زمانی آبادان شهر رویا و خاطره بود، لب کارون، چه گل بارون، شهر سینما، پنج سینمای شرکت نفت در کنار ده سینمای عمومی همیشه پر از چشمهای مشتاقی بود که مسحور بازی رنگ و نور روی پرده بودند. می گویند در آن روز سیاه ۲۸ مرداد ۵۷ در سینما رکس بیشتر از تعداد صندلی ها بلیت فروش رفته بود. قیصر را به یاد دارید که در ایستگاه راه آهن تهران پاشنه کفش را ورکشید و همراه با ضرب موسیقی قدم برداشت با قطار از کجا آمده بود؟ از جنوب همانجاییکه زمانی مردان برای کار کیلومترها ترک دیار می کردند تا با دست پر برگردند وصدایشان برای اهل خانه در حیاط بپیچد که بیا و ببین برات چی آوردم.
آبادان شهر آرزوها بود. شهر کار، شرکت نفت، دانشکده نفت، پالایشگاه، آژیر فیدوس، بریم، بوارده، شهری که زمانی بزرگترین پالایشگاه نفت دنیا را همچون نگینی در بر داشت. گرما و شوری که در اتمسفر آبادان بود حتی به مرگ و نیستی هم رکب زد و از دل هشت سال جنگ و گلوله و انفجار گرچه خسته و زخمی و داغدار اما برخاست، ایستاد و زندگی را فریاد زد.
قرار بود آبادان دوباره آباد شود، اما چه شد، از دل ساخت و ساز و بانگ آبادی، آوار و زخم و خستگی اش برای آبادان ماند. کلنگ نوکیسگی و زیاده خواهی پیکره این شهر را نیز خراش داد. خاطره جمعی شهر ویران شد، سینما متروپل، جایی که خیال جمعی به پرواز در می آمد تا در سایه آن و در اوج تاریکی، نور امید به روزهای روشن پر پرده بتابد. زندگی به امید، آرزو و رویا تداوم دارد. بر ویرانه سینما متروپل، در غیبت رویا و آرزو باید به یاد می آوردیم، زمانی بر پرده همین سینما در فیلم ” دره من چه سرسبز بود ” جان فورد، کشیش با حسرت به هیو گفت “امروز چیزی از این دره رفت که هرگز برنمی گرده “
همان زمان باید می دانستیم برجی که بر ویرانه رویاهایمان ساخته شود از پای بست ویران است.
۵۷۵۷
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰