را شخصیتی در راستای طبیعت یافتم. با خشم و هیاهو و آرامش و خلا و پُری طبیعت سازگار بوده است. انسان نمیتواند در جامعه بشری خلاف عرف و قوانین حاکم عمل کند و پذیرفته شود به همین دلیل او در مکانی دور از دیگران راه سخت خودشناسیاش را پیموده است.
آخرین شخصیتی که در ذهنم تکامل یافت ابراهیم بود در عین حال اولین شخصیتی بود که برای این رمان یافتمش. آشنایی با او مراحل مختلفی داشت که از شنیدن ساز یکی از اساتید دوتاری خراسان شروع شد. به اکثر شهرهای خراسان که دوتاریهای مشهور آنجا زندگی کردهاند و میکنند سفر کردم. مهمانشان شدم. با آنها گفتگو کردم. علاقه به دوتار و قرآن تنها یک بعد از شخصیت ابراهیم بود که برای شناختش وقت زیادی صرف کردم. ارتباط او با طبیعت و حیات وحش مهمترین و اصلیترین نکته شخصیتش بود که به مطالعه و تحقیق پرداختم. اولین بار بود که برای خلق یک شخصیت چنین به جستجویش در دنیای واقعی برخاستم. در شهرهای مختلف، آرامگاهها، کتابخانهها و مناطق حفاظت شده و کوهستان الموت.
مکانهای زیادی را دیدم زیرا بر این باور هستم هر مکان علاوه بر جغرافیا و شرایط زیست بومش توانایی ناشناختهای در پرورش ذهن و جان انسان دارد. ابراهیم انسان مهاجرت و کوچ است. از خود کنده شدن و یکجا نماندن را بلد است. او ایستا و ساکن نیست و در همه مراحل زندگیاش در تکاپو بوده، همانگونه که طبیعت هرگز دچار رخوت نمیشود. ابراهیم در جریان زندگی به طبیعت خدمت میکند، به حیوانات احترام میگذارد زیرا آنها را شخصیتهای مجزا و توانمندی تصور میکند. با پلنگ ارتباط رابطه دارد همانگونه که با خاله جوانمرگش داشته و علاوه بر رشته عاطفی و مهرش او را جزئی از زندگی خویش میبیند. هست و نیست این حیوان را با هست و نیست خویش گره زده از این جهت که دیدگاهش برابری زندگی خود با حیات پلنگ در پیشگاه طبیعت است. برای فهم ابراهیم و رخنه کردن در ناخودآگاه این شخصیت بیش از همه آنچه که تاکنون نوشتم زحمت کشیدم.
حضور پررنگ مرگ در داستان حضوری همیشگیست؛ در اسم کتاب هم این نیستی و انقراض دیده میشود، سادگی مسئلهی مرگ رجعت به نیستیست، آیا این مسئله جدال با ضرباهنگ روزمرگیست؟
مرگ در این داستان به معنای نابودی و انقراض است. تمام شدن برای همیشه. اگر درختی را بریدی با کاشتن دانه و نهالی آن را از نیستی نجات ندادی. درخت بریده از چرخه حیات خارج شده است و حیات برای دیگران هر چند طولانی باشد شامل حال او نمیشود. انسان، حیوان، گیاه و همه طبیعت را خطر انقراض تهدید میکند. تنها راهحل انسان برای فرار از مرگ تولید مثل است که همین راهحل برای حفظ خودش باعث شده از حفظ نسل بقیه موجودات غافل شود یا به شکلی کاملا آگاهانه در جهت نابودی آنها اقدام کند زیرا به این نحو میتواند از امکانات و فضای طبیعت بیشتر به نفع خویش استفاده کند. اما زهی خیال باطل این روش اشتباه با همه اکسیرها و تقویت جسم با انواع درمانها و بازسازیو ترمیمهای بدن شکست خورده است. چون نابودی جزئی از طبیعت است. جزئی از هر آنچه که حیات دارد. انسان از نابودی گریزی ندارد و باید به این واقعیت تکراری تن بدهد.
در قلمرو منقرض انسان تلاش میکند از انقراض نسل پلنگ که تولیدمثل و بقایش با دخالتها و آسیبهای انسانی دچار خطر شده جلوگیری کند. برای حفظ او خودش را به خطر میاندازد، از زندگی روزمره و عادیاش فاصله میگیرد اما درمییابد این تلاش هم مثل همان شکار و کشتار است که دخالتی است در روند طبیعی زندگی حیوان. طبیعت در این رمان آرام و مستعمره نیست، با قدرت بر انسان حتی بر مهر و توجه انسان خشم میگیرد. پلنگ نمونهای از حیات وحش است که همیشه با زبان خاص خودش به انسان فهمانده که او را به حال خودش بگذارد و وارد محدوده زیستی او نشود. اما انسان از همان زمانی که خودش را موجودی دارای تخیل و آگاهی یافت زبان طبیعت را نشنید، یا به حذف موجودات دیگر پرداخت یا به حفظ آنها کوشید. نگذاشت که آنها در جریان طبیعی زیست خویش آزاد باشند. در این رمان انسان به مرحلهای رسیده که نسل خودش رو به انقراض و نابودی است و راهی ندارد جز اینکه به تصرف طبیعت تن بدهد.
گاهی سرعت دادههای داستانی پیدرپی از معدل ضرباهنگ اصلی رمان بالاتر میرود آیا این دادهها محصول خردهپیرنگهای درهمتنیدهی داستانیست یا تمهید نویسنده برای درگیر کردن ذهن مخاطب؟
این رمان مملو از خرده روایتهاییست که هر کدام داستانی را پشتیبانی میکنند. عادتم این است که حین نوشتن مخاطب آگاه با ذهنی قصهگو را تصور میکنم که از من انتظار ندارد همه روایتم را آماده و پخته و در ظرفش بگذارم. همیشه مخاطبم از من باهوشتر بوده، توانمندتر در قصهگویی و پرداخت معماهای داستانی. این خردهروایتها با اطلاعات اولیه در دسترس مخاطب قرار گرفتهاند تا او در راستای اصل داستان ذهنش رامشغول کند و دریافتهای فراتر و بالاتر از آنچه نویسنده مینویسد داشته باشد. در قلمرو منقرض به اندازه هر شخصیت روایتی خاص او وجود دارد. داستانی که او را به اصل داستان رسانده، در چارچوب درونمایه رمان حفظ کرده و بار معنایی که به دوش داشته را به زمین گذاشته است.
این رمان علاوه بر ده فصل، ده خارج از فصل هم دارد که از همان ابتدا با فصلها پیش میرود و از موضوعی تاریک و گنگ پرده برمیدارد. خارج از فصلهای این رمان برایم مهرههای بیرون از بازی بودهاند که نبودشان در میدان نشانه پیروزی و موفقیت است ولی در اصل بازی با حضور اینها شکل گرفته و مبارزه پیریزی شده است. قلمرو منقرض مجموعهای از راویهای حاضر، غایب، مُرده، غیرانسان است که داستان مرگ و زندگی را نشان میدهند و از نقالی و ماجراگویی پرهیز میکنند. خواستهام راه اکتشاف برای مخاطبم باز باشد و او را در روایت داستانی شریک کرده باشم.
درمورد زنستیزی در سایهی نگاه و رفتار مردسالارانه در رمان «قلمرو منقرض» توضیح بدهید:
مرجان عالیشاهی زن است، مادر است، بیوه است. این تجربه زیستی من است از جامعه ایرانی که در آن زندگی کردهام، چه آن زمانی که در شهر کوچکی مثل سیرجان زندگی میکردهام و چه این سالهایی که در تهران زندگی کردهام همیشه با نگاه برتری جویانه مرد چه در جامعه روشنفکری و چه در کوچه و بازار و فامیل روبرو بودهام. فرهنگ مردسالاری تحت تاثیر مذهب فرهنگ غالب در جامعه ایرانیست و از آن گریزی نیست و باید منتظر بود تا تفکر و عقلانیت بر ضعف آگاهی و شناخت پیروز شود و مرد از آن نقش حمایتگر و قدرت برتر که هم خودش و هم زن را دلزده کرده بیرون بیاید. فرهنگ گاهی چنان درونی میشود که روان انسان را تحتتاثیر قرار میدهد. رهایی از مشکلات روان و ذهن خودش دغدغه دیگری است که نیاز به پژوهش و تحقیق جامعهشناسان و انسانشناسان دارد. وقتی زن استقلال و آزادی عمل میخواهد نیازمند حمایت و پشتیبانی مرد هم هست زیرا قدرت و سرمایه در دستان اوست.
داستانها در بستر زیستی و اقلیم نویسنده شکل میگیرند و خارج از فرهنگ و تجربه او نیستند. فیروزه را زمانی نوشتم که زن ایرانی که یک نمونهاش خودم هستم به مقابله با این سیطره پرداخته بود. فیروزه زنی کولی که برای عشق، برای فرزند، برای زندگی، برای آزادی و برای حضور میجنگد و از خشونت انسان علیه خودش بسیار لطمه میبیند ولی هرگز تسلیم نمیشود. فیروزه برای یافتن جایگاه مناسب خودش خطر میکند و از شکست و نابودی نمیترسد، به دل انسان میزند، به سنگر مرد حمله میکند و پیروز میشود چون با طبیعت یکی شده است و همسو با جریان طبیعت میخروشد. در این رمان طبیعت از هر نیرویی قویتر است. فیروزه با طبیعت روراست است و در این طبیعت هضم میشود. پایان رمان قلمرو منقرض همخوانی و همخوابگی فیروزه با نمونه درخشان طبیعت یعنی پلنگ را نشان میدهد. در نهایت این زن است که به اصل خویش برمیگردد و قبیله را حفظ میکند.
۵۷۲۴۵
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰